کد خبر: 1085617
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
روایت‌هایی از شهید محمدباقر امین‌الهی از زبان مادرش
اردیبهشت که از راه می‌رسد، هوای بهاری خاطره‌ها را به روز‌هایی می‌برد که رزمندگان عزم آزاد‌سازی خرمشهر را کرده بودند. خونین شهری که برای آزادی‌اش نیز شهدای بسیاری تقدیم شد
مبینا شانلو

اردیبهشت که از راه می‌رسد، هوای بهاری خاطره‌ها را به روز‌هایی می‌برد که رزمندگان عزم آزاد‌سازی خرمشهر را کرده بودند. خونین شهری که برای آزادی‌اش نیز شهدای بسیاری تقدیم شد. با معرفی یکی از دوستان با مادر شهیدمحمدباقر امین‌الهی از شهدای عملیات الی‌بیت‌المقدس آشنا شدم. شهیدی که خودش نوید فتح خرمشهر را در رویایی صادقه به خواهرش داده بود. نسرین طاهریان مادر شهید هنوز پس از گذشت سال‌ها از شهادت فرزندش با اشتیاق از او و خاطراتش روایت می‌کند.

خون‌های جامانده!
محمدباقر متولد ۱۳۴۲ در تهران و فرزند دوم خانواده بود. سال ۱۳۵۷، ۱۵ سال داشت، اما در راهپیمایی‌ها و دیگر فعالیت‌های انقلابی شرکت داشت و من نگرانش بودم. یک شب ساعت از ۱۱ گذشته بود. نگران و منتظر روی پله حیاط نشسته بودم و صلوات می‌فرستادم. یک دفعه صدایی بلند شد. محمدباقر از روی دیوار پایین پرید. از دیدنش جا خوردم. از جایم بلند شدم و پرسیدم معلوم است تا حالا کجا بودی؟ آهسته پرسید بابا کجاست؟ گفتم داخل اتاق منتظرت ماند. تازه خوابش برده!
نفس عمیقی کشید و گفت خدا را شکر که بابا خوابیده! به لباسش اشاره کردم و گفتم پس اینا چیه؟ زخمی شدی؟ گفت این خون‌ها مال من نیست، مال مجروح‌هایی است که حمل می‌کردیم. ساواکی‌ها بد جور به جان مردم افتادن! گفتم چرا این‌قدر دیر آمدی؟ گفت از بعدازظهر تا حالا با دوستانم می‌رفتیم در خانه‌ها تا برای زخمی‌ها لوازم پانسمان جمع کنیم.
خمس اموال
محمدباقر خیلی به حلال و حرام و دادن خمس حساس بود. یک‌بار سرسفره غذا نشسته بودیم. رو‌به من کرد و پرسید مامان! این برنج برای پارسال است یا امسال؟
گفتم فکر کنم مال پارسال است. قاشق را کنار بشقاب گذاشت. با تعجب گفتم چی شده؟ گفت مامان امشب حاج آقای مسجد در مورد خمس صحبت می‌کرد. ما خمس مالمان را می‌دهیم؟ خندیدم و گفتم الهی قربانت بروم! بابات هر سال خمس مالمان را می‌دهد.
طلب حلالیت
پسرم سوم دبیرستان را می‌خواند که جنگ تحمیلی آغاز شد. محمدباقر درس را رها کرد و به عضویت بسیج پایگاه مقداد درآمد. با گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) داوطلبانه عازم جبهه خرمشهر و آبادان شد. پدرش مخالف بود که او با سن وسال کم به جبهه برود. به محمد می‌گفت می‌خواهی بروی آنجا چکار کنی؟ محمد گفت هر کاری که بقیه می‌کنند. پدرش هم گفت اگه شهید بشوی، من و مادرت چطوری طاقت بیاریم؟ صحبت‌هایشان طول کشید، اما از رضایت همسرم خبری نبود. محمدباقر از جایش بلند شد و گفت هر چند برای هر دو شما احترام زیادی قائلم ولی باید به حرف امام گوش کنم! قبل از اذان صبح ساکش را برداشت. قرآن را که بوسید، رو به من کرد و گفت حالا به بابا چیزی نگو، ناراحت می‌شود. خودم زنگ می‌زنم و از بابا حلالیت می‌گیرم. محمد را راهی کردم. کمی بعد با شنیدن زنگ تلفن از جا کنده شدم. نمی‌خواستم صبح به این زودی دیگران از خواب بیدار شوند، اما همسرم قبل از من گوشی را برداشت و گفت الو، بفرمایید! با دست اشاره کردم کیه؟ با تعجب گفت محمدباقر، اما صداش ضعیفه. همسرم صدایش را بلندتر کرد محمدباقر خودتی؟ مگر خانه نبودی بابا؟ گوشی را که گذاشت، گفت هر چه گفتم صبر کن تا بیام، گفت الان قطار حرکت می‌کند. بعد نگاهی به من انداخت و آهسته‌تر گفت می‌خواست حلالیت بگیره!
اشک برای شهادت
محمد باقرخیلی آرزوی شهادت داشت. یک بار آمد خانه به برادرش گفت امروز تلخ‌ترین روز زندگیم است. بعد ادامه داد چند ساعت پیش آیت‌الله بهشتی و تعدادی از یارانش در حزب جمهوری اسلامی شهید شدند. کاش من هم آنجا بودم و شهید می‌شدم. محمد اسداللهی دوستش تعریف می‌کند، یک‌بار با محمدباقر به مراسم دعا رفتیم. وسط دعا پلک‌هایم سنگین شد و گفتم محمدباقر برویم خانه. با چشم‌های قرمزش نگاهم کرد. آهسته گفت کمی صبر کن، می‌رویم. تا آخر دعا بی‌صدا گریه می‌کرد. در مسیر پرسیدم مگر از خدا چه می‌خواستی که اینقدر اشک ریختی؟ انگار نشنیده باشد، جوابم را نداد. یک هفته بعد وقتی پیکر محمدباقر جلوی چشمانم روی دست‌های مردم تشییع می‌شد. پاسخ سؤالم را گرفتم. پیکرش در قطعه ۲۷ بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.
شیرینی فتح خرمشهر
قبل از شهادت محمدباقر خواهرش خواب دیده بود، می‌گفت: شهر را آذین بسته بودند. چشم‌ها از خوشحالی برق می‌زد. یک دفعه لابه‌لای جمعیت محمدباقر را دیدم. لباس نو پوشیده بود و جعبه شیرینی را به من تعارف کرد. یکی از شیرین‌ها را برداشتم و گفتم اینجا چه خبر است؟ بدون اینکه جوابی به من بدهد، لبخندی زد و رفت. از خواب پریدم، تعبیر خوابم را نمی‌دانستم. اما یک هفته بعد صدای مارش پیروزی، خبر آزادی خرمشهر را می‌داد. پیروزی در عملیات الی‌بیت‌المقدس و شهادت محمد تعبیر خواب دخترم بود.
محمد در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات الی‌بیت‌المقدس، بر اثر اصابت گلوله دشمن به شدت مجروح و بر اثر خونریزی زیاد به شهادت رسید.
لباس سپاهی و مجلس خواستگاری
روز خواستگاری دخترم را هرگز از یاد نمی‌برم. انگار محمدباقر در جمع ما حاضر بود. دخترم چادر سفید گلدار سر کرد و با یک سینی چای به اتاق پذیرایی آمد و بعد از پذیرایی کنار من نشست. داماد لباس سپاهی به تن کرده بود و از عکس محمدباقر چشم برنمی‌داشت. دخترم می‌گفت: با دیدن لباس سپاهی‌اش به یاد حرف محمدباقر افتادم: اگر برایت خواستگار آمد، اول از دین و ایمانش بپرسید! اگر اهل جبهه رفتن هم بود، ردش نکنید! در دلم گفتم: خبر نداری که محمدباقر سفارشت را کرده! لحظاتی بعد با سکوت من، صلوات فضای خانه را پر کرد.
وصیت شهید؛ دعا برای امام
همسرم بعد از شهادت محمدباقر یک ساعتی همه وسایلش را گشت تا وصیت‌نامه‌ای یا نوشته‌ای از او پیدا کند، اما چیزی پیدا نکرد. جانمازش را روی طاقچه دید. بعد از نماز چشمش به کاغذی افتاد. آن را باز کرد. دعای کوتاهی بود که هر روز آن را می‌خواند. آخر دعا با خطی خوش نوشته بود: «هر نمازی که می‌خوانید امام خمینی را دعا کنید» آن را به عنوان آخرین وصیتش به جان و دل خریدیم و انجامش دادیم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار