کد خبر: 1090182
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
خاطراتی از شهید سیاوش (سلمان) کنشلو از شهدای روحانی دفاع‌مقدس به روایت خانواده و همرزمانش
سومین فرزند محمود و قدمخیر، ۱۱ اردیبهشت ۱۳۴۴ در روستای یاتری سفلی آرادان به دنیا آمد. نامش را سیاوش گذاشتند، پسر باهوشی بود. از نوجوانی وارد حوزه علمیه مهدیشهر شد و دو سال در آنجا بود.

سومین فرزند محمود و قدمخیر، ۱۱ اردیبهشت ۱۳۴۴ در روستای یاتری سفلی آرادان به دنیا آمد. نامش را سیاوش گذاشتند، پسر باهوشی بود. از نوجوانی وارد حوزه علمیه مهدیشهر شد و دو سال در آنجا بود. بعد به حوزه علمیه قم رفت و سه سال هم آنجا درس خواند. چون دوست داشت نامی اسلامی داشته باشد، در مهدیشهر به پیشنهاد یکی از اساتید حوزه، اسمش را به سلمان تغییر داد. سلمان هم در حوزه درس می‌خواند و و هم روی زمین کشاورزی کار می‌کرد. با شدت گرفتن جنگ تحمیلی، تصمیم گرفت کار، درس و زندگی را رها کند و به جبهه برود. نوزدهم فروردین ۱۳۶۱ از طریق سپاه به‌عنوان طلبه بسیجی با مسئولیت کمک تیربارچی به جبهه جنوب رفت و در عملیات بیت‌المقدس شرکت کرد. هفت ماه و ۱۷ روز در جبهه ماند تا سرانجام روز بیست و هفتم اسفند سال ۶۶ به علت گلوله‌باران شیمیایی توسط دشمن به شهادت رسید. خاطراتی از این شهید را پیش رو دارید.
مادر شهید
کفش‌های پاره
یک روز چشمم به کفش‌های پاره سلمان افتاد. سریع رفتم داخل اتاق و برگشتم و گفتم بیا پسرم! این پول را بگیر، برو شهر برای خودت کفش بخر. پول را گرفت و رفت. وقتی برگشت پا‌برهنه بود. فکر کردم، چون کفش نو خریده، دلش نیامده بپوشد. گفتم کفشت را ببینم. سرش را پایین انداخت. به جای کفش، عکسی را به من نشان داد. گفتم من می‌گویم کفشت را ببینم، تو عکس به من نشان می‌دهی؟ گفت ننه، این امامه، ببینش. خیلی خوشحال بود. با پول‌هایش عکس امام خریده بود. کفشی را هم که پاره شده بود، دور انداخته و پابرهنه تا روستا آمده بود.

خواهر شهید
کادوی روسری
زمان کمی تا زایمانم مانده بود، سلمان کادوی خودش را به من داد و گفت اینم هدیه نی‌نی ما. کاغذش را باز کردم. روسری کوچولو و قشنگی بود. وقتی چشمم به روسری افتاد، گفت این رو براش خریدم تا از همون اول روسری سرش کنه. بعد گفت البته با کمک مادرش. اینطور می‌خواست کاری کند فرزندم محجبه بار بیاید.

تازه سال نو تحویل شده بود. همه لباس نو پوشیده و آماده بودیم. سیاوش کفشش را پوشید و حرکت کرد. گفتم صبر کن داداش! هنوز بقیه نیامده‌اند. گفت شما بروید خانه فامیل‌ها سر بزنید، من بعداً می‌آیم. با تعجب گفتم مگه شما کجا می‌خواهی بری؟ آن هم اول سال نو! گفت می‌خواهم بروم خونه همسایه. همان‌هایی که پسرشان شهید شده. امسال اولین سالی‌است که پسرشان در کنارشان نیست. می‌روم پیش آن‌ها دلداری‌شان بدهم.

یکی از دوستان شهید
گربه و سیرابی!
یک روز در حجره غذا می‌خوردیم. سیاوش یک تکه از سیرابی را برداشت و به طرف گربه‌ای انداخت. گفتم سیاوش، چه کار می‌کنی؟ گفت ما که خوردیم. این گربه گرسنه است. این گربه هم سهمی دارد. وقتی طلبه بودیم، زندگی به سختی می‌گذشت. حتی نمی‌توانستیم غذای درست و حسابی بخوریم. یک روز دل را به دریا زدیم و پول‌هایمان را روی هم گذاشتیم. رفتیم و چند تکه سیرابی خریدیم. چهار الی پنج تکه بیشتر نشده بود. سفره را پهن کردیم. در حال خوردن بودیم که گربه‌ای آمد و میومیو کرد. سیاوش که این صحنه را دید، یک تکه برداشت و سهمی از آن غذا را به گربه داد.

حسن همتی همرزم شهید
وقتی شهید کنشلو به گردان ما آمد، او را به‌عنوان پیش‌نماز معرفی کردم، اما وقتی کنارش نشستم، گفت من لیاقت ندارم. گفتم مگر حوزه نرفتی؟ گفت چرا، رفتم. گفتم پس وظیفه‌ات است که نماز بخوانی و در گردان تبلیغ کنی. کمی بعد که به طرف سنگر می‌رفتم فردی پیشم آمد. خیلی نگران بود. این پا و آن پا کرد و گفت آقای کنشلو واقعاً طلبه‌اند؟ گفتم بله. مکثی کرد و گفت پس بدبخت شدم. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده؟ گفت خیلی با ایشان شوخی کردم. چقدر جوک برایشان تعریف کردم. در همین حین سیاوش آمد. آن رزمنده سرش را زیر انداخت و گفت آقا! ببخشید، من نمی‌دانستم شما روحانی هستید. سیاوش خندید و گفت من به خاطر همین بود که دوست نداشتم کسی بفهمد طلبه‌ام. دوست داشتم تا آخر با من راحت باشند، شوخی کنند و بخندند.
یک روز گردان را دو دسته کردند. تعدادی رفتند خط مقدم و تعدادی ماندند. اگر از یک خانواده دو نفر حضور داشتند، یکی می‌رفت خط مقدم و یکی را نگه می‌داشتند. شهید کنشلو از جمله افرادی بود که باید می‌ماند. ساعت یک و نیم شب بود. عراقی‌ها منطقه‌ای را که ما حضور داشتیم، شناسایی و شروع به گلوله‌باران کردند. از سنگر بیرون آمدیم. بعد از مدتی متوجه شدم این گلوله‌ها غیرعادی هستند. گفتم بچه‌ها! مثل هر شب نیست. ببینید این گلوله‌ها وقتی به زمین می‌خورند، زمین را می‌شکافند و گاز سفیدی از آن خارج می‌شود، حتماً شیمیایی هستند.
با اعلام من، هر کسی که توان داشت شروع به دویدن به ارتفاعات کرد. ما هم سریع بالای کوه رفتیم. صبح که اوضاع آرام‌تر شده بود، پایین آمدیم. جنازه چند نفر از بچه‌هایی که بر اثر بمباران شیمیایی به شهادت رسیده بودند، دیده می‌شد. خوب که نگاه کردم، سلمان کنشلو هم در میان شهدا بود. پایین تپه‌ها افتاده بود.

وصیتنامه شهید
حرکت به سوی خدا و معنویت، احتیاج به کوله‌بار معنوی دارد.‌ای برادر! اگر کوله‌بار انسانی نداری، در جمع عاشقان حاضر نشو. تا خودت را نساخته‌ای، در میان ساخته‌شدگان نیا و مدعی نشو. سخن نه این است که من بنویسم و تو بخوانی، بلکه دیگر سخن نیست، عمل است. بیا در این دریا تا لمس کنی ناجی غریقان را. دشمن من و تو از آن پست‌تر و ذلیل‌تر است که من و تو از آن بترسیم و با راه گریز خود راه پیروزی دشمن را معلوم کنیم. نه، هرگز اینطور نباش. اگر می‌جنگی، جنگجو باش و اگر می‌ترسی، از سرزمین پاک برو به اصطبل اماکن...
ارسالی از کنگره شهدای روحانی سمنان

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار