سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بغض گلویش را میفشرد و رنگ از چهرهاش میپرد. چند روزی از غذا خوردن افتاده بود و احساس ضعف و سستی شدیدی میکرد. فکر ماجرای امشب و اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد یک دم او را آرام نمیگذاشت. اگر پدر به آنها بله میگفت. اگر آنها از او خوششان میآمد و اگرهای دیگری که ممکن بود برای همیشه زندگی او را تباه کند. او جرئت نداشت روی حرف پدر حرفی بزند. او اصلاً زبان اعتراض نداشت که بتواند چیزی بگوید. حیا و خجالت اجازه نمیداد حتی در چشمهای پدر نگاه کند، چه رسد به مخالفت! پس چه کار باید میکرد؟ راز دلش را به چه کسی باید میگفت؟ با مادر هم نمیتوانست حرفی بزند، خجالت میکشید و شاید اگر به او میگفت اوضاع بدتر هم میشد. برادرش هم اگر بویی میبرد غیرتی میشد و غائلهای به پا میکرد.
اضطراب و نگرانی سراپای وجودش را گرفته بود. جلوی آینه رفت و به خودش نگاهی کرد. از زیبایی خودش بدش آمد. قطره اشکی روی گونهاش نشست. با صدایی لرزان با تصویر خودش حرف زد: «چکار میخوای بکنی؟ ... چند ساعت دیگه خواستگار و فک و فامیلش از راه میرسن... خدایا دارم از دلشوره میمیرم.»
تصویر دیگری در آینه پیدا شد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. مادربزرگ بود که با چهرهای آرام نگاهش میکرد. خود را به آغوش او سپرد و بغضش ترکید.
مادربزرگ نشست و سر نوه عزیزش را روی زانوهایش گذاشت. با لحنی آرام پرسید: «خیلی دوستش داری؟» از اینکه مادربزرگ موضوع را میدانست جا خورد. حالا همه چیز لو رفته بود. مادربزرگ ادامه داد: «بو برده بودم ولی فکر میکردم مثل خواستگارای دیگهس. نمیدونستم تو هم بهش دل بستی. چرا تا حالا چیزی نگفتی؟» اشکهایش را پاک کرد و با صدایی بغضآلود گفت: «همکلاسی دانشگاهمه. پسر خیلی خوب و مؤمنیه. خانوادهدار و محجوبه ولی جرئت نداشتم بگم. به بابا و مامان قول داده بودم سرم فقط به درسم باشه.»
مادربزرگ او را بوسید و قربان صدقهاش رفت و گفت: «خیلیخب اشکاتو پاک کن... هر دختری بالاخره باید بره خونه شوهر، پس چه بهتر که با مرد مورد علاقهش ازدواج کنه... غصه نخور عزیزم... من با پدرت صحبت میکنم... نگران نباش... ولی به خواهانت بگو زودتر دست به کار بشه و بیاد خواستگاری، وگرنه گل زندگیش رو کس دیگهای میچینه.»
کلمات مادربزرگ وجودش را آرام کرد. گونههای چروکیده پیرزن را با اشتیاق بوسید و گفت: «خدا مادربزرگ همه خانوادهها رو حفظ کنه... مادربزرگ که باشه، غم و غصهای هم نیست.» اشکهایش را پاک و خودش را برای یک تصمیم بزرگ آماده کرد.