سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: انگار همین دیروز بود که قرار شد برویم سفر. بابا از در آمد و گفت: «مژده مژده! قراره بریم سفر.» خیلی وقت بود به ما قولش را داده بود؛ به من و مادرم. مامان، اما و اگر آورد که الان وقت رفتن نیست و «لنا» درس دارد و برای بچه خوب نیست و جاده خلوت است و خلاصه از همین دلنگرانیهای همیشگی مامانها که بعدش یک زور زیاد میخواهد تا نظر عوض شده بابا را دوباره عوض کند.
نازهای دخترانه کار خودش را کرد و پیروز این میدان شدم. خیلی زود باروبندیل سفر را بستیم و راهی شمال شدیم. قرارمان مشهد بود، اما از مسیر شمال. توی تقویم دو روز تعطیل رسمی بود، دو روز دیگرش را هم از مدرسه اجازه گرفتم و چون درسم خوب بود معلم خیلی غر نزد و مشق هم کم گفت که توی سفر راحت باشم و با حساسیتهایی که مامان دارد مجبور نباشم مدام سرم را توی آن صفحات بیدر و پیکر فرو کنم و با سؤال و تمرینهای متعدد خفه نشوم.
صبح زود راه افتادیم. جاده خلوت بود. تهران صبحهای زود خیلی دیدنی است. معدود ماشینی در حال عبور و طراوت سبزهها و بوستانها هنوز در اسارت دود و آلودگیهای مختلف درنیامده بود. آنقدر که میشد شیشه را کمی پایین کشید و تمام آن هوای سالم و کمی سرد را به درون ششها فرستاد. کاش میشد کمی از هوای سالم را توی جایی ذخیره کرد. مثلاً کمی از هوای کنار دریا، کمی از بوی فوقالعاده جنگل یا حتی بوی هیزم توی باغ که بابا چای آتشی درست میکند؛ اما خب نمیشود. اگر میشد که آدمها برای تجربه این لذتهایی که گفتم آنقدر خودشان را به آب و آتش نمیزدند سفر بروند.
خیلی دلمان میخواست عمه را هم با خودمان ببریم. او خوشسفر است و هروقت دنبالمان نباشد مامانم مدام غصهاش را میخورد. عمه یک بچه کوچک دارد که خیلی هم شیطان است و تنهایی بدون کمک کسی توی سفر ذله میشود، اما مامان من، زبانش را خوب میفهمد و جوری موقع شیطنت با پنبه سر میبرد که او در عین حساب بردن از مامان، عاشقش هم میشود و عمه عمه کردن از دهانش نمیافتد.
با همه این شیطنتها دوست داشتیم کنارمان باشند، اما نشد و ما تنها راهی شدیم. شمال تکی مزه نمیدهد، اما خب همین هم غنیمت است.
هنوز پایمان به جاده چالوس نرسیده بود برف باریدن گرفت. تهران هوا ابری بود، اما اینجا داشت برف میآمد. برف پاییزی هم مزه خودش را دارد. فکر میکنی پا توی یک قاره دیگر گذاشتهای. برفپاککن ماشین مدام از جلوی چشمهایت میگذرند و تو را بدون اینکه بخواهی هیپنوتیزم میکنند. بخاری روشن است و هوای مهآلود و برف و سرما تو را به یک خواب عمیق فرا میخواند.
سرم را به شیشه تکیه میدهم، اما خوابم نمیبرد. نه اینکه نبرد خودم ترجیح میدهم بیدار باشم و از ثانیههای سفر لذت ببرم. به قول مادربزرگ وقت برای خوابیدن همیشه هست، اما این دورهمیها کم پیش میآید که البته حرفش را باید طلا گرفت. آدم تا چیزی دم دستش باشد قدرش را نمیداند همین که او را از دست داد تازه میفهمد چه کلاهی رفته سرش و چه نعمتی را از کف داده است.