کد خبر: 1042577
تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۴۰۰ - ۲۳:۱۳
گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید‌محمد ضیاءالدینی از شهدای مدافع امنیت
روز قبل از شهادتش برای انجام مأموریت به بم رفته بود. وقتی به خانه آمد سرش خیلی درد می‌کرد. فردایش هم اطراف کرمان مأموریت داشت، هر چه به ایشان گفتیم، سرت درد می‌کند، نمی‌خواهد بروی، گفت نه حکم مأموریت دارم، باید حتما بروم. صبح یکی از همکارانش آمد تا با هم بروند. خیلی زود بلند شد و با عجله لباس‌هایش را پوشید. همانطور که راه می‌رفت، آماده شد. تا من بروم و چادر بیاورم، دیدم رفت. دو ساعت بعد هم به شهادت رسید.
فاطمه بیضایی

سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: زیبا ضیاءالدینی چهار ماهی می‌شود که لباس دامادی به تن تنها یادگار شهیدش «علیرضا» کرده و او را راهی خانه بخت کرده است. علیرضا روز شهادت پدرش تنها دو سال و چند ماه بیشتر نداشت، اما مادر کنارش ایستاد تا هم پدر باشد و هم مادر. همسر شهید‌ضیاءالدینی بانوی مقاومی است که خود لباس رزم را بر تن همسرش پوشاند و او را راهی مسیری که نهایتش به شهادت ختم شد، کرد. دامادی علیرضا شاید یکی از آن آرزو‌های زمینی محمد بود که همسرش آن را عملی کرد. گفت‌وگوی ما را با زیبا ضیاءالدینی همسر شهیدمحمد ضیاءالدینی پیش رو دارید.


خودتان را معرفی کنید، اهل کجا هستید؟


من زیبا ضیاءالدینی، همسر شهید‌محمد ضیاءالدینی هستم. ما اهل روستای دشت خاک از توابع شهرستان زرند کرمان هستیم. محمد متولد یک فروردین ماه سال ۵۷ بود. چهار خواهر و پنج برادر بودند و شهید فرزند اول خانواده بود. ایشان تا مقطع دیپلم درس خوانده و به حرفه جوشکاری مشغول بود و در اوقات فراغت فوتبال بازی می‌کرد. اهل مطالعه بود و به خواندن کتاب‌های غیردرسی و بیشتر در زمینه مذهبی علاقه داشت.


کمی از شهید بگویید، چطور همسری برای شما بود؟


پدر شهید پسر‌دایی مادرم بود. ما همشهری هم بودیم و، چون همدیگر را می‌شناختیم و آشنا بودیم، می‌دانستیم مورد خوبی است و خدا را شکر در زندگی هیچ مشکلی با شهید نداشتم. بسیار اهل تلاش و کسب رزق حلال بود. همین شاخصه اخلاقی محمد باعث شد که به خواستگاری او جواب مثبت بدهم. در نهایت مراسم عقد و عروسی‌مان با هم برگزار شد.


شاید گفتن از او بعد از شهادت اینطور به ذهن مخاطبین برساند که حالا که محمد شهید شده، ما از او تعریف و تمجید می‌کنیم؛ نه اصلاً اینطور نیست. محمد واقعاً اخلاقش خوب بود. با همه می‌جوشید و با همه کنار می‌آمد. اصلاً خوب بود که شهادت عاقبتش شد. او ارادت ویژه‌ای به رهبری داشت و همیشه از ولایت فقیه و امام زمانش پشتیبانی می‌کرد. اهل دین و معتقد بود. هیچ وقت خواندن زیارت عاشورا را فراموش نمی‌کرد. با اینکه خانواده اش در یکی از روستا‌های کرمان زندگی می‌کردند، اما هر زمانی که به شهرستان می‌آمدیم، به اهل خانواده و بستگان سر می‌زد.


چه زمانی به استخدام نیروی انتظامی درآمد؟


محمد سه ماه بعد از ازدواج‌مان در سال ۷۵ به استخدام نیروی انتظامی درآمد و در کهنوج جیرفت مشغول به خدمت شد. محمد بعد از چهار سال و نیم خدمت به شهادت رسید.


ماحصل زندگی‌تان با ایشان چند فرزند است؟


من و محمد پنج سال با هم زندگی کردیم. علیرضا تنها یادگار همسرم بود که در زمان شهادت پدرش تنها دو سال و سه ماه داشت. محمد خیلی علیرضا را دوست داشت. من دوست داشتم اسم فرزندمان را رضا بگذارم و همسرم محمد می‌گفت اسمش را بگذاریم علی، در نهایت اسمش را علیرضا گذاشتیم.


آخرین لحظات خدا‌حافظی‌تان را با شهید به یاد دارید؟


روز قبل از شهادتش برای انجام مأموریت به بم رفته بود. وقتی به خانه آمد سرش خیلی درد می‌کرد. فردایش هم اطراف کرمان مأموریت داشت، هر چه به ایشان گفتیم، سرت درد می‌کند، نمی‌خواهد بروی، گفت نه حکم مأموریت دارم، باید حتما بروم. صبح یکی از همکارانش آمد تا با هم بروند. خیلی زود بلند شد و با عجله لباس‌هایش را پوشید. همانطور که راه می‌رفت، آماده شد. تا من بروم و چادر بیاورم، دیدم رفت. دو ساعت بعد هم به شهادت رسید.


نحوه شهادت ایشان به چه صورت بود؟


همسرم در ۲۱ فروردین ماه سال ۱۳۸۰ در جاده کهنوج – جیرفت. نزدیک پل بهادرآباد در حین مأموریت و درگیری با اشرار به شهادت رسید. سرشان ضربه خورده بود و فک‌شان هم داغان شده بود. بقیه بدنش سالم بود. دو تن از همرزمان ایشان را هم به شهادت رسانده بودند. سر یکی از آن‌ها را بریده و چشم همکار دیگرش را هم در‌آورده بودند. خبر شهادت همسرم را از زبان دامادمان شنیدم. من و خواهرم که همسرش در کهنوج معلم بود، با هم بودیم. همکار‌های دامادمان به ایشان اطلاع داده بودند که باجناقت شهید شده است. دامادمان به خانه آمد و با گریه به ما گفت که محمد تصادف کرده است. ما هم از کهنوج به کرمان آمدیم و شب به خانه خواهرم رفتیم. روز بعدش رفتیم منزل خواهر دیگرم که در زرند بود. بعد از آن ما را آرام آرام به روستای دشت خاک آوردند. وقتی رسیدیم کنار فلکه روستا، دیدم خیلی شلوغ است و مردم جمع شده بودند و بلندگو گذاشته و مردم برای مراسم تشییع جنازه آماده شده بودند. با دیدن این صحنه سؤال کردم که چه خبر است؟ پسر‌دایی‌ام گفت یکی از همکارانمان در معدن کشته شده و امروز مراسم تشییع اوست. به آن‌ها گفتم شما از دیروز دارید به من دروغ می‌گویید. موضوع چیست؟ اتفاقی برای محمد من افتاده؟ گفتند نه این همکار من است، گفتم من اصلاً تاب و توان ندارم به من بگویید چه اتفاقی افتاده؟! پسر دایی‌ام گفت بیا خانه ما، من بهت می‌گویم چه شده؟ رفتم و خبر شهادت محمدم را شنیدم و این شد آغاز روز‌های دلتنگی من و علیرضا. همسرم را بعد از یک تشییع خوب و با‌شکوه در روستای دشت خاک به خاک سپردیم.


حرف آخر


بعد از شهادت او من ماندم و تنهایی و علیرضا. ما کنار هم در روز‌های سخت زندگی با یاد و خاطره و استمداد از شهید‌مان روزگار گذراندیم. امروز که با شما صحبت می‌کنم چهار ماهی می‌شود که لباس دامادی به تن علیرضا کرده و او را به خانه بخت فرستادم. می‌دانم محمد خودش می‌بیند و امید‌وارم از من به خاطر تربیت تنها یادگارش راضی باشد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار