سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: شهید مهدی بابایی در سال ۱۳۴۶ در بابلسر به دنیا آمد و در روز بیست و ششم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در شط علی به شهادت رسید.
او مانند نوجوانان مکتب امام خمینی هجده ساله بود که برای دفاع از دین و میهنش به عنوان داوطلب بسیجی راهی جبهه حق علیه باطل شد.
برای پاسداشت شهید مهدی بابایی با مادر این شهید همکلام شدیم. سالها از شهادت فرزندان شان که میگذرد گذر زمان و کهولت انسان مانع یادآوری خاطرات شان میشود و شاید اندک خاطرهای در ذهن دارند تا برای مردم بازگو کنند.
آنچه میخوانید حاصل هم کلامی ام با زینب شریفایی مادر شهید مهدی بابایی است که از نظرتان میگذرد.
اصالتا اهل کجایید؟ شهید فرزند چند بودند؟
من متولد ۱۳۲۹ هستم. اصالتا اهل روستای عرب خیل بهنمیرهستیم، اما سالها ساکن بابلسر هستیم. من پنج فرزند داشتم که مهدی فرزند دومم شهید شد.
هجده ساله بود به شهادت رسید. پسرم به عنوان داوطلب بسیجی جبهه رفته بود. از کودکی پسر خوش اخلاق و مهربانی بود. اهل دین و نماز و روزه بود. یک پسر دیگرم زمان شهادت برادرش سوم کلاس ابتدایی بود الان آتش نشانی کار میکند.
بعد از شهادت پسرم خواهر زاده ام بهمن شکرالله زاده در جبهه شهید شد که بعد از دوازده سال پیکرش را آوردند. پسرم عاشق جبهه بود زمان جنگ تحمیلی همه دوست داشتند به جبهه بروند پسرم هم مشتاق بود برود و از کشورش دفاع کند.
نحوه شهادت شان چطور بود؟
آخرین بار که به جبهه رفت نه ماه نیامد نامهای هم نمیداد بی خبر بودیم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. چهار سال جبهه بود. به ما گفتند وقتی به پسرم تیر زدند توی آب افتاد تیر از پشت به سرش اصابت کرده بود. پیکرش را بعد از ۱۰ روز آوردند. من مادر بودم وقتی خبر شهادت پسرم را شنیدم دلم شکست گریه کردم، اما شیون و فریاد نکردم. پسرم قسمم میداد اگر شهید شدم عکسم را دستت نگیر و جلوی مردم گریه نکن.
مراسم تشییع پیکر پسرم من وسط خانمها بودم طبق وصیت پسرم جلوی جمعیت نرفتم. سواد ندارم، اما حرفهای پسرم را متوجه شدم. پسرم سوم راهنمایی را تمام کرده بود وارد بسیج شد. شبها نگهبان پایگاه بسیج محله شهید فرجی بود.پیکرش را گلزار شهدای امامزاده ابراهیم به خاک سپردند.
حضور شهیدتان را در زندگی تان میبینید؟
بعد از شهادتش خوابش را ندیدم، اما اوایل دهه هشتاد که بعد از سرنگونی صدام راه کربلا باز شده بود به زیارت امام حسین (ع) رفتیم پسرم را در بین الحرمین با چشم خودم دیدم به من گفت مامان ناراحت نشو تو جلو برو من پشت سر تو هستم وقتی برگشتم پسرم نبود.
وقتی خبر شهادت پسرتان را شنیدید عکس العمل تان چه بود؟
حاج آقا معلم بود وقتی خبر شهادت پسرم را شنید دو رکعت نماز شکر خواند. وقتی پسرم شهید شد چند نفر از سپاه به منزل ما آمدند به همسرم گفتم چه خبر است الان نماز میخوانی چند ساعت از ظهر گذشته این آقایان کی هستند. همسرم گفت گریه و بی تابی نکن مهدی ما شهید شد میخواهند پیکرش را بیاورند ببرند امامزاده ابراهیم دفن کنند چادرت را بردار برویم. با مینی بوس به امامزاده رفتیم دیدم سه شهید آوردند. پسرم را امامزاده دیدم بعدا آوردند خانه پسر شهیدم را بهتر دیدم.
تربیت شما مادران زمان انقلاب موقع چطور بود که پسرهای نوجوان برای دفاع از دین و وطن سر از پا نمیشناختند؟
آن موقع انقلاب اسلامی امام خمینی روی تربیت بچهها اثر گذار بود هر کسی که با هوش و دیندار بود برای دفاع از دینش راهی جبهه میشد. پسرم وقتی میگفت راهی جبهه هستم کیف و لباسش را آماده کردم. دختر بزرگم گفت مامان چه دلی داری که کیف داداش را آماده میکنی! گفتم وقتی خودش مشتاق جبهه است چرا مانعش شوم وسایلش را آماده نکنم برود به سلامت. من سه دختر دارم آخرین بار که پسرم میخواست وداع کند دم در رفتم گفت مامان دم در نیا اگر مادر شهیدی تو را ببیند ناراحت میشود. داخل خانه خداحافظی کن. وقتی برای آخرین بار پسرم را در آغوشم گرفتم صورتش نورانی بود. مهدی که رفت به دخترم گفتم مهدی رفت خدا شاهد است نور صورتش را دیدم میدانم بر نمیگردد شهید میشود.
مهدی آخرین دفعهای که به مرخصی آمد به پدرش و من سفارش میکرد بعد از شهادتش گریه نکنیم میگفت منتظر نامه اش نباشیم و برای شهادتش آماده باشیم. نه ماه از آخرین دیدارمان میگذشت همچنان خبری از او نداشتیم تا اینکه خبر شهادتش را برای ما آوردند.
فرازی از وصیت نامه شهید:
خدایا تو شاهد باش که تنها برای رضای تو تن به شهادت دادم وشهادت را به قول علی (ع) زرهای محکم و لباس تقوا برای خود در مقابل ذلت یافتم و خود را خجل و شرمنده این ملت شهیدپرور میدانم که کمکهای بی دریغ آنها به رزمندگان در جبهه توان میبخشند.
میدانم همیشه حق بر علیه باطل پیروز است و هیچ وقت خورشید زیر ابرها پنهان نمیماند و این را بدانید همان گونه که نور شهدای کربلا تجلی یافت نور شهدای ایران هم تجلی خواهد یافت.