سرویس سبک زندگی جوانآنلاین: فرض کنید یکی از ما پریشان احوالها در محضر مولانا نشسته و از او سؤالی میپرسد. البته که احوال آدمیان نزد اولیا و مردان حق فاش است و حتی در سکوت هم متوجه حال درونیات میشوند، اما به فرض من میخواهم حال نزار و پریشانم را شرح دهم، مولانا هم اذن داده و من گفتهام گاهی آنقدر دقایق برای من سنگین میشود که دوست دارم آن ساعت و آن روز زودتر بگذرد، آن هفته و آن ماه، حتی آن سال، گاهی غم چنان به من هجوم میآورد که در برابر او کاملاً بیدفاع و بیزره میشوم و مولانا میگوید تو خواب میبینی. میگویم نه! نه! من بیدارم و مولانا باز تکرار میکند تو داری خواب آشفتهای میبینی، باز هم من مراد او را ندانسته اصرار میکنم: من اکنون بیدارم، اما مولانا منظور خود را فاشتر میگوید: اتفاقا، چون اینگونه بیداری از هر کسی که در خواب است در خوابتری، نگاه کن ببین به چه و به که بیداری و به چه و به که خفتهای، اگر به حق بیدار نباشی آن بیداری به زندان تو بدل میشود: «چون بحق بیدار نبود جان ما/ هست بیداری چو در بندان ما» و اینکه تو در برابر من نشستهای و میگویی گاهی دقایق و ساعتها چنان برای تو تنگ و تاریک میشود که آرزو میکنی بادی و طوفانی بیاید و آن صفحات سنگین عمر را هرچه زودتر ورق بزند به خاطر آن است که احساس میکنی در زندان هستی، تو در بیداری با دستان خودت زندان و زنجیری برای خود میسازی و میبافی و آن گاه احساس خفگی میکنی و من از او میپرسم امکان ندارد. مگر میشود آدم با دستان خود برای خود زندان بسازد و مولانا این ابیات را برای من میخواند و میگوید اینها که میگویم نوشداروی توست، آنها را بنوش، چون میتواند جراحتهای جان تو را ترمیم کند و آن زندانی که تو برای خود ساختهای و در آن احساس قبض روح میکنی منهدم و ویران کند: «این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره کن زندان و خود را وا رهان» و من سرتا پا گوشم که ببینم چه باید بکنم که از این زندان و از این تنگنای تاریک وحشت بیرون بیایم: «جان همه روز از لگدکوب خیال/ وز زیان و سود وز خوف زوال/ نی صفا میماندش نی لطف و فر/ نی بسوی آسمان راه سفر/ خفته آن باشد که او از هر خیال/ دارد اومید و کند با او مقال.»
لگدکوب خیال چیست و چرا جان ما زیر این لگدپرانیهاست؟
مولانا در این سخنان میخواهد چه بگوید؟ میگوید: «جان همه روز از لگدکوب خیال/ وز زیان و سود وز خوف زوال/ نی صفا میماندش نی لطف و فر/ نی بسوی آسمان راه سفر.» نگاه کن ببین جان عزیز تو زیر لگدکوب مداوم چه پدیده دروغینی قرار دارد، آن هم نه یک دقیقه و نه یک ساعت، بلکه این لگدکوب و آن کوبش وحشیانه سُمها مدام و بیوقفه، خواب و بیدار در تو تکرار میشود، تصویری که میدهد کاملاً واضح است، تو جان عزیز خود را زیر پای اسبان وحشیای قرار دادهای و آنها هم بیوقفه این جان عزیز و مکرم را لگد میزنند. دقت کنید به کلمه «همه روز» در مصرع «جان همه روز از لگدکوب خیال» و این شکنجهگرانی که هر روز این شلاقها را بر جان تو فرود میآورند جز خیالات و پندارها نیستند. در بیت دوم، مولانا این لگدکوب خیال و آن کوبش مداوم درد بر جان ما را بیشتر معرفی میکند: «وز زیان و سود وز خوف زوال» میگوید این لگدکوب خیال چیزی جز امید بستن به سود و ترس از زیان و خوف زوال نیست. نگاه کنیم به زندگی روزمرهمان، چه چیزی ما را در طول روز و حتی شب از آن حال طبیعی بیرون میکشد؟ وقتی میخواهیم - به چیزی امید میبندیم – و وقتی نمیخواهیم – از چیزی میترسیم و به زوال خود میاندیشیم– در خلاصهترین وجه، این لگدگوب خیال چیزی جز ترس و طمع نیست. جان عزیز ما در طول روز و حتی شب زیر کوبش مداوم و لگدگوب بیوقفه ترس و طمع قرار دارد. طمع میبندی، اما نمیشود، بنابراین حسرت میخوری. طمع میبندی و میشود، اما همچنان تشنه و بیقراری و طمع زبانه میکشد. میترسی و دچار قبض و پریشانی میشوی، میخواهی برای آن ترس اول چارهای کنی بدتر میشود، ترس دوم هم میآید و همین طور انگار این لگدکوب دائمی جان ما را هر روز احاطه میکند و اجازه نمیدهد ما سر بلند کنیم و واقعاً زندگی را آنگونه که هست ببینیم، یعنی یک دل سیر در این دشت زندگی که قرار گرفتهایم گلها را ببینیم، یک دل سیر به طلوع آفتاب نگاه کنیم، یک دل سیر در درون خودمان مستقر باشیم، اما آن کوبشها اجازه چنین کاری را به ما نمیدهد تا سرانجام زیر همان لگدکوبها جان دهیم.
فرمانروایی که بازیچه سربازش شده باشد
آیا تو خیال هستی؟ اگر خیال هستی به خیالات خود ادامه بده، اما اگر واقعاً درک میکنی که خیال نیستی پس چرا اجازه میدهی خیالات مداوم، قلعه جان تو را به تصرف خود درآورند و تو را از آن جایگاه رفیعی که داری به زیر بکشند، آن وقت تو میافتی دنبال مشتی خیال و به آنها امید میبندی، مدام محاسبه میکنی و به محاسبات خود امید میبندی، دوباره محاسبه میکنی، دوباره و دوباره و به محاسبات خود امید میبندی، اما محاسبات دیگری هم میآید که تو را میترساند و تو دنبال آن ترسها هم میافتی و اینطور نیست که این محاسبات جایی تمام شود. در واقع آگاه نیستم. دیگر این من نیستم که محاسبه میکنم، چون اگر من محاسبه میکردم قدرت توقف محاسبات را داشتم. اینطور نیست؟ یک وقت این است که من آب میخورم، یک وقت آب مرا میخورد. لیوان آب را دستم گرفتهام و میخورم، بنابراین من هر لحظه که اراده کنم میتوانم جریان نوشیدن آب را قطع کنم. یک وقت هم من در آب افتادهام، دست و پا میزنم و دارم غرق میشوم. در واقع آب از کنترل من خارج شده است. درست است که من این جا هم آب میخورم، اما نمیتوانم جریان آب خوردن را قطع کنم، آنقدر آب میخورم که ریههایم پر از آب میشود و خفه میشوم و اینکه ما امروز در جریان زندگی، احساس خفگی، قبض و دلتنگی میکنیم به خاطر آن است که نمیتوانیم جریان بیوقفه محاسبات، ترسها و طمعها را قطع کنیم، کنترل از دست ما خارج شده است. اگر کنترل این ذهن و زندگی دست من بود من باید با یک اشاره میتوانستم جریان محاسبه را جایی تمام کنم، اگر قلعه جان من دست من بود و من فرمانروای این قلعه بودم سربازانم از من اطاعت میکردند، هر وقت دستور محاسبه میدادم محاسبه انجام میشد یعنی سربازی که وظیفهاش محاسبه بود احضار میشد، کارش را انجام میداد و بعد هم میرفت، اما میبینم حالا آن سربازِ محاسبه مرا از فرمانروایی به زیر کشیده و من بازیچه او در خواب و بیداری شدهام. در اتوبوس و تاکسی نشستهام، اما لحظهای مرا رها نمیکند. فرق نمیکند کجا باشم، هر کجا باشم مرا پیدا میکند و به محاصرهام درمی آورد و آن گاه با سربازان دیگر مرا زیر لگد میگیرد.
خفته کیست؟ بیدار کیست؟
مولانا در ادامه این ابیات به حقیقت و باطن خواب و بیداری اشاره میکند و بیدار را کسی میداند که از خیالها رهیده باشد: «خفته آن باشد که او از هر خیال/ دارد اومید و کند با او مقال». در واقع اغلب آدمها با چشم باز دارند خواب میبینند. ظاهراً راه میروند، حرف میزنند، تهدید میکنند، خشمگین میشوند، میخندند، گریه میکنند، سکوت میکنند، چشمهایشان کاملاً باز است، اما در حقیقت خواب هستند. اشکال تو این است که فکر میکنی ملاک خواب و بیداری، باز و بسته بودن چشمها و سکون و حرکت ظاهری است، نه! ملاک خواب و بیداری این است: «خفته آن باشد که او از هر خیال/ دارد اومید و کند با او مقال. خفته کسی است که میترسد نه از یک چیز بیرونی، نه! خودش، خودش را با جریان بیوقفه و لگدکوب خیالها میترساند، خودش خودش را میترساند و خودش شروع میکند به ترسیدن، از چه؟ از همان فکری که خودش در خیالات ایجاد کرده است و آیا این بازیچه شدن نیست؟ خفته کسی است که طمع میبندد. خودش فکری را ایجاد میکند: چه شود اگر این قرارداد بسته شود زندگیام زیر و رو میشود و خودش عاشق این فکر میشود و به این فکر که واقعاً چیزی جز یک ارتعاش نیست امید میبندد و از آن آویزان میشود. آیا این آدم خواب نیست؟ خفته کسی است که به خیالات خود امید میبندد: «دارد اومید و کند با او مقال» و با خیالات خود وارد گفتگو میشود؛ و آیا این همان کاری نیست که ما صبح تا شب انجام میدهیم؟ یعنی مرتب وارد الگوی گفتوگوی ذهنی میشویم؟ خودمان در خودمان با خودمان حرف میزنیم.
آنچنان غیرطبیعی زندگی میکنیم که متوجه غیرطبیعی بودنش نیستیم
اجازه بدهید بگویم ما از نگاه اولیا و از نگاه قرآن، آنچنان غیرطبیعی زندگی میکنیم که اساساً برای ما زندگی طبیعی در درون و بیرون قابل تصور نیست. این آیه برای ما قابل درک نیست که: الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. آیا خداوند تعارف کرده است؟ خدا مثل ما اهل تعارف است؟ کلام وحی از زبان صادقترین و بیپیرایهترین انسانی که روی این زمین زیسته، بیرون آمده است: الا ان اولیا الله لا خوف علیم و لا هم یحزنون. آگاه باشید که اولیا خدا نه ترسی و نه اندوهی بر آنها مستولی نمیشود، چرا؟ چون اولیای الهی زیر لگدکوب مداوم خیالات زندگی نمیکنند: «جان همه روز از لگدکوب خیال/ وز زیان و سود وز خوف زوال/ نی صفا میماندش نی لطف و فر/ نی به سوی آسمان راه سفر» و اینکه ما واقعاً آن صفای باطن را در درون خود حس نمیکنیم و راه سفر به سوی جان و جانان و ملکوت را در برابرمان بسته میبینیم به خاطر لگدکوب مداوم خیالات و پندارها و گفتگوهای بیوقفه درونی و مستولی شدن انواع قضاوتها، مقایسهها، ترس و طمعها بر جان ماست. اجازه بدهید بگوییم درک این حالات اولیا برای ما بسیار دشوار است. چرا؟ چون آن جان عِلوی ما از زیر کوبش مداوم خیالها بیرون نیامده که چشممان به خودمان بیفتد و ببینیم ما چه و که هستیم. ما اساساً سکوت درون را تجربه نکردهایم و نمیدانیم انسانِ بدونِ گفتوگوی ذهنی و بدونِ امید بستن به خیالات چطور انسانی میشود. آیا میشود تصور کرد من بدون امید بستن به خیالات و گفتوگوی ذهنی زندگی کنم؟ اولیا به ما میگویند بله میشود و راه چنان نزدیک مینماید که مولانا به ما میگوید: «یک دو روزک جهد کن باقی بخند.» دو، سه روز خودت را به زحمت بینداز و مراقب باش که بازیچه خیالات نشوی، دو، سه روز خودت، خودت را نترسان، دو، سه روز خودت عاشق فکر خودت نشو و بعد خودت در سرازیری میافتی، چشمت باز میشود و راهت را پیدا میکنی و فکر نکن اگر خودت، دائم خودت را نترسانی زندگیات نمیچرخد و فلج و آواره میشوی، چون همین فلج و آواره شدن خودش یک فکر است، اما تو وقتی به آن فکر میچسبی این پندار را داری که تو آن فکر و خیال هستی. فکر نکن که دعوت نچسبیدن به فکر و رها شدن از خیالات، دعوت به یک زندگی غیرمسئولانه، هپروتی، در فقر زیستن و... است: «این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره کن زندان و خود را وا رهان/ چیست دنیا از خدا غافل بُدن/ نه قماش و نقده و میزان و زن/ مال را کز بهر دین باشی حمول/ نعم مال صالح خواندش رسول/ آب در کشتی هلاک کشتی است/ آب اندر زیر کشتی پُشتی است». قرار بود این فکر زیر کشتی وجود تو قرار بگیرد و این کشتی را به پیش براند، اما تو این آب یا فکر را به اندرون کشتی آوردهای و همین آبی که در زیر کشتی باعث روان شدن حرکت آن میشود، حالا تو را سنگین کرده و هر لحظه دارد غرق میکند، چون تو فکر را به جای خودت نشاندهای، چنان محکم به فکر چسبیدهای که تصور میکنی فکر و خیال هستی و مولانا به ما میگوید دعوت به زندگی پرهیزکارانه، دعوت به زندگی هپروتی، بدون مال و کسب و کار و زن و فرزند نیست. زندگی پرهیزکارانه دعوت به شناور شدن است نه دعوت به قهر، پس زدن و انکار کردن، دعوتی است به: «آب در کشتی هلاک کشتی است/ آب اندر زیر کشتی پشتی است». دعوتی است که بنوشی، اما غرق نشوی، استفاده کنی، اما نچسبی و با هر آنچه استفاده میکنی یکی نشوی. چون وقتی به چیزی بچسبی، از آن هویت خواهی گرفت و با آن یکی خواهی شد و به محض اینکه بچسبی شکنجهگرانت- ترس و طمع- جلو خواهند آمد و تو دوباره زیر لگدکوب خیالها قرار خواهی گرفت.