کد خبر: 1329300
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۴۰۴ - ۰۰:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر شهید احمد صفرزاده از شهدای هوافضای سپاه در مصاف با رژیم‌صهیونیستی و امریکا
سعادت زندگی با شهید صفرزاده را از حاج قاسم دارم اواخر سال گذشته تولد من و روز زن در یک ماه بود. به احمدآقا گفتم امسال برای هدیه تولدم دیدار با حضرت آقا را می‌خواهم. ایشان هم تلاشش را کرد تا در سالگرد واقعه ۲۹ بهمن‌ماه که حضرت‌آقا دیدار با اقشار مختلف مردم تبریز را داشتند، سعادتی شد تا ما هم در این دیدار حضور پیدا کنیم. شهید این هدیه ناب را به من داد
علیرضا محمدی

جوان آنلاین: خانواده شهید احمد صفرزاده و همسرش مریم رزاق‌پور در راهپیمایی شهادت سردار حاج‌قاسم سلیمانی با هم آشنا می‌شوند. قرار آشنایی بیشتر را همانجا می‌گذارند و اولین دیدار شهید و همسرش نیز در امامزاده سیدمحمد کججانی تبریز صورت می‌گیرد. در واقع شهادت حاج‌قاسم واسطه این امر خیر می‌شود. دو جوان تبریزی که هر دو در خانواده‌های انقلابی رشد کرده بودند، اسفند ۹۸ عقد می‌کنند و آذر ۹۹ زیر یک سقف می‌روند تا یک زندگی مشترک حدوداً پنج ساله را شروع کنند؛ کوتاه، اما پرثمر با یک یادگاری به نام امیرمرتضی که حالا سه سال دارد و حالا با عکس‌ها و خاطرات بابا زندگی می‌کند. گفت‌و‌گوی ما را با مریم رزاق‌پور از خاطرات و زندگی یک پاسدار شهید مبارزه با رژیم‌صهیونیستی و امریکا پیش‌رو دارید. 

نحوه آشنایی‌تان با شهید صفرزاده به چه صورت بود؟
دی ۱۳۹۸ که حاج‌قاسم سلیمانی از سوی امریکایی‌ها ترور شد و به شهادت رسید، راهپیمایی‌هایی در سراسر کشور برگزار شد. در تبریز هم مردم به خیابان‌ها آمدند. آن روز خانواده شهید صفرزاده، من و خانواده‌ام را در راهپیمایی دیدند و همین حضور باعث آشنایی ما شد. کمی بعد قرار صحبت‌های اولیه من و شهید در امامزاده سیدمحمد کججانی تبریز گذاشته شد و بعد مراسم پیش ما آمدند و نهایتاً اسفندماه همان سال (۱۳۹۸) عقد کردیم و آذر ۱۳۹۹ هم مراسم ازدواج‌مان برگزار شد. در واقع من سعادت زندگی با شهید را از حاج‌قاسم گرفتم. همیشه دعا می‌کردم که یک همسر جهادی با اخلاص، بی‌ادعا و دلی نصیبم شود که احمدآقا همه این خصوصیات را داشت. 

خود شهید صفرزاده هم در روز راهپیمایی حضور داشتند؟
نه. ایشان، چون همان زمان هم پاسدار بودند، در حالت آماده‌باش قرار داشتند. اگر یادتان باشد سپاه چند روز بعد از شهادت حاج‌قاسم، یک عملیات انتقامی علیه پادگان نظامی امریکا در عین‌الاسد عراق انجام داد. به همین خاطر نیرو‌های هوافضای سپاه در آماده‌باش بودند و همسر من هم بود. 

سختی‌های شغل نظامی مثل مأموریت‌ها و آماده‌باش‌ها باعث نشد در تصمیم‌تان برای ازدواج با ایشان تردید داشته باشید؟
اتفاقاً من یکی از شروطم برای ازدواج با همسر آینده‌ام این بود که ایشان پاسدار باشند. از نوجوانی این خواسته را مطرح کرده بودم و هر کسی که به خواستگاری‌ام می‌آمد اگر این شرط را نداشت، نمی‌پذیرفتم. وقتی که ماجرای خواستگاری احمدآقا پیش آمد، همین که یک جوان پاسدار و مؤمن بود، برایم کفایت می‌کرد. حتی از مسائل مادی مثل حقوقش و این چیز‌ها نپرسیدم. شاید باور نکنید، اما تا سه سال بعد از ازدواج اصلاً نمی‌دانستم که شهید صفرزاده چقدر حقوق می‌گیرند. البته در کنار شغل پاسداری، توجه و ارادت همسر آینده‌ام به حضرت آقا نیز از دیگر شروطم بود که به عنوان اولین سؤال از احمدآقا همین موضوع را پرسیدم. ایشان بسیار ارادت به آقا داشتند و من دیگر هیچ حرف دیگری نداشتم و پذیرفتم. 

چرا می‌خواستید با یک پاسدار ازدواج کنید؟
من دوست داشتم با یک پاسدار ازدواج کنم تا اگر ایشان به مأموریت رفتند و من در انتظار بازگشت همسرم ماندم، این انتظار در مسیر انقلاب و اسلام باشد و من نیز از انتظاری که می‌کشم در ثواب مجاهدت یک پاسدار سهیم باشم. 

به نظر می‌رسد خود شما هم یک خانواده انقلابی دارید؟
بله هم ما و هم خانواده شهید صفرزاده تفکرات و اعتقادات مشترک بسیاری داریم. پدرم بسیجی است و عموهایم به عنوان پاسدار در دفاع‌مقدس شرکت کرده بودند. خانواده همسرم هم یک خانواده انقلابی هستند. عرض کردم که اصلاً نحوه آشنایی دو خانواده در راهپیمایی شهادت حاج‌قاسم سلیمانی بود. 

شهید صفرزاده را در پنج سال زندگی مشترک چطور آدمی شناختید؟
ایشان یک جوان مهربان و بسیار خانواده دوستی بود. جمع سه نفره‌مان (من و همسرم و فرزندمان) را بسیار دوست می‌داشت. اصلاً اهل غیبت نبود و حتی برای عدم غیبت در خانه جریمه گذاشته بودیم که هر کسی غیبت کند، باید جریمه بپردازد. خیلی هم به پدر و مادر من و خودش احترام می‌گذاشت. بار‌ها تأکید می‌کرد که خیر دنیا و آخرت در گرو رضایت مادر است. یک کار قشنگی که شهید صفرزاده همیشه انجام می‌داد، ایجاد حالت انتظار در روز‌های جمعه بود؛ جمعه‌ها خودش کار‌های خانه را انجام می‌داد، گلدان‌ها را آب می‌داد و یک جو انتظاری برای فرج آقا صاحب‌الزمان (عج) ایجاد کرده بود. ما در کنار هم یک زندگی بسیار شیرین و دلپذیری داشتیم. 

فرزندتان چه تاریخی به دنیا آمد؟
پسرمان امیرمرتضی ۱۴ بهمن ۱۴۰۰ متولد شد. با تولد او زندگی ما رنگ و بوی دیگری گرفت. رابطه پدر و پسر خیلی خوب بود. شهید وقتی به خانه می‌آمد، اگر بسیار هم خسته بود، برای مرتضی وقت می‌گذاشت. با هم بازی می‌کردند. سر به سر هم می‌گذاشتند و، چون احمدآقا کمی مکانیکی بلد بود، مرتضی را همراه خودش می‌برد تا لاستیک‌های ماشین را عوض کنند و خلاصه خیلی با هم وقت می‌گذراندند. 

روحیه مرتضی بعد از شهادت پدرش چطور بود؟ الان متوجه شرایط است؟
مرتضی موقع شهادت پدرش سه سال و نیم سن داشت. اوایل خیلی متوجه مفهوم شهادت نبود، ولی وقتی که عکس پدرش را می‌دید، می‌گفت بابا رفته پیش امام‌حسین (ع)، ما هم می‌خواهیم برویم پیش امام‌حسین (ع). البته چند ماهی که از شهادت پدرش گذشت، دلتنگی‌هایش بیشتر شد. الان وقتی پسرم دلتنگ می‌شود، عکس پدرش را می‌آورد و می‌گوید برویم پیش بابا. من او را به گلزار شهدا و سر مزار پدرش می‌برم. سنگ مزار را آب می‌پاشد و کمی آنجا می‌مانیم، دل این بچه هم آرام‌تر می‌شود. 

گویا شهید صفرزاده ارادت خاصی به شهدا داشتند؟
هم من و هم همسرم چنین ارادتی داشتیم. احمدآقا زمانی که شیفت نبود و در منزل حضور داشت، شام‌مان را می‌بردیم و در کنار مزار شهدا می‌خوردیم. کنار گلزار شهدای تبریز یک‌سری میز‌هایی گذاشته‌اند که فضای خوبی برای خانواده‌ها فراهم می‌کند؛ بنابراین ما هر وقت که فرصتی پیش می‌آمد، می‌رفتیم آنجا شام می‌خوردیم. صحبت یک شب و دو شب هم نبود. اغلب روز‌های هر ماه کار ما همین بود. وقتی که مرتضی می‌گفت برویم پارک، همگی به گلزار شهدا می‌رفتیم. زیارت مزار شهدا تبدیل یک برنامه همیشگی در زندگی ما شده بود. احمدآقا به شهید حامد جوانی از شهدای مدافع حرم تبریز بسیار علاقه داشت و خیلی وقت‌ها سرمزار این شهید می‌رفت و با او حرف می‌زد. 

همسرتان چه روزی به شهادت رسیدند؟
همان روز شروع تجاوز رژیم‌صهیونیستی و امریکا به ایران ایشان به شهادت رسیدند. حول و حوش ساعت ۷ یا هفت و نیم صبح ۲۳ خردادماه همسرم به شهادت رسید. آنطور که ما شنیدیم، ایشان اولین شهید تبریز در جنگ اخیر بودند. 

روز شروع جنگ کجا بودید؟
من در خانه بودم. اما احمدآقا به دلیل بیماری مادرشان به ایشان سر می‌زد و همراه پدرشوهرم بود. دو روز می‌شد که ایشان را ندیده بودم. پنج‌شنبه شیفت کاری ایشان شروع می‌شد. به من زنگ زد که می‌آید خانه تا با هم صبحانه بخوریم و بعد به پادگان برود. من گفتم شما خسته‌اید از همانجا مستقیم به محل کارتان بروید. خانه بیایید خسته‌تر می‌شوید. ایشان هم رفتند به محل کارشان. چون چند سالی می‌شد که خودمان مراسم عیدغدیر را جشن می‌گرفتیم و موکب دایر می‌کردیم، تلفنی با هم در ارتباط بودیم که برنامه روز عید را چطور هماهنگ و برگزار کنیم. شامگاه پنج‌شنبه بود که برای آخرین با هم تلفنی حرف زدیم. بعد گوشی را دادم به مرتضی تا با پدرش صحبت کند. احمدآقا به پسرمان گفت هر اتفاقی افتاد نترس و مراقب مادرت باش. من تعجب کردم. توی دلم گفتم خب خودت فردا می‌آیی. دیگر چرا داری به مرتضی نصیحت می‌کنی. انگار احمدآقا یک حال و هوایی داشت و به دلش برات شده بود که اتفاق‌هایی در راه است. صبح روز بعد جمعه ۲۳ خرداد بود ناگهان با صدای انفجار بلندی از خواب بیدار شدم. خانه ما تا پادگان احمدآقا پیاده چند دقیقه بیشتر راه نیست، صدا را به وضوح شنیدم. 

در همین انفجاری که شما هم صدایش را شنیدید همسرتان به شهادت رسیدند؟
بله، به احتمال قوی همین انفجار بود. عرض کردم همسرم به عنوان اولین شهید تبریز به شهادت رسیدند. به هرحال آن روز وقتی که صدای انفجار آمد، اخبار را نگاه کردم و متوجه شروع جنگ شدم. پدرم را بیدار کردم و گفتم برویم یک دوری بزنیم. به پادگان که رسیدیم، اجازه نمی‌دادند داخل برویم، اما از شرایط و اوضاع متوجه شدم که اتفاقی بدی افتاده و من باید منتظر شنیدن خبر‌های بدی باشم. آنجا به ما چیزی نگفتند، اما کمی بعد همکاران همسرم تماس گرفتند و گفتند که او را به بیمارستان شهید محلاتی تبریز برده‌اند. آنجا که رفتیم متوجه شدیم که احمدآقا به شهادت رسیده است. گویا ترکش‌هایی به پهلو و کمرشان خورده بود. چهره‌شان سالم بود و شکر خدا من توانستم آخرین دیدار را با ایشان داشته باشم، اما تشییع‌شان آنطور که ما می‌خواستیم نشد. چون شرایط جنگی بود، به خاطر رعایت مسائل امنیتی پیکر‌ها تا روز دوشنبه آماده تشییع نشدند. مراسم تشییع شلوغ بود، اما مراسم وداعی که ما می‌خواستیم میسر نشد و نهایتاً پیکر همسرم در گلزار شهدای تبریز همان‌جایی که بسیار دوستش داشت، دفن شد. 

خودتان را از قبل آماده شهادت احمدآقا کرده بودید؟
کلا انس با شهدا و توجه به مفهوم شهادت در خانه ما بسیار بود. خود شهید هم بار‌ها از آرزوی شهادتش گفته بود. من یکی از دوستانم فوت کرده بود. سنگ مزارش را خیلی دوست داشتم. به احمدآقا می‌گفتم اگر من مردم سنگ مزارم را این شکلی بگذارید. او هم در جواب گفت که اگر من شهید شدم، سنگ مزارم را مثل سنگ مزار حاج‌قاسم بگذارید. الان مزارش ایشان همان طرح سنگ مزار حاجی را دارد. مدتی قبل از شهادت، احمدآقا خواب حضرت آقا را دیده بود. در خواب، آقا روی سر ایشان دست کشیده بودند. شهید بعد از اینکه خوابش را تعریف کرد، به من گفت که انگار من برای شهادت انتخاب شده‌ام. من هم به شوخی می‌گفتم، چون چهره شما شبیه شهید صدرزاده است، آقا احتمالاً در خواب شما را با این شهید اشتباه گرفته‌اند. گذشت تا اینکه یک هفته قبل از شهادتش به من گفت به چه کسانی بدهی یا طلب دارد. من پیش خودم گفتم چرا خودش این امور را رسیدگی نمی‌کند. بعد از شهادتش متوجه شدم که فرصت لازم را برای رفع آنها نداشته و در واقع داشت به من وصیت می‌کرد؛ بی‌آنکه بدانم منظورش از این حرف‌ها چیست. 

شهادت احمد آقا دید شما را نسبت به مقوله شهادت تکامل بخشیده است؟
اینکه می‌گویند شهدا زنده‌اند را بار‌ها شنیده بودم، ولی تا قبل از شهادت احمدآقا در زندگی‌ام اینطور ملموس مفهوم این جمله را درک نکرده بودم. الان با اینکه چند ماه از شهادت همسرم می‌گذرد، وجود او را در لحظه به لحظه زندگی‌ام احساس می‌کنم. انگار که او حضور دارد و ناظر به زندگی من و فرزندمان مرتضی است. 

چه نکته شاخصی از زندگی در کنار این شهید بزرگوار وجود دارد که بخواهید برای خوانندگان روزنامه «جوان» بگویید. 
آخرین ماه رمضان زندگی مشترک‌مان را در کلاس حفظ قرآن شرکت کردم. وقتی برای مرور و تمرین از احمدآقا خواستم تا نگاه کند و اشکالاتم را بگوید. متوجه شدم ایشان بدون اینکه به صفحات قرآن نگاه کند، اشکالات من را می‌گوید. خودم از عمد سکوت کردم و او ادامه آیه را گفت... تعجب کردم! چند باری سکوت کردم و ایشان همچنان ادامه می‌داد. گفتم شما این آیات را حفظ هستید؟ چون اصلاً به قرآن نگاه نمی‌کنید و از حفظ می‌خوانید. لبخندی زد و گفت قرآن کتابی است که فرقی نمی‌کند کدام صفحه را می‌خوانی. بازش کن تا نور این کتاب به صورتت بخورد. گفتم حرف شما درست است، ولی جوابم را ندادی. قرآن را حفظ هستی؟ گفت بله. گفتم چند جز؟ با طمأنینه و آرامش خاصی گفت بله حفظم... تعجب کردم. چون تا آن لحظه حتی من که همسرش بودم هم نمی‌دانستم که ایشان همه قرآن را حفظ است. گفتم چرا تا حالا دنبال گرفتن مدرک حافظی نرفتی؟ گفت من برای مدرک حفظ نکردم، ولی پشتت هستم تا تو مدرکت را بگیری. من بعد از حدود پنج سال زندگی مشترک تازه متوجه شده بودم حافظ قرآن هستند. احمدآقا اصلاً اهل خودنمایی نبودند. به پسر سه ساله‌مان دو سوره قرآن، صلوات فرستادن، اسم ۱۲ امام و... را یاد داده بودند. 

بهترین خاطره زندگی مشترک‌تان چیست؟ 
اواخر سال گذشته تولد من و روز زن در یک ماه بود. من به ایشان گفتم امسال برای هدیه تولدم، دیدار با حضرت‌آقا را می‌خواهم. ایشان هم تلاشش را کرد تا در سالگرد واقعه ۲۹ بهمن‌ماه که حضرت آقا دیدار با اقشار مختلف مردم تبریز را داشتند، سعادتی شد تا ما هم در این دیدار حضور پیدا کنیم. شهید این هدیه ناب را به من داد و من هیچ وقت شیرینی این دیدار را فراموش نمی‌کنم و نمی‌توانم زیبایی‌های آن روز را توصیف کنم. چقدر آن روز پر از حس امنیت بود. احمدآقا کنارم ایستاده بود، اما روحم از هیبتش پر شده بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار