شهید قاسم کبیری اهل کسب وکار حلال بود. از نوجوانی دست به ابزار و تعمیرکار حرفهای شده بود. اگر کسی هم پولی برای پرداخت دستمزدش نداشت، او رایگان کارش را انجام میداد. با آغاز جنگ دست به اسلحه شد و پدر و مادر با دعای خیر بدرقهاش کردند و بعد از آن سالها چشم انتظار آمدن و رد و نشانی از قاسم ماندند! شهید کبیری در حالی که ۱۹ سال از عمرش میگذشت، در عملیات بدر مفقودالاثر شد. روایتهای طیبه کبیری، خواهر شهید را پیشرو دارید.
تعمیرکار مجانی!
برادرم قاسم ۲۰ بهمن ماه ۱۳۴۴ در تهران به دنیا آمد. فرزند اول خانواده بود؛ تا سوم راهنمایی درس خواند و بعد هم بهعنوان تعمیرکار رادیو وتلویزیون مشغول به کار شد. یک روز که پدرم به خانه آمد از قاسم پرسید امروز رادیوی همسایهمان را درست کردی؟ برادرم گفت بله. پدرم گفت پول چقدر گرفتی؟ سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. مادرم پرسید چرا؟ زیاد گرفته است؟ پدرم با لبخند گفت نه، امروز همسایه را دیدم. از من تشکر کرد. علتش را پرسیدم. گفت که پول نداشتم و قاسم از من پول نگرفت.
هر کس پول نداشت، برادرم کارش را مجانی راه میانداخت.
اجر مادرانه
قاسم از طریق ارتش بهعنوان سرباز به پادگان چهلدختر اعزام شد و سه ماه آموزشی را آنجا سپری کرد. مادرم تعریف میکرد یک روز در حال آب دادن به باغچه بودم. قاسم جلو آمد و گفت مامان! میخوام برم جبهه و بعد اشکهایش سرازیر شد. حالتش را که دیدم، گفتم باشه پسرم برو به سلامت. پرید و از خوشحالی دستم را بوسید. شب موضوع را با پدرش در میان گذاشت. بین شان حرفهایی رد و بدل شده بود که باعث ناراحتی قاسم شده بود. پدرش آمد، گفتم به این طفل معصوم چه گفتی؟ گفت با خواستهاش مخالفت کردم. با او حرف زدم و حاجی قانع شد. فردا صبح وقتی خبر را به قاسم دادم، گفت این بهترین خبری بود که شنیدم. خدا بهت اجر بده مادر.
نان خشک
برادرم دو ماه به شیراز رفت و بهعنوان تکاور مشغول به خدمت شد. دو ماه هم به منطقه دارخوین و سه ماه دیگر هم به جزیره مجنون رفت. مسئولیتش تیربارچی بود. مادرم میگفت یکبار که به مرخصی آمده بود در حال خوردن شام بودیم متوجه شدم قاسم مشغول خوردن گوشههای نان است. گفتم چرا کنارههای نان را که خمیر است، میخوری؟ گفت ما در جبهه گوشههای نان خشک را هم میخوریم. الان دوستانم در جبهه نان خشک میخورند. سپس قطره اشکی از چشمانش چکید و گفت من الان تمام فکرم پیش آنهاست.
عکس یادگاری
وقتی پستچی به درخانه آمد، با شوق فراوان به سمتش رفتم و پاکت را از او تحویل گرفتم. مادر نامه را باز کرد. دو عدد عکس و یک برگ نوشته داخلش بود. مادرم نگاهی به پشت عکسها کرد. یکی را به طرفم گرفت و گفت این مال توست. با خوشحالی از او گرفتم. عکس قاسم بود. گفتم آن یکی دیگر چیست. گفت آن هم عکس است. گفتم آن را ببینم هر کدام که قشنگتر بود مال من. مادرم گفت هر دو عکس یکی است. به خاطر علاقه زیادی که به من داشت، دو عکس یک شکل گرفته بود. یکی را برای پدر و مادر و دیگری را برای من فرستاده بود.
همآغوش خاک
همرزمش از روزهای قبل از شهادت برادرم برایمان روایت میکرد که یک روز جمعه من و قاسم روی تپه خاکی هویزه نشسته بودیم. یک لحظه به آسمان نگاه کرد. بعد گفت رضا! راستی میدانی که چه کسی عاشق است؟ با تعجب پرسیدم منظورت چیست؟ گفت من عاشق شدم. گفتم عاشق! اشک از چشمانش جاری شد. یک لحظه فکر کردم یعنی عاشق کی شده؟ دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم عاشق کی؟ گفت رضا، من زمانی که وارد این خاک شدم، عاشقش شدم. بعد گفت از خدا میخواهم که من را در آغوش این خاک قرار بدهد.»
عملیات بدر- مجنون
قبل از اینکه خبرشهادت برادرم را به ما بدهند، مادرم میگفت شب خواب دیدم که از سمت قبله خانه ما را بمباران میکنند. به پدرتان گفتم بلند شو دارند خانه را بمباران میکنند. گفت عیبی ندارد، خانه فدای سرتان. تو و بچهها سالم هستید؟ گفتم بله. صبح خواب را برایش تعریف کردم. گفت همین حالا برو صدقه بده. من و همسایهمان هم چنین خوابی دیده بودیم. همان ایام بود که خبر مجروحیت قاسم را به ما دادند، به تمام بیمارستانهای تهران سر زدیم، اما پیدایش نکردیم. در هوابرد شیراز به ما گفتند برادرتان مفقودالاثر شده است. بعدها همرزمش تعریف کرد خمپاره که انداختند، گرد و خاک بلند شد. داد زدم قاسم برگردد عقب. گفت تو برو من بعداً میآیم. من آمدم عقب، ولی قاسم نیامد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم. برادرم قاسم، به دیدار خدا رفته بود. او اسفند سال ۶۳ در جزیره مجنون در عملیات بدر مفقودالاثر شد و بعد از ۲۱ سال پیکرش تفحص شد.