سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: زندگی چه هدیه ارزشمندی است برای ما انسانها! یک روز به دستور پرودگار پا به دنیایی ناشناخته میگذاریم. به دنیای آدمها! آدمیزاد با وجودی که میداند زندگی دیگری در پیش دارد و مرگ پایان زندگی نیست و یک روز درخانه هر کسی را میزند باز هم برای این اتفاق آماده نیست و همیشه در برابر خبر مرگ دیگران شوکه میشود.
همه مرگها دلمان را میسوزاند
کودکی دوران عجیبی است. کسی نمیگذارد آب توی دلمان تکان بخورد. اگر سیل بیاید اول بچهها را نجات میدهند. اگر زلزله بیاید اول کودکان آسیبدیده را درمان میکنند. اگر توی مجلس مهمانی کودک باشد اول غذای آنها را میکشند و خلاصه اینکه همیشه اولویت شادی و آرامش با آنهاست. همه سعی میکنند آب توی دلشان تکان نخورد. بزرگترها میگویند بچهها فرشته نگهبان دارند و طوریشان نمیشود. وقتی به هر دلیلی میخواهد آمپول بزند پدر و مادر قلبشان از درد تیر میکشد انگار میخواهند سوزن را به خود آنها فرو کنند. کمکم بچهها بزرگ میشوند. با دردهای گاه و بیگاه و بیماریهای خاصی که آنها را گرفتار میکند و مظلومیتشان دل میسوزاند. آنها کوچکند برای تحمل آنهمه درد. نه تحمل دیالیز دارند نه شیمی درمانی و نه حتی تیغ جراحی.
اگر یکی توی کودکی بر اثر بیماری یا تصادف بمیرد دل همه به درد میآید. همه برای کوچک بودنش غصه میخورند و اینکه فرصت نکرد زندگی کند. پدر و مادر خودشان را به در و دیوار میزنند و نابود میشوند. انگار زندگیشان به آخر رسیده باشد.
اگر یک نوجوان تصادف یا به هر دلیلی فوت کند شدت سوگ بالاتر است. به هرحال آنها خاطرات بیشتری با فرزندشان داشتهاند و فراق برایشان دشوارتر است. هر چه باشد او سرد وگرم بیشتری توی زندگی چشیده و حق بیشتری بر گردن دنیا دارد.
اگر یک جوان در زمان سربازی یا دانشگاه و همان حوالی سن، بر اثر سانحه فوت کند، که البته تعدادشان هم کم نیست، ابر و باد و مه و خورشید به حالش ضجه میزنند و مداح اگر اسم ناکام را بیاورد بند دل مادر پاره میشود و شیونهایش بر سر مزار شدت میگیرد. او برای رفتن زود بود. او هنوز آرزوها داشت. او هنوز زندگی نکرده بود و برای رفتن حیف بود. ناکام بودن بدترین نوع مردن است. حتی اگر فرد متوفی را نشناسیم همین که حجلهاش را سر خیابان میبینیم ناخود آگاه زمزمه میکنیم آخی چه جوانی بود! خدا به مادرش صبر بدهد. اگر یک جوان بمیرد بیشتر پیگیر میشویم که علت مرگش چه بوده است! انگار اتفاق عجیبی رخ داده است.
حالا برویم سراغ میانسالها. میگویند پدر فلانی فوت کرده است. اولین سؤال مشترکمان این است، خدا رحمتش کند. چند سالش بود؟ میگویند بین ۵۰ تا ۶۰. طفلک سنی نداشته لابد سکته کرده است. میگوییم ما که دیروز یا هفته قبل او را دیدیم سرحال بود و داشت از فلان مغازه خرید میکرد. با مرگش جا میخوریم، اما شوکه نمیشویم مگر آنکه این مرگ در خانه اقوام درجه یک خودمان را زده باشد و ما با آبو تاب بگوییم طفلک سنی نداشت. جملههایی از این دست که مثلاً دختر مجرد توی خانه داشته یا مثلاً همین امسال اسمش مکه درآمده. یا گاهی میگوییم تازه بازنشسته شده بود وقت نکرد معنی زندگی راحت را تجربه کند. توی مراسمش میگوییم عروسی دخترش را ندید یا دامادی پسرش را.
حالا برویم سراغ آنهایی که توی دهه هفتم زندگی به بعد میمیرند. آنها مرگشان برای مردم عادی است. یعنی کسی غصه نمیخورد و آه هم نمیکشد. اما به دلیل احترام به بازماندگان تمام مراسم سوگواریشان مفصل انجام میشود مخصوصاً اگر توی اعلامیه ترحیم قید شود بزرگ خاندان!
چرا برای مرگ آماده نیستیم؟
این مرگهای ناخوشایند را برایتان گفتم تا به یک نتیجه برسیم. اینکه آدمیزاد با وجودی که میداند زندگی دیگری در پیش دارد، میداند مرگ پایان زندگی نیست و یک روز در خانه هر کسی را میزند باز هم برای این اتفاق آماده نیست و همیشه شوکه میشود. ترس آدمها از مرگ خیلی عجیب است. گاهی بسیاری از بیماران توی حال خودشان نیستند یعنی زندگیشان فقط به یک دستگاه اکسیژن بند است یا قلبی که در زندگی نباتی کار میکند. او هر روز زجر میکشد و شاید روزی هزار بار میمیرد، اما باز هم امید به زندگی دارد. اطرافیانش به آب و آتش میزنند تا او کمی بیشتر زنده بماند، حتی اگر این زندگی در حد یک پلک باز باشد در عالم بیخبری. فقط روی زمین باشد کافی است.
ما همیشه برای مردن بهانه میآوریم. همیشه زودیم برای رفتن. همیشه ما را «گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است» مینویسند. ما یادمان میرود اینجا روی کره خاکی مهمانیم. یادمان میرود شیشه عمر مات است و تهش دیده نمیشود. این هیجانانگیزترین هدیه زندگی است. اینکه نمیدانیم تا کی فرصت حیات داریم. اینکه شب میخوابیم و صبح میگویند فلانی ایست قلبی کرد. توی جاده میرویم، اما دیگر هرگز برنمیگردیم. با پای خودمان به درمانگاه میرویم و همان جا روی تخت سکته میکنیم که آدمها اسمش را میگذارند مرگ طلایی!
ما یادمان میرود روی زمین مهمانیم. گاهی چنان جو میزبان بودن ما را دچار میشود که نمیتوانیم دل از آن بکنیم. نمیتوانیم تعلقات را بگذاریم و بگذریم. یادمان میرود لحظه بعدی حیاتمان معلوم نیست و قرار است داورکی در سوت پایان بدمد و کجا! یادمان میرود برای زندگی آمدهایم. برای تجربه کردن و رشد و بالندگی آمدهایم تا برای آزمون نهایی آماده شویم. آمدهایم چند صباحی بمانیم و یک روز با کوله خاطرات و تجربیاتمان برویم به یک سفر شگفتانگیز میان آسمان و خاک. جسممان در خاک است و روحمان در آسمان و این عجیبترین تجربه بشر است شاید! اینجا همه چیز مهیاست تا ما لذت ببریم از مهمانی دنیا. اما گاهی به قول خودمان پسرخاله میشویم و یادمان میرود که ما ماندنی نیستیم و بهترین مهمانیها هم یک روز تمام میشود. پس کاش این مهمانی را قدر بدانیم. به زمین که روزی ما را در آغوش خواهد کشید احترام بگذاریم و خشمش را بر نینگیزیم. به چرخه حیات ایمان بیاوریم و حرف سهراب را نجوا کنیم که مرگ پایان کبوتر نیست. زندگی هر لحظهاش زیباست. بیایید طوری زندگی کنیم که هر وقت بیموقع ما را به ملکوت فراخواندند جا نخوریم. برای آرزوهایمان غصه نخوریم و با مرگ عزیزهایمان که دارند فرآیند بزرگ شدن و بالندگی را طی میکنند چلهنشین نشویم و کرکره زندگی را پایین نکشیم. به تعلقات دنیایی دل نبندیم و برای آنچه که روزی باید بگذاریم و برویم زمین را آغشته به خون انسانها نکنیم. خون یکدیگر را در شیشه نکنیم. مهربان باشیم و لبخند را از عزیزانمان دریغ نکنیم که شاید همین لبخند برایمان تبدیل شود به یک حسرت دائمی. بیایید طوری زندگی کنیم که هر وقت موقع سفر شد، آماده باشیم و زندههای بالای مزارمان بگویند تا بود خوب زندگی کرد و خودمان بگوییم حسرت هیچ لذتی بر دلمان نمانده است. تا هستیم زندگی کنیم. از مرگ نترسیم، اما او را از یاد نبریم. امید داشته باشیم، اما بیش از حد دل نبندیم. هدیه زندگی گوارای وجودتان.
ولی در کنار این مرگ و میرها نوعی مردن داریم که جذاب است. خیلیها آرزویش را دارند و سر نمازهایشان دعا میکنند این سبک از مردن نصیبشان شود. مرگی جذاب که به ظاهر میمیری، اما در واقع زندهای. نه تنها زندهای بلکه بر رفتار آدمهای دنیا نظارت داری و میتوانی گاهی با خواب و رؤیا هدایتشان کنی، چون زندهای.
آری از شهادت حرف میزنم. میگویند شهادت هنر مردان خداست. آنهایی که با خدا معاملهای بیش از متاع دنیوی کردهاند با روی باز این مرگ را میپذیرند. در واقع این یک پاداش نیک است که نصیب مردان خدایی میشود. شهادت یعنی جان دادن در راه عقیده و باورهایمان. زمانی این باورها در صحنه نبرد با دشمن پشت خاکریزها متبلور میشد و هزاران انسان در راه دفاع از میهنشان و باورهایی که با آن خو گرفته بودند، پرپر شدند و شربت شهادت نوشیدند.
اما حالا به لطف همان خونهای ریخته شده، جنگی در میان نیست. حالا امنیت برقرار است، اما راه شهادت تعطیل نیست. حالا باورها فرق کرده و کسی که جانش را برای مردمش فدا کند شهید است. اگر به میل خودش و برای نجات عدهای دیگر بمیرد شهید است. آنهایی که خودشان با آگاهی و فداکاری مرگشان را رقم میزنند و اگر کاری را آغاز میکنند پایانش را حدس میزنند. درست مثل شهدای مدافع سلامت که این روزها حسابی گل کردهاند و ایران پر از رایحه خوش نفسهایشان است که در راه دفاع از جان مردم از حرکت ایستاده است. حالا مردان و زنانی ظهور کردهاند که به اختیار خودشان ماندن در میدان مبارزه را برگزیدهاند و با وجودی که پایان راه را میدانند، اما با عشق و توکل ادامه میدهند. یکییکی پرپر میشوند تا کرونا نابود شود و ایران عزیزمان یک بار دیگر رنگ آرامش به خود ببیند. آنها با خدای خودشان معامله کردهاند و دور از خانه و خانواده منتظر طلوع روزهای روشن هستند. خدا کند قدر این جانهای بهشتی را بدانیم و برای ماندن همرزمانشان سعی کنیم سالم بمانیم.