سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: جشنهای کوچک زندگی را قربانی رسیدن به جشنهای بزرگ که مدام در فضای سرت میچرخند نکن، چون چیزی به نام جشن بزرگ وجود ندارد... اینها را در گوشهای از دفترم نوشتهام و پایین آن ادامه دادهام: جشن کوچک چیست؟ چیزهایی است که زندگی به ما میدهد، موهبتهایی که ممکن است اصلاً دیده نشود. به ذهنم فشار آوردهام و مثالهایی برای جشن کوچک نوشتهام. شاید اگر برای هر کدام از ما که درگیر بازیهای زندگی – یا بهتر است بگوییم بازیهای ذهنمان– هستیم بگویند تا حالا برای نفسهای راحتی که میکشی جشن کوچکی گرفتهای؟ جشنی که حتی ممکن است کسی خبردار نشود، یعنی این طور نباشد که مثلاً تو بالا و پایین بپری، اما ناگهان به شگفت و عجیب بودن نفس کشیدن پی ببری؟ چشمانش از تعجب گرد شود و بگوید مگر نفس کشیدن هم جشن میخواهد؟ یا مثلاً کسی بگوید تو تا حالا به خاطر اینکه فقط هستی– فارغ از اینکه چگونه هستی - و موهبتِ بودن به تو داده شده جشن گرفتهای؟ دیدهای بعضی وقتها آدم ناگهان این حس شگفتانگیز را دارد که ورای همه اتفاقاتی که در زندگی میافتد خودِ بودن و تجربه کردنِ بودن و حیات چقدر عجیب است؟ یا این طور بگوییم آدم گاهی از خودش میپرسد یعنی میشد نباشد؟ و جواب این سؤال تقریباً واضح است: بله میتوانست نباشد، اما حالا هست و این فرصت به او داده شده که باشد و همین درک و دریافتها گاهی جشنی در درون آدم برپا میکند، شبیه به همان جشنی که گاه عالمان و دانشمندان در قلب و درون خود برپا میکردند و معروف است که یکی از این عالمان به ناگهان در میانه شب داد کشیده بود: اَین الملوک و ابناء الملوک/ کجایند پادشاهان و شاهزادگان که ببیند ما چه شادمانیای را در درونمان تجربه میکنیم.
گاهی ما جشنهای به ظاهر کوچک، اما کاملاً واقعی را فدای جشنهای بزرگ، اما خیالی میکنیم. جشن بزرگ کجاست؟ جشن بزرگ فقط در سر ماست نه در واقعیت. دیدهاید گاهی ما زندگی را چطور قربانی این جشنهای خیالی و دروغین میکنیم. جشن بزرگ در واقع مشتی فکر و خیال است که به شکل گردابی ظاهر میشود و ما را در خود فرو میبرد: «اگر به آن جا میرسیدم...» و تو به آن جا رسیدن را که کاملاً یک خیال است به مثابه یک جشن بزرگ در نظر میگیری و همزمان از یک جشن واقعی محروم میمانی. من این موقعیت ملموس را مثال میزنم، اما تو هم میتوانی از زندگی خودت مثالهای متعددی بیرون بکشی و ببینی که تقابل جشن واقعی و کوچک– خواهیم گفت که در واقع جشن کوچک وجود ندارد، اما فعلاً این عنوان را تحمل کنید با جشن بزرگ و خیالی یک ایده فانتزی نیست، بلکه واقعیتی است که هر لحظه در زندگی ما روی میدهد.
فرض کن تو یک کودک چهار، پنج ساله داری. کودکان این سن و سال را که دیدهای؟ عاشق بازیاند. استاد تراشیدن بازی از هر موقعیتی که در آن قرار گرفتهاند. مثلاً من ناگهان خودم را میبینم که روی صندلی پشت میزم نشستهام در حال نوشتن، اما یک کودک چهار - پنج ساله هیچ فرصتی را برای بازی از دست نمیدهد. پس چه کار میکند؟ یک هو میبینم انگار صندلی من به عقب کشیده میشود. حواسم به کلمات است و بعد از مدتی متوجه میشوم منشأ این نیروی نامرئی عجیب کجاست. خوشبختانه حالم خوب است از آن لحظههایی که میخواهم زندگی را به سهم خود و به اندازه وسعی که دارم پاس بدارم. زندگی همین حالا دارد اتفاق میافتد، بنابراین چرا در برابر آن چیزی که روی میدهد مقاومت کنم. وانمود میکنم که من از همه جا بیخبرم. به موازات اینکه مینویسم حواسم به این است که سوژه خنده این کودک چهار - پنج ساله خانه ما- موجود معصومی که حق خود میداند بازی کند و از هر موقعیتی، سوژهای برای خندیدن و بازی کردن بتراشد- فراهم شود. بخش قابل توجهی از سنگینی وزنم را از روی صندلی بر میدارم و روی پاهایم قرار میدهم. معلوم است که کودک میخواهد چه کند. صندلی را از زیر پایم بیرون بکشد، من زمین بخورم و او غشغش بخندد. چرا این لحظه را که میتوانم به او بدهم کوتاهی کنم. میدانم که او میل دارد بارها و بارها این صحنه تکرار شود و او محکم بزند زیر خنده، بخشی از وزنم را از روی صندلی بر میدارم و او آرام آرام صندلی را از زیرپای من بیرون میکشد. گاهی مقاومتهایی هم میکنم که یعنی از همه جا بیخبرم و با تعجب میپرسمای بابا! چرا این صندلی امروز این طور شده است. چرا همهاش عقبعقب میرود و صدای خندههای ریز کودک را میشنوم. بعد از حدود یک دقیقه، کار به جایی میرسد که من در لبه پرتگاه قرار میگیرم در آستانه افتادن و کودک با ادامه همان خندههای ریز حدس میزند که عنقریب من خواهم افتاد. همین اتفاق هم میافتد و من ناگهان از روی صندلی روی زمین پخش و پلا میشوم. قدری هم در شدت افتادن و پخش و پلا شدن اغراق میکنم که صحنه خنده دارتر شود. کودک به شدت میزند زیر خنده، من هم از خنده او خندهام میگیرد، اما برای اینکه بازی طبیعیتر به نظر برسد سعی میکنم وانمود کنم از همه جا بیخبرم. اعتراض کنترل شدهای میکنم: چرا این طور شد؟ چرا امروز این صندلی این طور شده است؟ و شلیک خنده کودک. این صحنه شاید بیش از ۱۰ بار تکرار و در این فاصله، بخشی از همین مطلب هم نوشته میشود. من آن لحظات خود را بالای ابرها میبینم و واقعاً حال همان «اَین الملوک و ابنا الملوک» را دارم. واقعاً شکر نمیخواهد؟ چرا میخواهد. واقعاً شکر ندارد که هستم و این لحظههای شگفتانگیز را تجربه میکنم؟ این اگر جشن زندگی نیست پس چیست؟ دیگر قرار است زندگی چه چیزی به آدم بدهد؟ بله البته که از نگاه چشم ظاهر بین عادت کرده به بازی هزار رنگ فکر و خیال، این صحنه میتواند کاملاً یک صحنه ساده، پیش پا افتاده و حتی مبتذل باشد، اما آنها که گاهی این صحنهها را در زندگی میچشند و لمس میکنند میدانند که تنها جشن واقعی زندگی همینجاست نه آنجا که مثلاً من هیچ انعطافی در برابر آن چیزی که زندگی در آن لحظه به من میدهد ندارم. چرا؟ چون میخواهم مثلاً یک شاهکار ادبی خلق کنم. یعنی اجازه نمیدهم که کودک آن صندلی را از زیر پای من بیرون بکشد. چرا؟ چون جهان ادبیات از فقدان یک شاهکار ادبی رنج خواهد برد، در حالی که درستتر این است که من میخواهم به سوت و کف برسم و خودم را باد کنم و این جشن واقعی را فدای یک جشن خیالی میکنم. یک صحنه زنده، پویا و به شدت زیبا را فدای یک ایده خیالی در سرم میکنم. آخر شما باید آن لحظه آنجا باشید تا بدانید چه شادیای دارد وقتی معبر میشوید و اجازه میدهید خنده یک کودک از مجرای یک اجازه دادن ساده عبور کند و گل بدهد.