سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: در این برهوتِ موضوعی و معنایی فیلمی اکران شده است به نام «شکستن همزمان بیست استخوان» که از همان دقایق نخست به لحاظ درگیر کردن مخاطب با قصه تماشاگر را با خود همراه میکند.
جمشید محمودی به عنوان کارگردان توانسته همانند دو اثرِ قبلی خود داستانگویی کند و روایت درستِ او از قصه و ایجاد شخصیتهای مستقل از نکات مهم این فیلم است. اساساً نمیشود امتیازهای مثبت این فیلم را تفکیک کرد، اما یک عنصرِ مهم در این اثر ارجحیت دارد و آن شخصیت است.
محمودی در این فیلم به مسئلهای انسانی رجوع و تلاش کرده وجود یک شخصیت فعال و رویارویی وی با یک تصمیم مهم، بحران بغرنجی در فیلم شکل دهد؛ عظیم و فاروق دو برادر افغانیتبارند که در ایران زندگی میکنند. عظیم برادر بزرگتر کارگر شهرداری است و فاروق میخواهد همراه خانوادهاش به خارج از کشور برود.
عظیم توسط عمویش متوجه میشود که فاروق قصد دارد بدون مادر از ایران خارج شود و عظیم باید مسئولیت نگهداری مادر را برعهده بگیرد. از همان سکانسی که عظیم این موضوع را میفهمد و به خانه فاروق میرود که میزانسن بسیار درستی هم دارد، چرخه درام راه میافتد.
با دیدن آن سکانس و حرفهای توهینآمیز عظیم در برابر سکوت فاروق میفهمیم که مادر برای عظیم خیلی مهم است، مهم بودن مادر برای او تبدیل به شروع ماجرا میشود، حالا مادر نیاز به کلیه دارد و طبق قانون هیچ ایرانیای هم نمیتواند به اتباع خارجی عضو اهدا کند.
گره فیلم از جایی شکل میگیرد که عظیم تصمیم میگیرد کلیه خود را به مادر بدهد که بعد از معاینههای نهایی به دلیل ابتلا به دیابت این امکان وجود دارد که مادر با توجه به کار سنگینی که دارد عمر زیادی نکند.
حالا عظیم باید میان خود و زنده ماندنِ مادر تصمیم بگیرد که محمودی پرداخت درستی به این ماجرا کرده است.
عظیم بنا به شرایط و تذکر دکتر بر سر دوراهی میماند و نمیداند انتخاب درست کدام است. تصمیمی که عظیم میگیرد یک تصمیم فردی است و شاید مخاطب خود را جای او بگذارد و کار دیگری انجام دهد، اما محمودی به عنوان کارگردان در آن سکانسی که عظیم دستگاه فشار را از خودش جدا میکند، او را از قهرمان بودن ساقط میکند و دیگر مخاطب آن احساس عشق به مادر را نمیتواند باور کند، اما میتواند قابل باور باشد که یک انسان برای زنده ماندن شاید از عشقش هم دست بکشد، اگر چه تصمیم او به هیچ وجه احساسی نیست، اما ظاهری عقلانی به خود گرفته است و در اثرِ یک فرآیند به ظاهر منطقی حتی فضایی ضداحساسی شکل میگیرد.
عظیم هنوز جوان است و میتواند سالهای سال زنده باشد، اما مادر به هر حال سن و سالی از او گذشته است و شاید در موازات ناراحتی کلیه به دلیل بیماریهای دیگری فوت کند، اما این تصمیم برای هر کسی با توجه به شرایط گرفته میشود و در کل درباره عظیم قضاوتهای متفاوتی رقم میخورد.
از سویی دیگر به نظر میرسد عدم پیوند عضو بدن از یک ایرانی به یک تبعه خارجی با توجه به اینکه دهههاست در ایران میلیونها مهاجر افغانستانی زندگی میکنند، ترسیم یک معضل انسانی باشد. افغانستان تا همین ۲۰۰ سال پیش جزئی از خاک ایران بود و از سوی انگلستان از ایران جدا شد و مرزهای ساختگی میان دو ملتی که بیشترین اشتراک فرهنگی را با هم دارند، فاصله انداخت و این فاصلهها سبب شده تا امروز مبتنی بر یک قانون حتی در شرایط اضطرار که حرف از جان یک انسان در میان است یکی نتواند به دیگری عضو اهدا کند.
زمانی که فاروق موضوع را از دکتر میشنود نزد عظیم به مسجدی میرود که صدای قرآن از آن به گوش میرسد، فاروق فقط دستش را روی دستان لرزانِ عظیم میگذارد که این تأیید تصمیم عظیم است و چقدر خوب که دیالوگی رد و بدل نمیشود، وگرنه فاروق میتوانست تلافی کند و به عظیم بد و بیراه بگوید، اما فیلمساز همین قدر سکوت و همدردی را کافی میداند و اساساً کشش فیلم این پایان را میطلبد. این همان فرم مطلوب برای چنین فیلمی است که قصد ندارد احساسات مخاطب را به شکلی فریبنده جریحه دار کند. در واقع گرهافکنیای که در فیلم رخ میدهد با ابتدای فیلم منطبق است.
فرض کنیم فاروق برمیگشت و به مادر کلیه میداد و او به یک قهرمان تبدیل میشد، در این صورت فیلمساز از هدف نهایی خودش دور میشد و چالش فیلم به سرانجام نمیرسید و عظیم به عنوان هسته مرکزی برای فیلم اهمیت خود را از دست میداد و منطق روایی فیلم مسیر دیگری را پیش میگرفت. هسته مرکزی فیلم عظیم است و فیلمساز سعی کرده او را در برابر یک چالش انسانی قرار بدهد تا واکنش و تصمیم عظیم مهمترین نکته فیلم باشد.
اینسرت از دستان لرزان عظیم که نشانی از ترس او از خفتهای احتمالی فاروق نسبت به اوست، کاملترین پایان این بحران انسانی است. صدای واقعی نوه که مادربزرگ را صدا میکند و قطع شدن نالههای مادر در خواب میتواند نشانی از مرگ در آرامش او باشد.
«شکستن همزمان بیست استخوان» کاملترین فیلم محمودی پس از «چند متر مکعب عشق» و «رفتن» است؛ یک اثر سرراست و جمع و جور با محتوایی که جهانی است و مدیوم مورد پسند فیلمساز از سینماست. محمودی در این فیلم نشان داده که قصه و روایت و لحن را میشناسد و حتی در انتخاب بازیگر هم مهارت خاصی دارد. اگر چه مهمترین نکته در سومین فیلم محمودی محتواست، اما همین محتوا باعث شده فرم هم شکل بگیرد.
ریتم فیلم به هیچ وجه کند نیست و تدوین باعث تداوم نماها شده است، حتی در آن سکانسِ طولانی که مادر به بدرقه فاروق میرود متوجه گذر زمان نمیشویم که این نتیجه تدوین خودِ محمودی است، البته نباید از قابها و حرکت دوربین کوهیار کلاری غافل بود که به نکات مثبت فیلم اضافه میکند.
قطعاً فیلم برای جمشید محمودی گام رو به جلویی محسوب میشود، تعلق خاطر او به ملیتش و ساخت فیلمهایی با محوریت کشور افغانستان و در موازات آن تسلط جمشیدی در قصهگویی و اجرا باعث پیشرفت او شده است، اما مهجور ماندن این گونه از فیلمها که تِم انسانی دارند در کنار کمدیهای مبتذلبفروش که تعداد سالنهای زیادی را اشغال کرده باعث تأسف است.