سریالهای شبکه نمایش خانگی عمدتاً از ضعف بزرگی به نام فیلمنامه رنج میبرند، به طوری که مختصاتِ دراماتیک اعم از گرهافکنی و در ادامه گرهگشایی در آنها به صورت استاندارد رخ نمیدهد. این ضعف بیشتر در گرهگشایی خود را نشان میدهد، یعنی قصه شروع درستی دارد، اما در ادامه کشش و قوت لازم برای پردازش دقیقتر وجود ندارد، به همین دلیل خط روایی نمیتواند در عرض حرکت کند. سریال «میخواهم زنده بمانم» هم بر همین اساس و قاعده معیوب در ۲۰ قسمت ساخته شده است. شهرام شاهحسینی، کارگردان شناخته شده تلویزیون در این سریال توانسته اجرای درست و به اندازهای ارائه بدهد، اما نکته اصلی دوبارهسازی قصهای است که در این سریال روایت میشود. ماجرای اصلی همان عشق مثلثی است که نمونه کاملش را در سریال «شهرزاد» دیدهایم. ازدواج اجباری برخلاف میل باطنی هما در این سریال بیشباهت به کاراکتر شهرزاد نیست، به همین دلیل کارگردان با تمهیدات خاص سعی بر کنترل کلیشهای شدن قصه داشته و در کنار هما و نادر، قصه کاوه و شیوا هم به اصل قصه متصل شده است، اما دوئل نادر و امیر برای به دست آوردن هما به هر ترتیب کلیشه این سریال ایرانی است و حتی داستانکهای کاوه و شیوا هم نمیتواند جلوی این کلیشه به وجود آمده را بگیرد چراکه اتفاقات پیش آمده برای کاوه و شیوا میتوانست یک سریال مجزا باشد. در ادامه اگر میگوییم این سریال در طول حرکت کرده به دلیل بیهویت بودن تکتک آدمهای سریال است. بزرگ آقا در شهرزاد در یک باند مافیایی درباری بود، اما در این سریال تا قسمت آخر هم مشخص نمیشود امیر شایگان به کجا وصل است، البته فلاشبکها هم چیزی را روشن نکرد، اضافه کنید که خانواده فقط در قسمت اول در آن جشن شکل میگیرد و پس از آن نه خبری از مادر هما میشود و نه میفهمیم که چرا همایون حقی با ازدواج دخترش با امیر موافقت میکند!
همانطور که حضور دشتی و کلنجار رفتن او با یحیی فرخی به جایی نمیرسد، انتظار میرفت دشتی به دلیل نوع کاراکتر از نظر قدرت تا انتهای سریال حضور داشته باشد، اما حضور او با مرگ ناگهانیاش و پیدا شدن زیور که جز انجام یک مأموریت از جانب دشتی کارکردی برای سریال ندارد به پایان میرسد، اینکه چرا باید زهره با شرایط تیپیکال معرفی شود در هالهای از ابهام میماند؛ زنی که میخواهد قدرتمند جلوه کند، اما نه عشقش و نه نفرتش معلوم است. او انگار از عهد قجر آمده و دیالوگهایی که میگوید نه به زمان سریال مربوط میشود و نه به دهان بازیگرش مینشیند. از قسمت هفدهم به بعد این سریال دچار شتابزدگی میشود؛ نادر که یک نما هم او را در مدرسه در نقش یک معلم نمیبینیم، میتواند آدم بکشد و کاوه با بدیهیترین دیالوگها میتواند زیردستهای مفتاح را بخرد و او را بکشد. این تحول زودهنگام نمیتوانست در قسمت دهم اتفاق بیفتد؟ نکتهای به عنوان عشق در این سریال یافت نمیشود یا حداقل بگوییم که پرداخت به عشق به شدت سطحی و امروزی است، این را از عشق در یک نگاهِ امیر شایگان نسبت به هما میشود درک کرد، البته که پایبندی نادر به عشق زن شوهردار هم در جامعه امروز مشهودتر از دهه ۶۰ است. در قسمت آخر همانند سایر سریالهای شبکه خانگی شاهد همان حدسهای همیشگی هستیم و اتفاق خاصی برای کاراکترها رخ نمیدهد. اینکه کارگردان با کدام کاراکتر میخواهد فصل دوم را بسازد مشخص نیست. در انتخاب بازیگران قطعاً حامد بهداد گزینه درستی بوده است، به همان اندازه علی شادمان برای نقش کاوه انتخاب غلطی بوده چراکه به دلیل جثه و صدایی که دارد، نمیتواند شخصیت کاوه را برای مخاطب باورپذیر کند. پدرام شریفی هم برای شخصیت نادر زحمتی نکشیده است چراکه بارها او را در چنین نقشهایی دیدهایم. سحر دولتشاهی به لحاظ سن پارتنر نامناسبی برای شریفی است. همین را میشود به انتخاب درگاهی و شادمان تعمیم داد، قطعاً انتخاب آزاده صمدی با بازی اگزجرهاش از نکات منفی سریال است. از سایر بازیگران چندان بازی چشمگیری مشاهده نمیشود، با تمام ضعفی که این سریال در بخش فیلمنامه دارد، اما کارگردانی نسبتاً خوبی از شاهحسینی شاهدیم، البته فیلمبرداری و تدوین هم به سریال یاری رساندهاند.