کد خبر: 1114371
تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با فرزند شهید علی‌اصغر علی‌نیا از شهدای دفاع‌مقدس
شهید علی‌اصغر علی‌نیا، اهل روستای فریدونکنار و یک رزمنده عادی بود که مثل خیلی از مرد‌های آن دوران، رخت رزم بر تن کرد و به جبهه رفت. شاید تنها تفاوت علی‌اصغر با اغلب رزمنده‌های جنگ که در سنین نوجوانی و جوانی قرار داشتند، عیال‌واری او بود
شکوفه زمانی

شهید علی‌اصغر علی‌نیا، اهل روستای فریدونکنار و یک رزمنده عادی بود که مثل خیلی از مرد‌های آن دوران، رخت رزم بر تن کرد و به جبهه رفت. شاید تنها تفاوت علی‌اصغر با اغلب رزمنده‌های جنگ که در سنین نوجوانی و جوانی قرار داشتند، عیال‌واری او بود. علی‌اصغر با داشتن پنج فرزند کوچک و بدون اینکه کسی از او انتظار داشته باشد، داوطلبانه عازم شد و به عنوان بسیجی خود را به جبهه‌های جنگ رساند. او رفت تا پس از مدتی حضور در جبهه‌ها، در عملیات کربلای یک و حین آزاد‌سازی مهران در تیر ۱۳۶۵ جام شهادت را سربکشد و به شهادت برسد. در گفتگو با کبری علی‌نیا فرزند اول شهید که هنگام شهادت پدر تنها ۱۲ سال داشت، مروری بر خاطرات شهیدی داشتیم که تنها برای فرزندان خودش پدری نکرد.

پدرتان با داشتن پنج فرزند به جبهه رفتند، متولد چه سالی بودند و شغل‌شان چه بود؟
پدرم متولد دی ۱۳۲۷ در فریدونکنار از توابع استان مازندران بود. کشاورزی می‌کرد و آدم زحمت‌کشی بود. در کنار کشاورزی، شغل آزاد داشت و جوشکاری هم می‌کرد. ما پنج فرزند، سه پسر و دو دختر هستیم. من در زمان شهادت پدرم، دختری ۱۲ ساله بودم و همیشه قیافه پدرم به عنوان یک مرد مهربان و دلسوز جلوی چشمم است. همیشه لبخند‌ها و شوخی‌هایش در خانه در ذهنم به یادگار مانده است و هیچ‌گاه از ذهنم این صحنه‌ها فراموش نمی‌شود.

چطور شد پدرتان با داشتن فرزندان قد و نیم قد عازم جبهه شدند؟
مادرم می‌گوید در زمان جنگ و اعزام جوان‌ها به جبهه، پدرم احساس دین می‌کرد و می‌گفت که باید خودش هم حضور داشته باشد. پدرم نسبت به کشورش و مردم احساس دین و مسئولیت داشت. حتی در بخشی از وصیتنامه‌اش هم به این موضوع اشاره کرده است: «که آگاه باشید من به خاطر دین و هدفم به دیار عاشقان شهادت هجرت کردم.»

موقع شهادت پدرتان، شما و خواهر و برادرهایتان سن کمی داشتید، چه خاطره‌ای از روز‌های پس از شهادت پدر به یاد دارید؟
من یکسری از خاطرات ایشان را به یاد دارم، اما اطرافیان که سن‌شان از من بیشتر بود، از پدرم اینطور نقل می‌کنند: وی انسان مهربان، شوخ طبع و اجتماعی بود و تمام تلاشش را می‌کرد تا اگر کمکی می‌تواند برای دیگران انجام دهد. هیچ گاه از کمک کردن به دیگران دریغ نمی‌کرد. برای بار دوم که پدرم به جبهه اعزام شد من برادر کوچکم محمد را بغل کردم تا با خودم به محل اعزام پدرم ببرم. حتی یادم است محمد یک لباس خلبانی داشت که تنش کردم و یک تفنک اسباب بازی روی دوشش گذاشتم و رفتیم، اما موفق به دیدن پدرم نشدیم و او هم ما را ندید. همانجا یک حاج خانمی دست نوازش به سر برادرم کشید و گفت آخی بمیرم فرزند شهید است؟ من سریع گفتم نه پدرم رزمنده است و این حرفی که حاج خانم زد را با خود فکر کردم، نکند پدرم به جبهه برود و به شهادت برسد و ما فرزندان شهید شویم. غروب همان روز پدرم از شهر بابلسر برای اعزام به جبهه رد می‌شد، مجدداً با مادرم، خواهر و برادرهایم رفتیم و در مسیر ایستادیم. لب خط، اتوبوس رزمنده‌ها ایستاد و پدرم بیرون آمد، محمد را در آغوش گرفت و بوسید و ما پدرمان را برای آخرین بار قبل از شهادتش دیدیم. این آخرین دیدارمان با پدر بود.

مادرتان با داشتن پنج فرزند بعد از شهادت پدرتان چه وضعیتی داشتند؟
مادرم «رقیه غلامحسین نتاج» خیلی سختی کشید و با نگهداری پنج فرزند کوچک در جهاد با پدرم سهیم شد. آن موقع ما بچه بودیم. بعد‌ها مادرم تعریف می‌کرد که پس از شهادت پدرم، برادر کوچکم محمد خیلی به بابا وابسته بود و بی‌قراری می‌کرد. فرزند آخر خانواده هم خواهرم سکینه بود که آن زمان ۱۰ ماه داشت و برادرم محمد هم حدود دو سال و نیم، چون محمد وابستگی شدیدی به پدرم داشت، پس از شهادت پدرم خیلی مادرم را اذیت کرد، به طوری که چهار بچه یک طرف و محمد هم طرف دیگر.
اوضاعش خیلی به‌هم ریخته بود و مدام گریه می‌کرد و می‌گفت بابا را می‌خواهم، بهش بگویید به خانه بیاید. وقتی که باران می‌آمد محمد بیشتر بهانه می‌آورد که چرا بابا بدون پتو آنجا (قبرستان) خوابیده! خیس می‌شود. یک روز مادرم از بهانه‌های برادرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد و گفت: «بابا را می‌خواهی بیا برویم پیش بابا»! محمد را می‌برد و سر مزار بابا می‌گذارد. (خانه تا سر آرامگاه پدرم حدود ۲۰۰ متر فاصله داشت) مادر با اشاره به قبر پدرم می‌گوید: «علی من دیگر خسته شدم اینقدر که محمد از نبود تو بهانه می‌گیرد. محمد را تو نگهدار و آن چهار بچه را من. محمد را رها می‌کند و سر قبر پدرم مشغول بازی می‌شود. مادرم بدون محمد به خانه برمی‌گردد و ما هم که بچه بودیم از مادرمان پرسیدیم: پس محمد کجاست؟ جواب نداد و روی پله‌های خانه نشست و شروع به گریه کرد. ما هم که فکر می‌کردیم مادر داداش را به دوستش سپرده است. نیم ساعت گذشت در خانمان را زدند، در را که باز کردیم، دیدیم محمد به خانه برگشته است. مادرم دوید و او را در آغوش گرفت. غرق در بوسه کرد و از او پرسید: چه کسی تو را به خانه آورد؟ محمد در جواب گفت: «بابا من را آورد و به من گفت پسر خوبی باشم و دیگه مامان را اذیت نکنم.» این قضیه باعث شد تا به مرور زمان محمد آرام‌تر از قبل شود و دیگر بهانه نگیرد. هنوز این خاطره را بعد از گذشت سال‌ها از شهادت پدر برای محمد تعریف می‌کنیم.

آن زمان مادربزرگتان، منظورم مادر پدرتان است، در قید حیات بودند؟
بله بودند. اتفاقاً پدرم همیشه برای راضی‌کردن مادرش برای رفتن به جبهه تلاش می‌کرد. حتی یکبار مرحوم مادربزرگم را کول می‌گیرد و در خانه می‌چرخاند تا راضی‌اش کند و اجازه بدهد به جبهه برود. مرحله اول مادرش را با خنده و شوخی راضی می‌کند و برای بار دوم باز مادربزرگم اجازه نمی‌دهد. پدرم می‌خندد و به مادربزرگم می‌گوید بگذار مردت برود سر کار و زندگی‌اش. نه اینکه او را به جبهه رفتن تشویق کنی! در واقع می‌خواست مادربزرگم را به نوعی قانع کند. زمانی که پدرم برای ثبت‌نام به جبهه دنبال شناسنامه‌اش می‌رود، با مادرم هماهنک می‌کنند که جلوی مادربزرگم نقش بازی کنند. برای همین مادرم جلوی مادر شهید می‌گوید: «علی اگر می‌خواهی به جبهه بروی، بچه‌هایت را هم با خودت ببر. من نمی‌توانم تنهایی آن‌ها را بزرگ کنم.» مادر بزرگم وقتی اصرار پدرم را می‌بیند باز هم برای دوم رضایت خودش را اعلام می‌کند.

از نبودن‌های پدر بگویید. چه روز‌هایی بر شما گذشت؟
تنها چیزی که می‌توانم بگویم از سختی‌های مادرم است. الان وقتی فکر می‌کنم ایشان چگونه با پنج فرزند قد و نیم قد از خود گذشت و جوانی‌اش را به پای رشد فرزندانش گذاشت، بغضم می‌گیرد. مادرم هرکاری می‌کرد تا ما نبود پدر را کمتر احساس کنیم. او تمام تلاشش را می‌کرد تا شرایطی فراهم کند که ما در آرامش باشیم. آن روز‌ها ما برای درک احوال مادر کوچک بودیم، اما امروز می‌توانیم حس کنیم مادر برایمان چقدر از خود و احساساتش گذشت و ظاهر قوی به خود گرفت و مانند یک کوه پشت فرزندانش ایستاد تا ما بچه‌های قد و نیم قد هر روز بیشتر از قبل به او تکیه کنیم.

بابا وصیتنامه‌ای هم داشتند؟
پدرم با آنکه تا پنجم ابتدایی بیشتر سواد نداشت، ولی افکار بلندی داشت. حرف‌هایی که آن موقع پدرم وصیت کرده است، واقعاً می‌ببینم حرف‌های امروزی جامعه است که باید جوانان در زندگی خودشان از آن‌ها پیروی کنند. پدرم در بخشی از وصیتنامه‌اش اینطور بیان کرده است: «آری‌ای براداران و خواهران، همگی ما روزی از این جهان به دیار آخرت سفر و نتایج اعمال‌مان را در روز قیامت دریافت می‌کنیم. پس چه خوب است رفتار و اعمال ما طبق دستور خدا باشد و مدافع حق و طرفدار پیاده‌شدن احکام اسلامی در خود و جامعه اسلامی باشیم... بدانید و آگاه باشید من به خاطر همین هدف مقدس به دیار عاشقان شهادت هجرت کردم تا شاید خدمتی به مسلمانان محروم و ستمدیده کشورمان و همه ضعفای جهان و یاوری دین مبین اسلام کرده باشم و شما باید همیشه و در همه حال به یاد خداوند بزرگ بوده و کمک‌کننده یاور دین اسلام و پیرو ولایت فقیه باشید. پشت جبهه را گرم نگه داشته و در جماعات و تظاهرات شرکت کنید و همیشه در صحنه انقلاب حضور داشته باشید. در صف نماز جمعه‌ها دعا کنید که هر چه زودتر راه بسته شده قدس باز شود. همانطور که امام بزرگوارمان فرموده، برای راه قدس از کربلا باید گذشت.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار