سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید منصور ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در تاریخ ۱۵ دی ماه ۱۳۷۳ بر اثر سانحه هوایی به شهادت رسید. از وی خاطرات ارزشمندی بر جای مانده که در کتاب «پاکباز عرصه عشق» به چاپ رسیده است. در بخش ابتدایی این کتاب خاطراتی را از زبان خود شهید ستاری میخوانیم که گویا تنها چند روز مانده به شهادتش آنها را بیان داشته است. در معرفی کتاب «پاکباز عرصه عشق» نگاهی به این بخش از خاطرات او میاندازیم که در نوع خود جالب و خواندنی است.
«پدرم اهل سمیرم اصفهان بود. در همان جا دروس مکتبخانه را به اتمام رساند و در کسوت درویشان درآمد. ۱۶ ساله بود که دست به یک سلسله سفرهای طولانی میزند. او سفرهایش را با اسب یا پای پیاده انجام میداده و اکثر نقاط ایران، عراق، شامات، مکه و مدینه را زیر پا گذاشته بود.» مرحوم حاج حسن ستاری، پدر شهید امیرمنصور ستاری، شاعری عارف مسلک و مورد احترام مردم بود. آنطور که خود شهید ستاری میگوید، پدر ایشان پس از چندین سال سفر و سیر و سلوک، در اطراف ورامین ساکن و از همین طریق، منصور در روستای ولیآباد ورامین متولد میشود.
انتخاب بخش ابتدایی کتاب «پاکباز عرصه عشق» برای معرفی به خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت به این علت است که غالباً تصور عموم مردم از امرای ارتش، انسانهایی خاص از خانوادههایی خاص است که مسیر ورود آنها به نظام و موفقیت را همواره کردهاند، اما در این کتاب با منصور ستاری به عنوان یک کشاورز و حتی چوپان آشنا میشویم. کسی که بسیاری از مقاطع عمر خود در کودکی و نوجوانی را به دنبال گله گوسفندان سپری و از این رهگذر سختیهای بسیاری را تحمل کرده است.
«برای گذراندن زندگی روزمره با مشکلات بسیاری مواجه بودیم و حتی گاهی چیزی برای خوردن نداشتیم. برای ناهار یک لقمه نانی با پیازی یا یک عدد تخم مرغ با خودم به مدرسه میبردم... آن موقع مجبور بودم با تراکتور رانندگی کنم. کود میپاشیدم و خلاصه زحمت میکشیدم تا حبوبات، غلات، هندوانه یا صیفیجات بار بیاید... کسی که این کارها را کرده است میفهمد چه میگویم. دامپروری، گلهداری، چوپانی، شناخت حالات گوسفند، بره، بز، بزغاله و... اینها چیزهایی است که آدم باید با آنها زندگی کرده باشد تا بفهمد. والا آدم نمیفهمد این چیزها را.»
زندگی برای منصور زمانی سختتر میشود که پدرش را در سن ۹ سالگی از دست میدهد. پسرهای زن اول پدرش که بزرگ بودند و زن داشتند، هر کدام دنبال کار خودشان میروند و با تقسیم مال و اموال پدری، رفتهرفته او، مادر و خانوادهاش به فقر و تنگدستی میافتند. منصور هم مجبور میشود سختتر از قبل کار کند، اما او از طبیعت چیزهایی میآموزد که بعدها در زندگیاش از آن استفاده میکند:
«آرامش و سکوت در میان تپه و دشت، انسان را میسازد. بیابان، صحرا، شب، شبهای پر ستاره کویر، تاول و پینه دست، آفتاب سوزان، سرمایی که از شدت آن پوست دست انسان ترک میخورد و زخم میشود؛ زخمهایی که گاه تا پنج ماه بر دست میماند. بله، اینهاست که انسان را میسازد.»
بعدها منصور به دانشکده افسری میرود و وارد نیروی هوایی میشود. رفتهرفته ترقی میکند خصوصاً بعد از پیروزی انقلاب و در دوران دفاع مقدس به دلیل نبوغ و تواناییهایش ترفیع میگیرد و به فرماندهی نیروی هوایی ارتش میرسد، اما هیچگاه روزهای سخت دوران کودکی و کار در روستا، سرمزرعه و دنبال گله رفتن را فراموش نمیکند. از همین روست که تا پایان عمر خود را غمخوار و همراه کارگران و فرودستان میداند. «بهترین دوستان و رفیقان من در نیروی هوایی کارگرند. آنهایی که آن پایین دارند کار میکنند و همه این را میدانند. بعضیها میگویند که ستاری چرا آن یکی را از من بیشتر دوست دارد؟ بحث فرماندهی و اینها نیست. من اینها را به هیچ وجه از خودم جدا نمیدانم. من از همینها هستم. من مال یک جای دیگر که نیستم. به یاد دارم بعد از فوت پدرم، ما کسی را نداشتیم. یک دایی داشتیم که زندگیاش را در مشهد فروخت و به تهران آمد. از آن روز تا روز مرگش برای من حکم پدر را داشت... باور کنید تمام کسانی که امروز پیرمرد هستند و در نیروی هوایی کار فنی میکنند، من هر گاه به چهره آنها نگاه میکنم، سیمای داییام جلو چشمانم مجسم میشود. انسانهای پاک، انسانهای مؤمن و با خدا.»