سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: میخواستم درباره سبک زندگی یادداشتی بنویسم که به نامهای برخورد کردم. این نامه برای انتشار در روزنامه به دستم رسیده بود. نامهای که حاوی یک سرگذشت درباره سبک زندگی یک انسان است و اینکه شاید من و شما و خیلیهای دیگر بخشی از آن را از سر گذرانده باشیم. ممکن است این نامه حرف دل شما هم باشد. نامهای طولانی که آن را ویرایش و تلخیص کردم و روایت آن را در ادامه میخوانید.
همیشه دلم میخواست بدانم دیگران چگونه زندگی میکنند! چون از زندگی خودم راضی نبودم. برخی شکستها را تجربه کرده و با فعالیتی هنری زندگی را میگذراندم. داستانهای مختلف را میخواندم تا زندگیهای مختلف را بشناسم. فیلم میدیدم تا زندگیهایی را که کارگردان و فیلمنامهنویس ساخته بودند، ببینم. همواره در پی دانستن راهها و روشهایی بودم تا زندگی خودم را با آنها مقایسه کنم. مثلاً اگر زندگی پزشکی نظرم را جلب میکرد به این فکر میافتادم که سبک زندگی او را بررسی کنم تا بلکه سبک زندگی ام را با آن روش ارتقا دهم. اگر با آموزگاری برخورد میکردم، زندگی او برای من دیدنی میشد و رفتهرفته زندگی او را در زندگی خودم پیاده میکردم، حتی برای مدتی بسیار کوتاه مانند کمتر از یک شبانه روز.
مدتی به این منوال گذشت و به این ترتیب بیشتر افرادی که سراغ داشتم، زندگی من را دچار تغییراتی هر چند ساده و کوتاه مدت کردند. ابتدا فکر میکردم این کار را فقط من انجام میدهم ولی کمکم متوجه شدم که بسیاری از مردم چنین رفتاری با سبک زندگیشان دارند. مثلاً ممکن است بگویند، فلانی را ببین، یاد بگیر، ببین چه خوب درس میخواند! تو هم مثل او باش! یا اینکه شنیدهام که بسیاری از مردم میگویند یک سر و گوشی در زندگی فلانی آب بدهیم ببینیم چه میکند و چگونه زندگی میکند، هر چه باشد سرش به تنش میارزد، شاید ما هم توانستیم چیز تازهای یاد بگیریم و سر و ضع زندگیمان را جور بهتری درست کنیم. نگاههایی از این قبیل میتواند اشاره مستقیم یا غیر مستقیم به این داشته باشد که آمادهایم تا سبک زندگی دیگران را برتر ببینیم و آنها را در زندگی خود عیناً پیاده کنیم.
این ماجرا در زندگی من یک روز به پایان رسید. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیام بود؛ چون توانستم درک کنم که چه هستم و کجا قرار دارم؟ آن روز درک کردم آن چه خوشحالم میکند، کدام راه و کدام سبک از زندگیهاست!
آن روز در میان صفحات روزنامهای به دنبال نوشتههایی میگشتم که راه درست زندگی را به من نشان دهد. مانند بسیاری از وقتهای دیگر خودم را زیر سؤال برده بودم که این دیگر چه زندگیای است که تو داری؟! نمیخواهی تغییری در زندگیات بدهی؟ نمیخواهی کمی با زندگیات درستتر برخورد کنی و راه بهتری برای خودت پیدا کنی؟ آن روز خودم را زیر سؤال برده بودم که نتوانستهای قسط آخر بانک را پرداخت کنی و از پس برخی از مخارج زندگیات بربیایی! کمی ناخوش بودم و نیاز به استراحت داشتم. ولی زیر فشار افکاری که هر آن من را زیر سؤال میبرد، توجهی به ناخوشی و سلامتی و اضافه وزنم نداشتم. از سویی حقوق و دستمزد کاریام را دریافت نکرده بودم برای همین لازم بود تا مشکل را به طریقی حل کنم. مشکل را با یکی از دوستان در میان گذاشتم تا برای حل مشکلات مالی مبلغی را از او قرض بگیرم و مشکلات خود را حل کنم. به این ترتیب مشکل به طور موقت حل شد و فکرم از فشار ناشی از مشکلات رها شد. دیگر ناامیدتر از آن بودم که به سبک زندگی و این جور مباحث شناختی و معنوی فکر کنم. تنها چیزی که میخواستم آرامش بود.
در آن لحظه تنها کاری که میتوانستم از پسش بربیایم رفتن به پیادهروی بود. وارد خیابان خلوت کنار خانه که شدم تندتر از همیشه مسیر را پیمودم. مشکلات با هر قدم که برمیداشتم جلوی نظرم میآمد و رفته رفته از نگاهم دور میشد. نمیدانم دقیقاً چه اتفاقی افتاد، ولی حس بیسابقهای این درک را در قلبم ایجاد کرد که دلیلی برای ناراحتی نیست، هر چند که فکر میکنی، زندگی با تو سر خوشی ندارد! در این لحظه یکی از بستگان تماس تلفنی گرفت. گوشی همراهم را که دیدم نمیدانستم یکی از بستگان دور تماس گرفته است، شماره ناشناس بود. وقتی پاسخ دادم و صدای او را شنیدم، باورم نمیشد که چنین شخصی است و شماره من را از دیگر بستگان پیدا کرده تا برای مشورت با من تماس بگیرد! چون این شخص از نظر موقعیت اجتماعی و مالی زبانزد فامیل بود.
تماس گرفته بود تا برای پرورش خلاقیت فرزندش راهکاری بگیرد. به دنبال راهی بود برای پیدا کردن استعدادها و تقویت خلاقیت او. فرزند ۱۲ سالهاش به هنر علاقه داشت و میخواست در هنر موقعیتی کسب کند. از آنجا که من نیز فعالیت هنری داشتم میخواست آگاهیهایی را که لازم داشت از طریق من بگیرد. او در میان حرفهایش گفت که تصورش بر این است شخصی از فامیل بهتر و دلسوزانهتر او را راهنمایی خواهد کرد.
برایم جالب بود، منی که همیشه به دنبال سبک زندگی دیگران بودم، سبک زندگیام در نگاه برخی دیگر، خواستنی بود. انگار سبک زندگی من هم چیزهایی داشت که بقیه در حسرت آن بودند. همان روز با خودم گفتم، این همه مشکلات مختلف در زندگیام وجود دارد و به خاطر آنها خودم را تا آن اندازه زیر سؤال برده بودم، در حالی که زیباییهایی در زندگیام وجود داشت که توجهم را از آنها گرفته بودم. این بیتوجهی من به زیباییهای زندگیام، اعتماد به نفس را از من گرفته و به سوی زندگی دیگران هدایت کرده بود. همانهایی که نگاه خودشان به زندگی من بود. چه بسا که در لابهلای بهترین سبکهای زندگی هم مواردی پیدا شود که باعث ناراحتی و رنجش باشد.
پیادهروی آن روز برایم حکم شفا را پیدا کرد. ولی واقعیت این است که جستوجوی من برای پیدا کردن راهی درست برای زندگی در آن روز ثمر داد. شاید حرکتی که برای درمان نگاهم به زندگی داشتم و از چند سال پیش شروع شده بود، در آن روز در پویایی یک پیادهروی، با گامهایی که برداشته میشد، خودش را نشانم داد.
درک کردم که برای رفع برخی مشکلات در زندگیام نیازی نیست از پایه و اساس سبک زندگیام را تغییر دهم، چون در آن سبک، خوشحال بودم و حال خوبی داشتم، حتی این سبک برای بسیاری خوب یا عالی به نظر میآمد، ولی لازم بود تا برخی نارساییها و خلأها اصلاح شوند و به نوعی شفا پیدا کنند. این تمام درس من از جستوجوی چند سالهام بود. شاید بیان چنین خاطرهای ساده و بیمحتوا بنماید، ولی برای آنان که در جستوجو هستند، میتواند حرفی برای گفتن داشته باشد.