یادم است وقتی شهید یدالله احمدی به شهادت رسید عباس برای تسلیت آمده بود. هر دو سوار خودرو بودیم که داشت به یک عکس نگاه میکرد. عکس یک رزمنده بود. گفتم کیست؟ گفت این از بهترین دوستانم بود که به شهادت رسیده است؛ یدالله احمدی. عباس گفت برای تسلیت به خانوادهاش به مرخصی آمده است جوان آنلاین: شهید عباس فصیحی، جوان ۲۰ سالهای که از مغازه خشکبار پدرش در بازار تهران تا خطوط مقدم جبهههای دفاع مقدس مسیر فداکاری و ایثار را طی کرد، در ۱۲ تیر ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک به شهادت رسید. عباس نه تنها در دفاع از میهن و اسلام جان خود را فدا کرد، بلکه در طول زندگی همواره نگاهی مهربانانه به خانواده، همسایگان و نیازمندان داشت. او از نوجوانی تا جوانی در مغازه همراه پدرش کار کرده و به سالمندان و نیازمندان کمک میکرد. اهل مسجد و نماز بود و در جبهه نیز در کنار رزمندگان تا رسیدن به آرزوی بزرگش، شهادت پیش رفت. این روایت، تصویری زنده از جوانی است که همه وجودش را وقف ایمان، خانواده و هموطنانش کرد. روایتهایی از زندگی این شهید را در گفتوگو با رضا فصیحی پدرش بررسی کردهایم.
لحظه شنیدن خبر شهادت فرزند، اتفاق خاصی در زندگی یک فرد است. آن لحظه را یادتان است؟
فرزندم عباس، ۱۲ تیر سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک به شهادت رسید و خبر شهادتش چند روز بعد به ما رسید. آن زمان مثل الان وسایل ارتباط جمعی گسترده و پیشرفته نبود. آن روز در مغازه خشکبارم در بازار تهران مشغول کار بودم. چند نفر از همسایهها یکییکی به مغازه آمدند و گفتند بهتر است مغازه را تعطیل کنم. اول متوجه دلیل این مراجعهها نشدم. در آن راسته، همه ما دستجردی بودیم و همسایهها بهطور طبیعی آمد و شد داشتند، اما آن روز کمی متفاوت بود. کمی بعد برادرم وارد شد و گفت بهتر است مغازه را ببندم. در همان لحظه متوجه شدم اتفاقی رخ داده است. من گفتم هنوز سفارش مردم داخل مغازه است و باید تحویل دهم، اما برادرم گفت: «انشاءالله درست میشود.» وقتی اصرارهایشان را دیدم تصمیم گرفتم دست از کار بکشم و مغازهام را تعطیل کنم. در مسیر رفتن به خانه، چند نفر که همراهم شده بودند مدام سراغ پسرم عباس را میگرفتند و میپرسیدند او کجاست و در کدام جبهه حضور دارد؟ من هم تا جایی که امکان داشت درباره موقعیت عباس برایشان حرف میزدم. وقتی به کوچه خودمان رسیدیم، شلوغی غیرعادی بود و داخل خانه هم همه در تکاپو بودند. بالاخره حقیقت را به ما گفتند عباس شهید شده است.
پس از شنیدن خبر چه اقداماتی انجام دادید؟
همراه همسرم با خودروی یکی از بستگان به سمت دستجرد اصفهان حرکت کردیم. سایر اعضای خانواده هم خودرویی کرایه کردند و آمدند. ابتدا به بنیاد شهید شهرستان زیار اصفهان رفتیم و سپس همراه رئیس بنیاد به معراج شهدای اصفهان رسیدیم. در زیرزمین معراج، پیکر شهدا صف کشیده بودند و پیکر عباس را شناسایی کردیم. پیکر عباس ابتدا به بسیج دستجرد و سپس به گلزار شهدای دستجرد منتقل و تشییع شد؛ تشییع باشکوه بود و مردم زیادی حضور داشتند.
گویا عباس قبل از آخرین اعزامش مجروح شده بود؟
بله. پسرم در یکی از عملیاتها مجروح شده بود و به بیمارستانی در قم منتقل شده بود، اما به ما نگفت تا نگران نشویم. وقتی برای مرخصی کوتاه آمد، سرش باندپیچی شده بود. از زیارت حضرت معصومه (س) برگشته بود و برایمان سوغاتی آورده بود. مدت کوتاهی در مرخصی بود و مدام میگفت میخواهد به جبهه برود. هنگام بدرقه مرا در آغوش گرفت، حلالیت طلبید و گفت: احتمالاً این آخرین دیدار است. کسانی که همراه او بودند نیز از نور شهادت در سیمایش خبر دادند.
از دوران کودکی و نوجوانی عباس برای ما بگویید.
عباس تا کلاس ششم درس خواند و بعد به تهران آمد و در مغازه خشکبارمان کار میکرد. از ۱۰ یا ۱۱ سالگی همراه من در مغازه بود و در کار آجیلپزی و فروش خشکبار کمک میکرد. او علاقه شدیدی به کمک به دیگران داشت؛ حتی در تهران به سالمندان و نیازمندان کمک میکرد و در دستجرد هم همین رفتار را داشت. او اهل نماز و مسجد بود و همیشه سفارش خانواده را به خواهر و برادرانش میکرد. عباس بیش از سایر فرزندان مورد توجه ما بود و همیشه کمک حال خانواده بود. اگر به سیره زندگی شهدا نگاه کنیم، متوجه میشویم که همه آنها خصلتهای مشترکی داشتند. عباس هم در همین خصلتها با شهدا مشترک بود و بعد از شهادتش متوجه شدیم که او هم شهیدانه زندگی کرده بود که خداوند شهادت را روزیاش کرده بود. وقتی به کمک دیگران میرفت و به آنها یاری میرساند آرامش زیادی پیدا میکرد و با اشتیاق بیشتری برای کمکرسانی به دیگران میشتافت.
چه شد که عباس تصمیم گرفت به جبهه برود؟
با شروع جنگ، پسرم عضو بسیج شد و بعد از فعالیت در بسیج، به ما اعلام کرد که میخواهد به جبهه برود. ما با افتخار رضایت دادیم، چون او قدم در مسیر شهدا گذاشته بود. اولین بار که او را در لباس رزم دیدم، شور و شعف زیادی حس کردم. عباس بلند قد و رشید بود و به راحتی توانست به جبهه برود. او میخواست از میهن و اسلام دفاع کند و من هم رضایت دادم. هنگامی هم که در بسیج فعال بود توان خود را در همان مسیر به کار گرفته بود و با اشتیاق وصفناپذیری آمادگیهای لازم برای حضور در جبهه را پیدا میکرد. او همیشه برای خدمت در مسیر خداوند آماده بود و آموزههایی که در بسیج و مسجد فرا گرفته بود سبب شده بود تا همت خود را در این مسیر به کار گیرد.
رفتار عباس با خانواده و دوستان چگونه بود؟
عباس بسیار مهربان و فداکار بود. همراه شهید احمد فصیحی گروهی تشکیل داده بودند تا به افراد نیازمند کمک کنند؛ زنان و مردان سالخوردهای که نیاز به مراقبت داشتند، از حمایت و همراهی آنها بهرهمند بودند. عباس با شهیدان حسین و مهدی فصیحی نیز رفاقت نزدیکی داشت و همه آنها به آرزویشان، شهادت رسیدند. عباس اهل نماز و مسجد بود و همیشه سفارش ما را به خواهر و برادرانش میکرد. آن دوران مثل الان امکانات رفاهی در زندگی فراهم نبود. تهیه نفت، کپسولهای گاز و آب آشامیدنی سالم برای مردم دشوار بود. در دستجرد مردم آب را از چشمه میآوردند و در این مسیر عباس و دوستانش برای کمک به کسانی که توانایی کافی نداشتند پیش قدم بودند. آنها سالخوردگانی که به تنهایی زندگی میکردند را به خوبی میشناختند و مثل والدینشان به آنها خدمت میکردند. روشن است اینها رفتارهایی است که معصومین هم همیشه توصیه کردهاند بنابراین میتوان گفت که عباس و دوستانش که عمدتا به شهادت رسیدند پیروان راستین امامان شهیدمان بودند و در زندگی مثل آنها زندگی کردند و مزدشان را با شهادت دریافت کردند.
دوران حضور عباس در جبهه چگونه گذشت؟
عباس بیش از چهار سال در جبهه بود و هر چند ماه چند روزی برای مرخصی بازمیگشت. دوران آموزشی خود را در اصفهان سپری کرد و عضو گردان یازهرا لشکر امام حسین به فرماندهی سردار حسین خرازی بود و آخرین بار در جبهه فاو و در محلی که «سه راهی مرگ» مشهور شده بود به شهادت رسید. زندهیاد جانباز حسین خدامی روایت کرده که عباس در حال وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز بود که خمپارهای اصابت کرد و او به شهادت رسید. همانگونه که گفتم من و مادرش از رفتن او به جبهه رضایت کامل داشتیم. وقتی میدیدیم نوجوانان و جوانان مشتاقانه راهی جبهه میشوند آنها را مثل عباس خودمان میدیدیم و از اینکه فرزند ما هم دوشادوش رزمندگان به جنگ دشمن رفته است احساس غرور میکردیم. هرگاه به مرخصی میآمد حضورش را مغتنم میدانستیم با این حال عباس هر وقت میآمد اشتیاق رفتن به جبهه داشت. حالا هم که سالها از شهادت عباس میگذرد همین احساس را دارم و از اینکه فرزندم به راه امامحسین رفته است، افتخار میکنم. از دست دادن فرزند غم و اندوه بسیاری به همراه دارد، اما اینکه فرزندم در راه خداوند و راه امامحسین رفته است، سبب میشود اندوه آن برایمان قابل تحمل باشد؛ ضمن اینکه عباس وقتی از جبهه بر میگشت گویا عطر حسین را با خود به خانه میآورد. میگفت که جبهه هم مثل حسینه است که رزمندگان عزمشان را برای رفتن به راه شهادت و به راه امامحسین جزم میکنند. اگر به سیره شهدا نگاه کنیم میبینیم که ذکرشان همیشه ذکرحسین و رفتن در راه حسین بود و هنوز هم که هنوز است از شهیدان مدافع امنیت و مدافع حرم در همان مسیر قدم بر میدارند. با وجود غم از دست دادن عباس، ما رضایت به رضای خدا داریم. او زندگی کوتاه، اما سرشار از فداکاری، ایمان و خدمت به دیگران داشت. حضورش در جبهه، کمکهایش به سالمندان و نیازمندان و اخلاق نیکویش با خانواده و دوستان یاد و نام او را همیشه زنده نگه میدارد. عباس از همان کودکی مسئولیتپذیر و پرتلاش بود و در خانه، مغازه و جامعه همیشه کمک حال دیگران بود.
به کدام یک از دوستانش بیشتر علاقه داشت؟
تقریباً همه همرزمانش به شهادت رسیدهاند. در میان همرزمانش با شهید یدالله احمدی که او هم بچه دستجرد بود رفاقت زیادی داشت. شهیدان احمد فصیحی، حسین فصیحی، مهدی فصیحی و اصغر فصیحی هم از دوستان نزدیکش بودند که همه به شهادت رسیدند. یادم است وقتی شهید یدالله احمدی به شهادت رسید عباس برای تسیلت به خانوادهاش آمده بود. آن روز به مرخصی آمده بود. هر دو سوار خودرو بودیم که داشت به یک عکس نگاه میکرد. عکس یک رزمنده بود. گفتم کیست؟ گفت این از بهترین دوستانم بود که به شهادت رسید؛ یدالله احمدی. عباس گفت برای تسلیت به خانوادهاش به مرخصی آمده است. یدالله احمدی اصالتاً دستجردی بود، اما در بخش دیگری به نام «برآن» زندگی میکردند. آن روزها بسیج دستجرد حقیقتاً میعادگاه رزمندگانی بود که خیلی از آنها حالا در گلزار شهدای بهشتمحمد دستجرد آرمیدهاند. خیلی از همرزمان عباس هم جانباز یا نامشان میان ایثارگران ثبت شده است.
آخرین خاطره شما از عباس چیست؟
عباس هنگام بدرقه، مرا در آغوش گرفت و حلالیت خواست. میدانستم که احتمالاً این آخرین دیدار است. او همیشه سفارش میکرد، ناراحت نشویم و گفت: «من هم مثل سایر رزمندگان وظیفهام را انجام میدهم.» حتی وقتی مجروح شد، باز هم آرامش خود را حفظ کرد و گفت امداد الهی همیشه همراه او بوده است. آن روز و آن آخرین وداع رنگ و بوی خاصی داشت. آخرین دیداری که به دنبال آن خبر شهادت عباس را به من دادند و باعث شد افتخار شهادت نصیب خودش و افتخار پدر شهید نصیب من شود. آن روز من با چشمان اشکبار رفتن فرزندم را مشاهده کردم. او را دیدم که به مسیر حسین (ع) رفت و به مسیری که شهد ایمان رفتهاند.