امیرحسین ۱۳ساله حالا دیگر به خوبی معنای شهادت و دفاع از اسلام را میفهمد. هفت سال داشت که با شهادت بابا نه تنها پدرش و رفیق و همبازی دوران کودکیاش را از دست داد، بلکه روزهای پر التهاب و سختی که بر امیرحسین گذشت، معنای عشق به اهل بیت (ع) را به او آموخت. آن طرف ماجرا شهید محمد جعفری بود که از همه عشق و عُلقهاش به امیرحسین و همسرش گذشت و راهی شد. او آرزوی حضور در فلسطین و مبارزه با صهیونیسم را در دل داشت. مجدانه هم پیگیر شد، اما گویی شهادت در جبهه مقاومت اسلامی و در مسیر دفاع از اهل بیت (ع) به انتظار او نشسته بود. برادرها، پسرعموها، شوهرعمه و پسرعمه محمد همان ابتدای تعدی داعش و تکفیر در خاک سوریه لباس رزم برتن کرده و راهی شده بودند و همین موضوع محمد را بیتاب و بیقرارتر کرده بود. عشق به اهل بیت (ع) از محمد یک مدافع حرم ساخت و او درحالی که ۳۴ بهار از عمرش میگذشت، در تدمر سوریه به شهادت رسید. با سکینه قربانی همسر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون همکلام شدیم تا از خاطراتش با شهید و حال و هوای این روزهای تنها یادگار همسر شهیدش امیرحسین برایمان روایت کند.
متولد تهران
پدر و مادر سکینه قربانی اهل قندهار هستند، اما خودش هرگز افغانستان را به چشم ندیده است. درست همانند همسرش محمد که ۱۹ آذر ۶۱ در تهران متولد شد، خانواده هر دویشان تقریباً ۴۲ سال قبل به ایران مهاجرت کردند و سکینه قربانی در مشهد با همسرش محمد آشنا شد. زندگی مشترکشان تنها ۹ سال به طول انجامید و همسرش دومین مرتبهای که راهی سوریه شد، دیگر هرگز برنگشت و وظیفه بزرگ کردن امیرحسین را بر دوش سکینه گذاشت. سکینه قربانی که مثل خیلیهای دیگر حالا باید باقیمانده عمرش را به تنهایی و با یاد همسرش سپری کند، میگوید: «فقط یکسال با محمد فاصله سنی داشتم. اولین فرزند خانواده بود و حضور دو برادرش در سوریه برای دفاع از حرم مدتها بود که ذهنش را مشغول کرده بود. من خوب با این مسائل آشنایی داشتم. دو تن از آشنایان ما جانباز جنگ تحمیلی بودند. خوب میدانستم حضور در جنگ چه مشقاتی میتواند داشته باشد.»
راننده لودر
محمد و سکینه با هم نسبت فامیلی دور دارند و رفت و آمدهایشان به زمانی که خانوادههایشان در قندهار همسایه بودند برمیگردد. اما بعد از مهاجرت به ایران دیگر خبری از هم نداشتند. خانواده محمد در تهران و خانواده سکینه در مشهد ساکن میشوند. تا اینکه پیوند ازدواج بین این دو بار دیگر خانوادههای قدیمی را دور هم جمع میکند: «خانواده ما و عمویم کنار هم و در یک خانه و به صورت سنتی زندگی میکردیم. زن عموی من با زن عموی شهید خواهر بودند. برای همین محمد سالی یکی دو بار به مشهد میآمد، اما تا آن روز فرصتی پیش نیامده بود که ایشان را زیارت کنم.» سکینه روز خواستگاری اولین بار محمد را میبیند، اما آنقدر از او خجالت میکشد که حتی نمیتواند سرش را بلند کند و با دقت چهره همسر آیندهاش را ببیند. سکینه و محمد تنها یک سال با هم اختلاف سنی داشتند و همین موضوع باعث میشود تا خیلی خوب شرایط هم را درک کنند و با هم کنار بیایند. محمد برای تأمین هزینههای زندگی روی پای خودش ایستاده بود. راننده ماشین آلات سنگین مثل لودر بود و همین هم یک زندگی آرام و سادهای را برایشان رقم زده بود.
جنگ با صهیونیسم
محمد عاشق اهل بیت (ع) بود. همین عشق هم روحیه ظلم ستیزی را در وجودش دوچندان کرده بود. چند روزی بود که سکینه حرفهای جدیدی از زبان همسرش میشنید، حرف از رفتن برای دفاع از مردم مظلوم فلسطین و مصاف با اسرائیل. باورش سخت بود. محمد به سکینه میگفت: «دوست دارم به فلسطین بروم و با صهیونیستها بجنگم.» سکینه در ناباوری پاسخ میداد: «پس من چه؟» شرایط خانواده و تولد امیرحسین، محمد را مدتی وادار به سکوت میکند، اما کسی چه میدانست هفت سال بعد سرنوشت چه عاقبتی را برای محمد رقم خواهد زد و شهادت را در جوار حریم اهل بیت (ع) نصیبش خواهد کرد. شاید هم این شهادت مزد خادمیاش در هیئت عزای حسین (ع) بود. محمد هیئتی بود. محرم و روزهای پیش از آن سیاهپوشان خودش را به هیئت محله میرساند و مسئول اسباب و تجهیزات هیئت محلهشان بود. حال و هوای محمد در ماه محرم و صفر دیدنی بود.
۹ سال همراهی
حاصل زندگی ۹ ساله محمد و سکینه، امیرحسین بود که زمان شهادت بابا هفت سال داشت. محمد مهربان بود و نسبت به خانوادهاش تعلق خاطر زیادی داشت. همسرش میگوید: «محمد وقتی از سرکار برمیگشت، خستگی را کنار میگذاشت و با امیرحسین بازی میکرد. خلاقیت زیادی داشت و با امیرحسین اسباببازی و کاردستی درست میکرد. دوست داشت پسرمان یک انسان خوب و آزاده تربیت شود که به درد جامعه بخورد.»
مهربان و درونگرا
همسر شهید یکی از مهمترین شاخصههای اخلاقی محمد را نرفتن زیر بار حرف زور میداند و میگوید: «شهید خیلی درونگرا بود. زیاد صحبت نمیکرد. ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت و به خوبی میشد این را از رفتارش متوجه شد. شهید جعفری غیرت دینی داشت و در مباحث اعتقادی حساس بود. در تکایا و دستجات عزاداری مربوط به محلهشان شرکت میکرد و تا جایی که میتوانست دوست داشت به دیگران کمک کند. واجبات را انجام میداد و از محرمات دوری میکرد. اهل شعر خواندن بود و برای همسرش شعر مینوشت و نقاشیهای زیبایی میکشید. محمد بیشتر اوقات با هدایایی که برایش میگرفت، او را شگفت زده میکرد. از همه مهمتر خیلی چشم و دل پاک بود.»
رزم با تکفیریها
حال و هوای محمد در روزهایی که قصد جهاد میکند از زبان همسرش شنیدنی است: «ما کنار هم خیلی خوشبخت بودیم. تا اینکه محمد عزم جهاد کرد. دو برادرش قبل از او همراه بچههای لشکر فاطمیون به سوریه رفته بودند، اما من در جریان تصمیم محمد برای جهاد در سوریه نبودم. ایشان به من گفت تصمیم گرفته است برای صله رحم به دیدار خانوادهاش در تهران برود. اما وقتی به تهران رسید گفت میخواهد به سوریه برود. وقتی شنیدم مخالفت کردم، اما آنقدر شوق رفتن داشت و از احوالات جبهه مقاومت و مردم سوریه برایم گفت که راضی شدم. نمیخواستم ذوقش را خراب کنم. محمد شوق دفاع از حریم اهلبیت (ع) را داشت. غیرت دینی داشت. از زمانی که شنید داعشیهای تکفیری قصد تخریب و تعدی به حریم اهل بیت (ع) را دارند و حرم غریب مانده است، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت و کمی بعد از اتمام اولین دوره به مرخصی آمد. تعداد زیادی عکس از همرزمانش گرفته بود، آنها را به من نشان داد. حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. اصلاً آرام و قرار نداشت. بیتاب رفتن بود. خیلی تغییر کرده بود. یک آدم دیگری شده بود. دائم از منطقه و بچههای فاطمیون میگفت. محمد بیقرار بود. همانند یک عاشق که بیقرار رسیدن به وصال معشوق است. میگفت: «این دنیا ارزش ندارد، هرچه هست در جبهه است.» با تعاریفی که میکرد، من برای دومین بار راضی شدم و ایشان مهیای رفتن شد. محمد برای بار دوم اعزام شد و ۹ مرداد ۱۳۹۵ در شب شهادت امام جعفر صادق (ع) در عملیات کتیبه بر اثر اصابت ترکش به ران پایش به دلیل شدت خونریزی به شهادت رسید.»
شهیدجوان
یادآوری روزهای همراهی سکینه قربانی با همسرش شهید مدافع حرم محمد جعفری بغضهای گاه و بیگاهی است که حالا امانش نمیدهد و میشود اشکهایی که سرازیر شده و همکلامیمان را لحظاتی به تعویق میاندازد: «حالا که بعد از گذشت شش سال از محمدم برایتان میگویم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. خیلی دلم برایش تنگ شده است. همیشه میگفت: «دوست ندارم امیرحسین بزرگ شود. دوست دارم همین طور کوچک بماند! اگر امیرحسین بزرگ شود من پیر میشوم.» میخواست جوان بماند. همسرم به آرزویش رسید و در جوانی شهید شد و جوان ماند. خداوند خیلی دوستش داشت و عاقبت بخیر شد.»
وداع آخر!
شب قبل از مراسم خاکسپاری، شهید را برای مراسم وداع به یکی از محلهها برده بودند، همانجا امیرحسین وقتی تابوت پدرش را دید جیغ زد و غش کرد. پسرم هفت سال بیشتر نداشت.
خیلی شلوغ بود. جمعیت موج میزد. قرار شد پیکر شهید را داخل حیاط مسجد بیاورند تا خانمها زیارت و وداع کنند. همین که تابوت محمدم را داخل حیاط مسجد گذاشتند همه دور تابوت جمع شدند و شروع به گریه و زاری کردند. من در حال خودم نبودم. پیکر محمد را با همراهی نقارهزنها از مسجد خارج کردند.»
همسر شهید ادامه میدهد: «مراسم تدفین محمد باشکوه بود. فردای آن روز شهید را برای خداحافظی به منزل پدرشان بردند. من سر روی تابوت محمد گذاشتم و دلتنگیهایم را با محمد زمزمه کردم. حرفهایی که شاید برای آخرین بار میتوانستم کنار پیکر اربا اربا شهید بگویم. پیکر محمد را تا مصلای پاکدشت بدرقه کردیم و در «ده امام» پاکدشت تدفین شد. خانواده همسرم از شهادت او ناراحت بودند، اما به خوبی میدانستند که افتخار شهادت نصیب هر کسی نمیشود. الحمدلله که این توفیق الهی نصیب محمد شد و ایشان عاقبت بخیر شد. آنها بیشتر برای شرایط جدید من و امیرحسین غصه میخوردند که من تنها و نوهشان یتیم شده است.»
شهیدان غفور و مصطفی
خانواده جعفری قبل از شهادت محمد، شهدایی را تقدیم کرده بود. شهیدان غفور و مصطفی جعفری شوهر عمه و پسر عمه محمد بودند. غفور در اواخر خرداد ۱۳۹۵ و مصطفی جعفری در سال ۱۳۹۳ در سوریه به فیض شهادت نائل آمدند. شنیدن خبر شهادت محمد بیش از هر کسی عمهاش را بیقرار کرده بود. او که از شهادت همسرش ۴۰ روز میگذشت، گویی با شهادت محمد روزهای شهادت غفور و مصطفی پسرش برایش تازه شده بود، گریه میکرد و میگفت: «مرتبه آخر که محمد به تهران آمد گفت: «عمه برایم دعا کن که شهید بشوم.» من هم به ایشان گفتم: «عمه جان! شما خیلی جوانی، پس تکلیف نگار و امیرحسین بعد از شما چه میشود؟ آنها بدون تو چکار کنند؟»
محمد رو به من کرد و گفت: «عمه جان! آنها خدا را دارند.» حالا شهادت برادرزادهاش داغ دل عمه را تازه کرده بود. سکینه تا آن لحظه نمیدانست که همسرش آنقدر شوق شهادت داشت. او برای اینکه همسرش ناراحت نشود درباره شهادت صحبتی نمیکرد، اما حالا سکینه قربانی با شنیدن حرفهای عمه شهید بیقرارتر شده و میگوید: همه فامیل از عشقی که بین من و محمد آقا بود اطلاع داشتند و از شهادت محمد شوکه شده بودند.