سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: سرزنش و ملامت کردن، همین دو واژه از نظر علیاکبر دهخدا، تمام معنی سرکوفت زدن را شامل میشود. سرزنش و ملامتکردن با تمام سادگی که در ظاهر دارد، بزرگترین تأثیرها را بر زندگی ما میگذارد.
این چه لباسی است که پوشیدهای؟ مگر سواد نداری که اینگونه با دیگران حرف میزنی؟ از این وضعیتی که درست کردهای خجالت نمیکشی؟ و...
شاید همین چند جمله که تا به همین جای مطلب خواندهاید، کمی رنجتان داده باشد. اگر از خواندن واژه سرکوفت رنجیده میشویم یا احساس نیاز به دانستن دربارهاش داریم، میتوان گفت باید برای خود کاری کنیم.
نالههایی که نیاز به شنیدن دارد
بسیاری از ما قربانی سرکوفت دیگران هستیم. در اعماق روحمان نجواهایی را احساس میکنیم که بیشتر شبیه به نالههایی فروخورده و سرکوب شدهاند. ما در اینجا برای این نجواها و نالهها خبر خوبی داریم. نالههای فراموش شده! اکنون دیده شدهاید و درکتان میکنیم. اکنون وقت شما و فرصتی برای شنیده شدن و رسیدگی به شماست. این جمله اگر بغضی یا لبخندی بر دلمان مینشاند، باز هم خبر خوب دیگری در راه است؛ شفا نزدیک است.
همه ما در کودکی خود خاطرات بسیاری را تجربه میکنیم. خاطراتی که بسیاری از آنها خوب و بسیاری دیگر ناخوشایند است. نمیدانم آیا کسی وجود دارد که از کودکی خود خاطرات ناخوشایند و حتی دردناکی نداشته باشد؟ خاطراتی که شاید اکنون فرصتی فراهم شده است تا از پس گذران سالها یا دهههای زندگی بیرون بکشیم و بازبینیشان کنیم. نه اینکه قصد آزار خود را داشته باشیم؛ به این دلیل که دردهای امروزمان را درمان کنیم. این کار یک تکنیک و روشی برای درمان دردهای ماست که ممکن است انجام آن بدون آگاهیهای لازم، به تنهایی و بدون حضور روانکاو یا کارشناس و درمانگر پیامدهای منفی نیز به بار داشته باشد، از اینرو پیشنهاد میشود برای رسیدن به تأثیر خاطراتی که امروز ما را به تاریکی و رنج کشانده است، بیمحابا و خودسرانه رفتار نکنیم. اما آن چه در اینجا میتوانیم دربارهاش فکر کنیم و به آن بپردازیم، بررسی زندگی کنونی و تأثیر خاطراتی است که تا همین چند لحظه پیش تجربه کردهایم. بررسی آنها میتواند آرامشبخش و مفید باشد. از اینرو کمی درنگ در زندگی کنونی و پرداختن به خود، تأثیر خوبی در امروزمان خواهد داشت.
زخمهایی که ریشه در گذشته دارند
شاید همین امروز اتفاقی پیش آمده و رنجی را بر دلمان نشانده باشد، شاید بر حسب اتفاقی و تجربهای، رنجشی پیدا کرده و زخمی کهنه در وجودمان سر باز کرده باشد. در این صورت میتوان به این گشودگی زخم، به چشم مثبت نگاه کرد یا منفی. میتوانیم بنشینیم یک گوشه و گریه کنیم و با خود بگوییم که من بدبختترین آدم روی زمین هستم که این احساسهای ناراحت کننده در وجودم سر باز و افسردهام میکند. از سوی دیگر میتوانیم بنشینیم یک گوشه، گریه کنیم و تا دلمان میخواهد از دردی که در وجودمان سرباز کرده شیون و فریاد کنیم، ولی این را نشانه موهبتی میبینیم برای پاکسازی درون.
بسیاری از ما در یادآوری خاطرات دور و نزدیک خود، احساسهایی دردآور از ملامت و سرزنشی را میبینیم که یک روز تجربه کردهایم. ممکن است به دلیل برخی مسائل که برای دنیای بزرگسالی فعلی ما هیچ اهمیتی ندارند، یک روز چنان غمگین شده باشیم که با وجود گذشت زمان، اثر آن هنوز در وجودمان باقیمانده باشد. برخی شیطنتها، برخی رفتارهای کودکانه برخی اتفاقات ناخوشایند و برخی گفتگوها رنجشهایی برای ما پدید آورده که بخشی از نالهها و رنجهای درونمان شده باشد.
زنی تعریف میکرد که همیشه در کنفرانسهای درسی خود در دانشگاه نمره نیاورده است، چون هیچگاه نتوانسته است بر استرسهایش غلبه کند و پشت تریبون برود و درس را ارائه کند! از این رو با وجود تلاش زیادی که در خواندن دروسش دارد، ولی هرگز نمره کامل را نگرفته است. این رفتار ترسآلود خودش را دردآور میدید و هر بار که از ترس پشت تریبون نمیرفت، درد دیگری بر رنجهای نهفته در وجودش احساس میکرد. ولی نمیتوانست به یاد آورد که زیربنای این ترس از روزی در دلش گذاشته شده است که نتوانست در جمع فامیل شعری را که شب گذشته با مادر تمرین کرده بود، بخواند. فامیل برای مهمانی دور هم جمع شده بودند. آن روز مادرش احساس کرد فامیل او را زیر سؤال خواهند برد که نتوانسته است یک شعر کوتاه به دخترک سه سالهاش یاد دهد، برای همین در برابر مهمانها به دخترش گفت: نتوانستی یک شعر را در خاطرت نگه داری؟ ما که این همه آن را با هم کار کرده بودیم!
آن روز دخترک سه ساله و دانشجوی امروز بغض کرد و با صدای خنده مهمانها فقط توانست بدود سوی عروسکش که در راهرو بیرون از جمع مهمانها افتاده بود. عروسکش را در بغل گرفت تا از دور و برش و خندهها و حرفهای مادرش رها شود. حرفهایی که هنوز نمیدانست نامش سرکوفت زدن است.
ممکن است هر بار که میخواهیم از خیابان بگذریم، لباس تازهای بپوشیم، رشتهای هنری را شروع کنیم، شغلمان را تغییر دهیم، ارتباط تازهای در زندگی خود ایجاد کنیم یا هر کار دیگری را که در زندگی خود پیاده کنیم، هراسی وجودمان را بگیرد و پا پس بکشیم. حتی نتوانیم به خود اجازه دهیم که شخص مورد نظرمان را برای همیشه دوست داشته باشیم و نتوانیم باور کنیم که با او تا همیشه خواهیم ماند، چون نمیتوانیم به خودمان اجازه این کار را بدهیم.
تمام این رفتارها و دغدغهها، دستاورد گذشته ماست. گذشتهای که تا به طریقی صحیح درمان نشود، برای ما دردسرساز خواهد بود.
قربانی بودن را فراموش کنیم و به روشنایی برگردیم
شاید سرکوفتها و تحقیرها و بسیاری ناملایمات دیگر احساس قربانی بودن را به ما داده باشد. شاید وقتی به راهروهای زندگیمان پناه بردهایم و عروسکهایمان را در آغوش گرفتهایم، آرزو کرده باشیم ما به جای عروسک زندگی کنیم و او به جای ما. شاید در بین خندههایی که برای ما ناخوشایند بوده، خودمان را قربانی یک خشونت دیده باشیم. برای همین احساسی دردآور را در وجود خود ذخیره کرده باشیم. احساسی که هر بار با دیدن رویدادی شبیه به آن ما را به سوی راهرو و در آغوش گرفتن عروسک بکشاند. احساس قربانی بودن که با احساس گناه، ملامتگری و نکوهش خود همراه است، میتواند قدرت زیادی داشته باشد. باور به قربانی بودن میتواند زندگی ما را در جهت منفی پیش ببرد و در این راه قدرتمند عمل کند. کمی که به تصمیمات و رفتارهایمان فکر کنیم قدرت این احساس ناشی از باور به قربانی بودن را خواهیم دید. میتوانیم پرسش و پاسخهای ذهنی خودمان را که درباره مسائل مختلف با خود داریم از مصادیق احساس خودملامتگری به شمار آوریم. پرسشهایی از این دست که من عرضه ارائه یک کنفرانس را در دانشکده ندارم!
همه ما کنفرانسهایی داریم که در گوشهای از کلاس زندگیمان از ارائهاش واهمه داریم. دوست داریم در جایی که مناسب است بایستیم و کنفرانسمان را بازگو کنیم، شاید بارها در ذهن خود آن را برگزار کرده و برای جمع خیالی زندگیمان ارائهاش داده باشیم، ولی تا چشم باز کرده و جای نامناسب و آدمهایی را که وجود ندارند را درک کردهایم، به یاد ترسهایمان افتاده باشیم. دوباره گرفتار تشویش و نگرانی شویم که در خاطره دیرینه ریشه دارد که از یاد بردیمش.
این که بتوانیم عروسک را کنار بگذاریم، از راهرو به سالنی برگردیم که مهمانها درونش نشستهاند کار هر کسی نیست. چون لازم است در سالن، در برابر خنده مهمانها بایستیم یا حتی فراتر از آن، با خندهشان بخندیم و از دلیل خندهشان آزرده نشویم!
این مرحله به گفته دبی فورد، نویسنده کتاب «نیمه تاریک وجود»، با سایهای از درون خود روبهرو شدهایم. سایهای که با این درک ما به روشنی تبدیل میشود. دبی فورد در کتابش بر نکتهای تأکید دارد که میتوان اینگونه از آن برداشت کرد که اگر از رفتار شخصی ناراحت میشویم یا واکنشی در برابر آن رفتار در خود میبینیم یا تغییری روحی و عاطفی، بنابراین در وجودمان عاملی مربوط به آن وجود دارد. مثلاً اگر یک نفر ما را به خاطر نوع یا جنس مویمان مورد تمسخر قرار میدهد، این نگاه خود ماست که نسبت به موهایمان سرزنش بار است که باعث میشود از تمسخر آن فرد ناراحت شویم، اگر نه ناراحت نمیشدیم، هر چند که موهایمان واقعاً نوع یا مدل قابل قبول و متعارفی نداشته باشد.
اگر بتوانیم به راهروها وارد شویم و یک بار دیگر در جمع مهمانها با قدرت برخورد کنیم و قدرتمندانه، اما مهربان و راسخ، به رویشان لبخند بزنیم، داستان راهرو شاید برای همیشه پایان بگیرد. حتی اگر باز هم در قالب کنفرانس یا چیز دیگری به سراغ ما بیاید، تأثیر پیشین را نخواهد داشت. شاید این بار خاطره و تأثیر آن که مانند موجودی همزیستمان شده بود، ببیند جای ماندن ندارد و راهش را بگیرد و برود.
همه چیز دست خود ماست، باید خودمان و دیگران را ببخشیم
تیمبرتون در یکی از آثار سینمایی خود داستانی روایت میکند که مصداق مناسبی برای این نوشته است. در این فیلم به نام آلیس در آینه، که به داستان آلیس در آینه جادویی میپردازد، دختری با سر بزرگ به خاطر حادثهای که در کودکی دچارش شده و به خاطر آن سر بزرگی پیدا کرده است، رنج زیادی میبرد تا جاییکه نه تنها برای خود مشکلاتی درست میکند که مشکلات بسیاری برای سایرین از جمله مرد کلاهدوز و خانوادهاش ایجاد میکند. آلیس که متوجه راز و دلیل بزرگ شدن سر او میشود درصدد آن برمیآید تا با تغییراتی در زمان، او را به کودکی برده تا از رخ دادن آن حادثه جلوگیری کند. آلیس با زحمت فراوان زمان را تغییر میدهد، اما حادثه به شکل دیگری رخ میدهد و باز هم دختر با سر بزرگی که رنجش میدهد، روبهرو میشود. به این ترتیب دخترک بیچاره باز هم سر بزرگی پیدا میکند و غصهدار میشود. ماجرا از این قرار است که دخترک از خشم سرکوفتهای ناحق مادر از خانه میگریزد، در برف سر میخورد و سرش با حوض آب برخورد میکند و بزرگ میشود. او سرانجام پس از ماجراهایی میتواند خشمی را که از عوامل به وجود آمدن حادثه به یاد داشته، از یاد ببرد و آسوده شود. آسودگی او به رنجهایش پایان میدهد، در حالی که سرش هنوز بزرگ است و مردی نیز که خود زمان است، دلباخته اوست.
این روایت از شخصیتهای داستان آلیس شجاع، میتواند یادآور دردهای کهنه ما باشد. دردهایی که باید رخ میداد، تا زندگی ما در جهتی ساخته شود که برای ما درستترین است، حتی اگر دشوارترین و پررنجشترین راه باشد. هر چند گذشته تغییر نمیکند، اما شاید زمان هم که به عقب برگردد، باز هم اتفاقی بیفتد که مهمانها به ما بخندند، حتی اگر شعرمان را به خوبی حفظ باشیم، ولی مهم این است که بتوانیم آن رویداد، خودمان و تمام کسانی را که باعث به وجود آمدنش شدهاند ببخشیم.