سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید مجید لطفی متولد سال ۱۳۴۲ در یکی از روستاهای شهر بانه بود که ۲۳ سال بعد در هفتم تیرماه ۱۳۶۵ در همان زادگاهش بانه در درگیری با ضدانقلاب به شهادت رسید. مجید از پاسداران و نیروهای پیشمرگ کرد مسلمان بود که شکل و شمایلش بسیار به بسیجیهای دفاعمقدس شباهت داشت. از این رو گاه همرزمانش فکر میکردند او از دیگر مناطق کشورمان خود را به کردستان رسانده که اینطور با جدیت مقابل گروهکهای جداییطلب مجاهدت میکند. برادر بزرگتر مجید «طاهر» پیش از او در آذرماه سال ۶۲ به شهادت رسیده بود. در واقع خون به ناحق ریخته شده طاهر باعث جدیت بیش از پیش مجید در مبارزه با دشمنان انقلاب شده بود. متنی که پیش رو دارید، ماحصل گفتوگوی ما با ابراهیم لطفی، برادر شهیدان با محوریت شهید مجید لطفی است.
چطور خانوادهای داشتید که دو شهید در دامان خودش پرورش داده است؟
خانواده ما اهل روستای «میرآباد علیا» از توابع شهرستان بانه است. ما یک خانواده مذهبی با توان مالی کم بودیم. مجید فقط دو سال داشت که پدرمان از دنیا رفت و اوضاع مالیمان بدتر هم شد. هم مجید و هم طاهر و هم من و دیگر بچهها، از کودکی زندگی در شرایط سخت را یاد گرفتیم و همین موضوع باعث شد بچهها خودساخته بار بیایند. بنده خدا مادرمان هم در این مسیر خیلی سختی کشید و در تربیت بچهها آن هم دست تنها، زحمات زیادی کشید.
مجید دومین شهید خانواده بود. چطور شد که خط رزمندگی را انتخاب کرد؟
بله، ایشان بعد از طاهر به شهادت رسید. از طاهر هم چند سالی کوچکتر بود. مجید متولد سال ۴۲ بود و طاهر متولد سال ۳۹، موقع انقلاب مجید فقط ۱۵ سال داشت، اما در همان سن کم فعالیت زیادی میکرد. مجید سال ۱۳۵۹ از طرف آموزش و پرورش شهرستان بانه طی یک اردوی جمعی متشکل از دانشآموزان بسیجی به اصفهان رفت و یک سال در یکی از دانشگاههای آنجا آموزشهای نظامی و عقیدتی را پشت سر گذاشت. وقتی از اصفهان برگشت، به همراه تعدادی از دوستانش پایگاه بسیجی را در روستایمان تشکیل داد. این بچهها به صورت خودجوش گروه ویژه ضربت تشکیل دادند و، چون مجید آموزشهای لازم را دیده بود، سرپرست این گروه شد. کمی بعد هم که به عضویت سپاه درآمد و بهعنوان یک پیشمرگ مسلمان کرد با ضدانقلاب و بعثیها به مبارزه پرداخت.
گویا مجید تحتتأثیر طاهر قرار داشت، نسبت این دو برادر شهید با هم چطور بود؟ ضمن اینکه کمی هم از طاهر بگویید.
طاهر برادر بزرگتر ما بود. عرض کردم که متولد سال ۳۹ بود. ایشان دوران طاغوت دیپلمش را گرفت و با توجه به سطح سواد نسبتاً پایین مردم محروم منطقه ما، طاهر یک جوان باسواد، بابصیرت و با معلومات بالا به شمار میرفت. ایشان به نوعی استاد و راهنمای من و مجید بود. اصلاً مجید به تبعیت از طاهر در مسیر انقلاب قرار گرفت. طاهر بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درنیامد، اما بهعنوان یک بسیجی در عملیاتهای مختلف شرکت میکرد. همیشه هم مشوق من و مجید در مسیر مبارزه بود. هم با عملش و هم با گفتارش. داداش طاهر موقع شهادتش در آذرماه ۱۳۶۲ مجرد بود. ایشان در روستای سپیدار دره بانه به شهادت رسید. بعد از شهادت او، عزم مجید برای مقابله با ضدانقلاب جزمتر شد. از آن به بعد میتوانستیم شوق شهادت را به وضوح در سیمای مجید ببینیم. طاهر مربی و معلم مجید بود و حالا شاگرد میخواست راه معلمش را بپیماید و عاقبت مجید نیز در همین مسیر به شهادت رسید.
کودکیهای مجید چطور گذشت، چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
داداش مجید یک بچه ساکت با چهره مظلوم بود. البته هیچ وقت زیربار ظلم نمیرفت و همیشه از حق خودش و آدمهای ضعیفتر دفاع میکرد. از چهار سالگی شروع کرد به یادگرفتن قرآن و در هشت سالگی یک قاری قرآن بود. میتوانم بگویم بارزترین خصوصیت اخلاقی او تواضعش بود. بعد که در سپاه سمت گرفت، هیچ وقت ذرهای تغییر نکرد، همیشه با مردم با تواضع و خوشرویی برخورد میکرد. مادرم تعریف میکرد که یکبار به مجید گفتم آنقدر که برای مردم وقت میگذاری و کارشان را راه میاندازی، کمی هم برای خانواده خودت وقت بگذار. تو متأهل شدی و در برابر همسرت هم وظایفی داری. مجید در جواب گفت مادر جان ازدواج سنت پیامبر است و وقتی که آدم ازدواج میکند، یک مسئولیت به دیگر مسئولیتهای شخصیاش اضافه میشود، اما وقتی یک نفر با مردم سر و کار دارد و باید به آنها خدمت کند، این خدمت برای او از هر چیزی واجبتر است. مادرم میگفت هر وقت از مجید میپرسیدم تو در سپاه چه کارهای که این همه مردم برای کارشان به تو مراجعه میکنند، در جواب میگفت من فقط خدمتگزار مردم هستم.
برادرتان در جبهه چه سمتهایی داشت؟
ایشان فرمانده گردان بود، اما به خانواده چیزی نمیگفت. نه مادرم و نه همسر مجید هیچ کدام نمیدانستند که او در سپاه چه مسئولیتی دارد. مرتب هم به عملیاتهای مختلف میرفت. بنده خدا همسرش در نبودنهای مجید بهتنهایی بار زندگی را به دوش میکشید. یادم است هر وقت مادرم به مجید میگفت چرا اینقدر دیر به دیر به خانه میآیی. میگفت هر کدام از ما باید یک بخش از بار جبههها را به دوش بکشیم. مادر میگفت اینقدر در عملیات شرکت نکن، عاقبت تو را میکشند. مجید هم میگفت کسی که با خدا معامله کرده باشد، از چیزی نمیترسد. تا خدا با ماست از چیزی ترس نداریم.
از مأموریتها و عملیاتی که شهید شرکت میکرد، خاطرهای دارید؟
یکبار خبر آمد در یکی از روستاهای اطراف بانه در اثر حمله ضدانقلاب امکان سقوط پایگاه بسیج روستا میرود. ما سریع آماده حرکت شدیم. منطقه کوهستانی بود. با پای پیاده و با مشقت زیاد حوالی ساعت ۱۱ شب خودمان را به آن پایگاه رساندیم. آنقدر خسته بودیم که کسی نای حرف زدن نداشت. نیروهای داخل پایگاه با دیدن ما خوشحال شدند و برایمان کنسرو لوبیا آوردند تا شامی بخوریم. آنقدر گرسنه بودم که یادم رفت مجید هم همراه ماست. چند لقمه بیشتر نخورده بودم که یاد او افتادم. از خودم خجالت کشیدم که چرا برادرم را در این شرایط فراموش کردهام. پا شدم و همه جا دنبالش گشتم. داخل حیاط پایگاه چادر کوچکی زده بودند. وقتی به آن چادر رفتم، دیدم مجید دارد با آرامش خاصی نماز میخواند. همه ما خسته و گرسنه بودیم، اما او نماز را بر همه چیز مقدم دانسته بود. یک لحظه از خودم بدم آمد که من دنبال چه بودم و او دنبال چه چیزی است. در همین حین صدای گریههایش را شنیدم. آنقدر محو عبادت با خالقش بود که ناخودآگاه اشک روی گونههایش سرازیر شد. فضای خاصی در چادر مستولی شده بود. طوری که هنوز هم با یادآوری آن فضا، دلم آشوب میشود. سجادهاش را که جمع کرد، موقع بیرون آمدن از چادر متوجه من شد. لبخندی زد و گفت کاکا بریم؟ ببخشید که تو را هم از غذا خوردن انداختم.
از شهید مجید لطفی بهعنوان یک فعال بسیجی هم یاد میشود. ایشان چه فعالیتهایی در بسیج داشتند؟
برادرم غیر از حضور در سپاه و شرکت در عملیاتهای مختلف، هر وقت فرصتی به دست میآورد، با بسیجیهای محلی مینشست و با آنها صحبت میکرد. سعی میکرد تجربیاتی را که در برخورد با ضدانقلاب به دست آورده بود، برای بسیجیهای نوجوان توضیح بدهد. در واقع داشت با این کار برای آینده جبههها کادرسازی میکرد. در آموزشهایش خیلی تأکید روی رعایت مسائل دینی داشت. غیر از خواندن قرآن، به رساله حضرت امام خیلی علاقه داشت؛ چون مرید امام بود، از کلام حضرت امام در آموزش نیروها استفاده میکرد. مجید مربی و معلمی نبود که فقط حرف بزند، خودش به آنچه میگفت عمل میکرد. مثلاً وقتی به ما میگفت سعی کنید زیاد وضو بگیرد، خودش دائمالوضو بود. یا اگر کسی را به خواندن نماز اول وقت مخصوصاً نماز صبح توصیه و تشویق میکرد، خودش زودتر از همه برای ادای نماز صبح از خواب بیدار میشد، بعد دیگران را بیدار میکرد. در یک مقطع چند روزی که به روستای میرآباد رفته بود، آنجا با یک جوان به نام مجید عزیزی آشنا شده بود. مجید با برادر عزیزی صحبت کرد و باعث شد او به عنوان بسیجی وارد سپاه شود. حرفهای برادرم چنان روی آن فرد تأثیر گذاشته بود که یک رزمنده بسیجی شد و بالأخره در یک عملیات به شهادت رسید.
اشاره به ارتباط روحی برادرتان با حضرت امام کردید. نگاه ایشان به حضرت امام و نهضت اسلامی ایشان چطور بود؟
با وجود اینکه مجید هیچ وقت حضرت امام (ره) را ندیده بود، اما از لحاظ روحی ارتباط عمیقی با امام (ره) داشت. عرض کردم که بعد از قرآن، به رساله حضرت امام و سخنان ایشان توجه زیادی داشت. داداش مجید همیشه در تلاش بود جایگاه امام (ره) و ولایت را به دیگران بفهماند و آنچنان عاشق امام (ره) و ولایت بود که حاضر بود جانش را برای ایشان نثار کند.
شهادت مجید چطور رقم خورد؟
هفتم تیرماه ۱۳۶۵ برادرم به همراه چند نفر از همرزمانش در تپهای اطراف روستای سالک مستقر شده بودند. آنطور که همرزمانش تعریف میکنند آن روز پیرمردی با عجله جلو میآید و به مجید میگوید یکی از اقوام من که عضو گروهکهای ضدانقلاب است به خانهام آمده و مکرر به قرآن توهین میکند و میخواهد آن را آتش بزند. این رفتار ضدانقلاب باعث شد خودم را به شما برسانم، بلکه شما جلویش را بگیرید. شهید لطفی به خاطر تعصبی که به مقدسات داشت، همراه پیرمرد به طرف خانه میرود، اما وقتی که به نزدیکی آن خانه میرسند، تیراندازی شدیدی شروع میشود و در این میان یک تیر به ناحیه چپ سینه برادرم اصابت میکند و او را به شهادت میرساند. مجید در هنگام شهادتش متأهل بود و ۲۳ سال داشت. پس از شهادت، پیکرش را در گلزار شهدای بانه دفن کردیم.