کد خبر: 1330401
تاریخ انتشار: ۰۲ آذر ۱۴۰۴ - ۰۵:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با فرزند شهید حاج شیرعلی سلطانی به بهانه رونمایی از تقریظ رهبری بر کتاب «خانوم ماه» روایتی از زندگی شهید 
من این تقریظ را پیامی از طرف پدر می‌دانم خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم چرا بعضی از زنان در خانه جانباز می‌شوند. وقتی به مادربزرگ، مادر‌های شهدا یا همسران جانبازان نگاه می‌کنم، می‌بینم هر کدام نشانی از درد بر تن دارند؛ یکی بینایی‌اش را از دست داده، یکی کمرش خم شده و دیگری دست یا اعصابش از کار افتاده است. اما در نگاه همه آنها نوری است که از درون می‌تابد. این همان جانبازی واقعی است. آنها زخمی از صبر بر بدن دارند 
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: چهارشنبه ۲۸ آبان ماه از سه تقریظ رهبر معظم انقلاب بر سه کتاب «خانوم ماه»، «همسفر آتش و برف» و «تب ناتمام» رونمایی شد. انتشار تقریظ‌های مقام معظم رهبری بر کتاب‌های حوزه دفاع مقدس که شاید اکنون به عدد ۱۰۰ نزدیک شده باشد انگیزه آحاد جامعه به ویژه جوانان را به مطالعه آن کتاب افزایش می‌دهد. بنا بر گزارش دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب در نیمی از کتاب‌هایی که از سوی ایشان تقریظ نوشته شده یا توصیه به مطالعه آنها شده است، یک زن نقش آفرینی کلیدی داشته است و در اغلب موارد، این زنان مورد تمجید رهبر انقلاب قرار گرفته‌اند. درباره کتاب «خانوم ماه» هم این نکته به نظر می‌رسد که توجه به نقش‌آفرینی یک زن مسلمان، انقلابی و مقاوم مورد نظر رهبر انقلاب بوده است. به مناسبت رونمایی از تقریظ رهبری بر این کتاب با مرضیه سلطانی، دختر شهید حاج شیرعلی سلطانی به گفت‌و‌گو نشستیم که حاصل آن تقدیم حضورتان می‌شود. 

با خواندنش دلم می‌گیرد

دختر شهید سلطانی درباره چرایی نوشتن کتاب با موضوع زندگی پدرش می‌گوید: «ما ابتدا تصمیمی برای نوشتن زندگینامه پدرم نداشتیم. افراد زیادی آمدند تا درباره او بنویسند، اما هیچ‌کدام به نتیجه نرسیدند و ما هم پیگیری نکردیم. فقط با احترام از آنها تشکر کردیم. مدتی بعد، خانم تقی‌زاده که از خادمان شهدا و بانویی فرهنگی و دلسوز بود، تصمیم گرفت زندگی پدرم را بنویسد. او با روحیه‌ای لطیف و نیتی خالص کار را آغاز کرد. بار‌ها به خانه ما آمد و با مادرم گفت‌و‌گو کرد. در این میان بین او و مادرم رابطه‌ای صمیمی به‌وجود آمد. مادر همیشه با مهربانی از او پذیرایی می‌کرد. خانم تقی‌زاده هم با دقت و عشق به حرف‌های مادر گوش می‌داد و همه چیز را یادداشت می‌کرد. بعد‌ها به ما گفت که می‌خواهد کتابی درباره پدر و خانواده بنویسد و از مادرم اجازه گرفت از گفته‌هایش استفاده کند. مادرم را در کتاب با نام مستعار «خانوم ماه» معرفی کرد و اینگونه کتابی به همین نام نوشته شد. با اینکه سال‌ها از آن زمان گذشته است، هنوز نتوانسته‌ام تمام کتاب را بخوانم. نه به خاطر بی‌میلی، بلکه، چون با خواندنش دلم می‌گیرد و یادآوری آن روز‌ها برایم سخت است. با این حال، دوستان و هم‌محله‌ای‌ها که کتاب را خوانده‌اند، با ما تماس می‌گیرند و از تأثیر عمیق آن بر خودشان می‌گویند.» 

مأموریت جدید پدر!

صحبت‌هایمان به یادداشت تقدیری رهبر انقلاب بر کتاب می‌رسد. دختر شهید سلطانی می‌گوید: «همه چیز دست به دست هم داد تا این کتاب نوشته شود. از نظر من، این فقط یک نوشته معمولی نیست، بلکه نشانه‌ای از لطف و عنایت خداست. هیچ چیز در این مسیر اتفاقی نبوده است؛ از انتخاب پدرم برای شهادت تا کسانی که زندگی او را روایت کردند و حالا هم توجه رهبر انقلاب. 

من این تقدیر را پیامی از طرف پدر می‌دانم. هر بار به کتاب نگاه می‌کنم یا چیزی از آن می‌خوانم، احساس می‌کنم پدرم دوباره برای ولایت قیام کرده است، انگار هنوز هم ما را به یاد امام زمان‌مان می‌اندازد. باور دارم که انتخاب شما و همه کسانی که در این مسیر قدم گذاشتند، تصادفی نبوده است. شاید پدرم خودش خواسته پیام ولایتمداری‌اش به مردم برسد، چون ولایت برایش اهمیت زیادی داشت. یادم است مدتی پیش به خواهرم گفتم احساس می‌کنم امسال سال شهید سلطانی است. خواهرم خندید و گفت ماشاءالله! اما من جدی گفتم. چند روز بعد خبر رسید رهبر انقلاب به کتاب توجه نشان داده‌اند. این موضوع برایمان نشانه لطف الهی بود. از هر طرف پیام می‌رسید که مردم کتاب را خوانده و از آن تأثیر گرفته‌اند. به خواهرم گفتم بابا دارد ما را جمع می‌کند برای خدمت به ولایت. در دلم حس عجیبی بود، انگار پدر مأموریت داده تا راهش را ادامه دهیم. گاهی اتفاقی کتابش را باز می‌کنم و صفحه‌ای می‌آید که انگار پیامی روزانه برایم دارد. حس می‌کنم پدر هنوز با ماست، ما را راهنمایی می‌کند و یادآور می‌شود که باید همیشه در مسیر ولایت بمانیم. در دل به او آفرین می‌گویم، چون حتی از آن دنیا هم ما را هدایت می‌کند.» 

و کوزه‌ای که افتاد!

او در ادامه به آشنایی پدر و مادرش «خانوم ماه» اشاره می‌کند و می‌گوید: «در آن زمان، ازدواج‌ها معمولاً با معرفی و نظر بزرگ‌تر‌ها انجام می‌شد و خانواده‌ها نقش اصلی را در انتخاب همسر داشتند. پدربزرگم مردی خوش‌نام، مهربان و مردمدار بود. به دلیل ارتباطات زیادی که در محله داشت، تصمیم گرفت برای پسرش، یعنی پدرم، همسری شایسته انتخاب کند. از کودکی، مادرم را برای پدر در نظر گرفته بودند. ابتدا قرار بود یکی از خاله‌ها همسر پدر شود، ولی او در دوران نوزادی از دنیا رفت. بعد از گذشت سال‌ها و ادامه دوستی خانوادگی، وقتی مادرم که بعد از خاله متولد شد، به سن ازدواج رسید، پدربزرگم او را برای پدرم خواستگاری کرد و این ازدواج با رضایت هر دو خانواده شکل گرفت. مادرم بعد‌ها اولین دیدارش با پدر را این‌طور تعریف می‌کرد: «روزی همراه دختر‌های محل برای آوردن آب به آب‌انبار رفته بودیم. رسم بود کوزه را روی سر می‌گذاشتیم و در راه برگشت با خنده و شوخی مسابقه می‌دادیم تا ببینیم چه کسی زودتر می‌رسد. در همان مسیر بودیم که پدرت از روبه‌رو آمد. از دیدنش دستپاچه شدم و کوزه از روی سرم افتاد. او جلو آمد، ظرف را برداشت و با مهربانی گفت نباید چیز سنگین بلند کنی، اذیت می‌شوی. بعد هم تا دم خانه مادربزرگ همراهی‌ام کرد. همان دیدار ساده، آغاز علاقه‌ای شد که بعد‌ها با خواست خدا و نظر بزرگ‌تر‌ها به ازدواج انجامید.»

لیوان‌های پلاستیکی راه‌راه قرمز و سفید

دختر شهید در ادامه می‌گوید: «پدر و مادرم وقتی ازدواج کردند، مادر فقط ۱۳ سال داشت و پدر حدود ۲۰ ساله بود. با وجود سن کم، مادر در رفتار و مسئولیت‌پذیری فراتر از سنش عمل می‌کرد. پدر شغل آزاد داشت و بیشتر به کشاورزی و دامداری مشغول بود. آن روز‌ها بسیاری از مردان روستا در کار زمین و محصولات فصلی مشغول کار بودند. بعد از ازدواج، پدر مدتی در همان محل مشغول کار بود و سپس به‌عنوان پاسدار خدمت می‌کرد. زندگی در آن زمان با حالا فرق زیادی داشت. خانواده‌ها صبورتر بودند و احترام میان عروس، داماد و بزرگ‌تر‌ها حرف اول را می‌زد. مادر تعریف می‌کرد در سال‌های اول ازدواج‌شان مدتی با پدر و مادرشوهرش زندگی می‌کردند. همان‌طور که رسم بود تا زمانی که به اصطلاح زندگی‌شان جا بیفتد، زیر یک سقف می‌ماندند. بعد از مدتی با کمک بزرگ‌تر‌ها خانه مستقلی تهیه می‌کردند. جهیزیه‌ها هم آن زمان ساده بود، نه مثل امروز. چند ظرف و وسیله ابتدایی که برای شروع زندگی لازم بود، همراه با یکدست رختخواب برای بزرگ‌تر‌ها و یکدست برای میهمان. وقتی فرزندی به دنیا می‌آمد، مادربزرگ‌ها برای او هم وسایل مخصوص خودش را می‌فرستادند. همه چیز ساده بود. پدر و مادر در همان اتاق ساده و پرصفا زندگی می‌کردند. پدربزرگ گاهی گاو و گوسفند داشت و هر وقت شیر تازه می‌گرفت، بخشی از آن را برای مادر می‌فرستاد. مادر با دقت شیر‌ها را می‌جوشاند و در لیوان‌های پلاستیکی راه‌راه - یادم است قرمز و سفید بودند، بعد‌ها هم سبز و سفید - می‌ریخت. پدر و مادر حدود ۱۵ سال با عشق، صبر و همراهی کنار هم زندگی کردند. خانواده ما پنج فرزند دارد. سه دختر و دو پسر. من و فهیمه، مرضیه و برادرانم فخرالدین و عمار که بعد از چهلمین روز شهادت بابا به دنیا آمد. یکی از ویژگی‌های جالب پدر این بود که نام تمام فرزندانش را از قرآن انتخاب کرده بود.» 

سبک زندگی دینی 

فرزند شهید به ویژگی‌های اخلاقی پدر اشاره می‌کند و می‌گوید: «پدرم، شهید شیرعلی سلطانی، همیشه با عشق و احترام خاص به امام زمان (عج) زندگی می‌کرد. در وصیتنامه و اشعارش، این عشق و احترام به خوبی دیده می‌شود. پدرم خیلی به قرآن و معارف اهل بیت (ع) علاقه‌مند بود و همیشه سعی می‌کرد سبک زندگی‌اش را بر اساس آموزش‌های دینی تنظیم کند. پدرم در سال ۵۹ وارد سپاه شد. قبل از آن، در مسجد و محله فعال بود، مردم را جمع می‌کرد و به آنها آموزش می‌داد. نوار‌های سخنرانی و قرآن پخش می‌شد و او همراه با دیگران برنامه‌ریزی داشت. خودش مسجد و کتابخانه‌ای در محل زندگی مان ساخت که جای جمع شدن جوانان و مطالعه بود. بعد از مرگش، طبق وصیتنامه‌اش پیکرش هم در همان مسجد تدفین شد. ویژگی‌های پدرم باعث شد نه فقط در شیراز بلکه در شهر‌های دیگر هم محبوب باشد. شهید شیرعلی سلطانی فردی چند بعدی و فعال در زمینه‌های مختلف بود. او فعالیت‌های زیادی در زمینه جهاد و خدمات مختلف در روستا‌ها و محله‌های نیازمند داشت. از ورزش گرفته تا حضور در جمع بسیجی‌ها با برنامه‌های فرهنگی که امروزه به آن «حلقه صالحین» گفته می‌شود. او تلاش می‌کرد مشکلات کوچه‌ها و محله‌ها مخصوصاً در مناطق فقیر و محروم را حل کند. پدرم اهمیت زیادی به ظاهر خود می‌داد، چون معتقد بود انسان باید در هر حالتی، چه برای کار و چه برای رفت‌و‌آمد، آبرومند و مرتب باشد. هر وقت پدر از بیرون به خانه می‌آمد، مادر بلافاصله به استقبالش می‌رفت. با شتاب خودش را می‌رساند، سر و لباس پدر را مرتب می‌کرد و گرد و خاک را با برس‌های خاص از او می‌گرفت.» 

دنیای پر از کتاب و قصه 

اومی گوید: «پدر برای ما که هنوز به سن مدرسه نرسیده بودیم، دنیایی پر از کتاب و قصه ساخته بود. چون می‌دانست بچه‌ها بیشتر جذب تصویر می‌شوند، کتاب‌هایی درباره پیامبران تهیه می‌کرد. کتاب‌هایی پر از نقاشی که داستان‌هایی از حضرت موسی، حضرت ابراهیم و یاران پیامبر را در خود داشت. هرکدام از ما بچه‌ها کتاب مخصوص به خود داشتیم. مثلاً یکی کتاب حضرت موسی را می‌گرفت، دیگری حضرت ابراهیم را و من همیشه با شوق منتظر نوبت خودم بودم. پدر این کتاب‌ها را در مسجد محل میان بچه‌ها پخش می‌کرد. از قبل اعلام می‌کرد چه روز و چه ساعتی باید بیاییم، مثلاً دوشنبه صبح بعد از صبحانه. وقتی در کوچه بچه‌ها را می‌دید، یادآوری می‌کرد: «یادت نره جلسه مسجد!» بچه‌ها هم با شوق حرفش را به همدیگر منتقل می‌کردند تا هیچ‌کس جا نماند. روز جلسه با مقنعه‌های گلدار پارچه‌ای و چادر‌های رنگی‌مان کتاب قصه در بغل و هیجان‌زده به مسجد می‌رفتیم. پدر حواسش بود همه بچه‌ها جمع شوند، روی زمین بنشینند و یکی‌یکی کتاب‌هایشان را باز کنند. با لبخند ما را تشویق می‌کرد، شعر و داستان می‌خواند و سؤالات ساده‌ای درباره پیامبران می‌پرسید. آن روز‌ها هنوز به سپاه نرفته بود، اما در مسجد کتابخانه‌ای کوچک راه‌اندازی کرده بود. پدر برای هرکدام‌مان مسئولیتی گذاشته بود. مثلاً می‌گفت: «فریبا، تو مسئول یاد دادن قل هو الله به بقیه بچه‌ها هستی.» همین باعث می‌شد بازی و یادگیری با هم ترکیب شود. در حیاط یا کوچه با هم جمع می‌شدیم و با صدای بلند سوره‌هایی مثل قل هو الله یا دعای اللهم کل ولیک را می‌خواندیم. در بازی‌ها، خنده‌ها و حتی میان دویدن‌ها، آیات قرآن در هوا می‌پیچید. حتی می‌گفت بزرگ‌تر‌ها باید برای کوچک‌تر‌ها بخوانند تا همه با هم یاد بگیریم. ما با افتخار کتاب‌ها را می‌بردیم پیش مادر، خاله یا همسایه با صدای بلند می‌خواندیم و خوشحال بودیم که می‌توانیم دانسته‌هایمان را با دیگران قسمت کنیم. ما در خانه هم تخته‌ای کوچک داشتیم که با آن تمرین می‌کردیم. پیش از آمدن پدر، خودمان برای هم درس‌ها را مرور می‌کردیم تا وقتی رسید، خوشحال شود. به قدری دقیق و دلسوز بود که به همه‌چیز توجه داشت. حتی به مدرسه ما هم سر می‌زد، با معلمان صحبت می‌کرد و از شرایط درسی‌مان باخبر می‌شد. خودش اهل آموزش و راهنمایی بود. اگر می‌دید دختری از نظر حجاب یا تحصیل دچار بی‌نظمی شده، با احترام و مهربانی یادآوری می‌کرد. او فقط پدر ما نبود، بلکه پشتیبان همه بچه‌های محل بود. یاد یکی از روز‌ها برای همیشه در ذهنم مانده است، داستان حضرت موسی را که از پدر آموخته بودم، با ذوق و احساس ایستاده بودم و برای بچه‌ها تعریف می‌کردم. کم‌کم معلم‌ها هم از کلاس‌ها بیرون آمدند، کنار دیوار ایستادند و با لبخند و با دقت گوش می‌دادند. من میان آن جمع ایستاده بودم. خیلی لحظه شیرینی بود. هیچ گاه آن خاطره را از یاد نمی‌برم.» 

«سیدالشهداى استان فارس»

مرضیه سلطانی می‌گوید: «بعد از مدتی، پدر وارد سپاه شد. سال ۱۳۵۹ بود، تقریباً همزمان با شروع جنگ تحمیلی. پیش از آن هم فعالیت‌های فرهنگی زیادی انجام می‌داد. همه کارهایش فی سبیل الله بود. پدر تحت تربیت روحانی بزرگواری به نام شهید عبدالحسین دستغیب بود. او بعد‌ها به «سیدالشهداى استان فارس» معروف شد. شخصیتی مؤمن، شجاع و اثرگذار که در سال‌های آغازین انقلاب با فعالیت‌های فرهنگی و تربیتی خود، مسیر خیلی از جوان‌ها را روشن کرد. پدر همیشه از او با احترام و عشق یاد می‌کرد و می‌گفت: «هر چه از ایمان و بینش دارم، از برکت تربیت اوست.» خود من هم هر وقت یاد شهید دستغیب می‌افتم، ناخودآگاه برایش دعا می‌کنم. چون حقیقتاً مردی بود که نسل جوان را بیدار کرد و با اخلاصش الگویی شد برای همه شاگردان و یارانش از جمله پدر من. پدر در همه سخن‌هایش تأکید داشت که پیرو امام و راه شهدا بودن، نباید درشعار باشد. باید در عمل و رفتارمان دیده شود. همین آموزه‌ها بود که بعد‌ها او را به میدان دفاع از اسلام و کشورش کشاند.» 

ساخت حسینیه، مسجد و کتابخانه

او ادامه می‌دهد: «یکی از ویژگی‌های جالب و دوست‌داشتنی پدر این بود که در میان همه اهالی محل، نقش ویژه‌ای داشت. از کار‌های ارزشمندش تشکیل جلسات دینی و فرهنگی در محل بود. پدرم در محل گروه‌هایی تشکیل داده بود برای آموزش قرآن، مخصوصاً برای بچه‌هایی که استعداد و علاقه داشتند. او برای هر گروه سنی مربی تعیین می‌کرد و حتی مسابقه‌های قرآنی و فرهنگی برگزار می‌کرد. ذهنش بسیار خلاق بود و همیشه تلاش می‌کرد اهالی محل را برای کار‌های خیر و مفید کنار هم بیاورد. باور داشت وقتی همه با هم دست به‌دست هم بدهند، هم روح محله زنده می‌شود و هم برای جوانان فرصت رشد و یادگیری فراهم می‌شود. یکی از کار‌های ماندگارش ساخت حسینیه‌ای بود که بعد‌ها به مسجد تبدیل شد. او ابتدا حسینیه‌ای به نام «حسینیه المهدی» ساخت، اما پس از مدتی برای حفظ مردمی‌بودن و تقویت کار جمعی تصمیم گرفت مسجد مستقلی در سمت دیگر محله بسازد. این کار را در حالی انجام داد که هنوز زیر ۳۰ سال سن داشت. نماز برای پدر اهمیت زیادی داشت. در این مورد خاطره‌ای در ذهن دارم. هوا سرد بود و ما بچه‌ها در خواب. پدر با عبایی بر دوش، آرام وارد اتاق می‌شد و ما را بیدار می‌کرد. با صدای مهربانش می‌گفت: «بلند شو دخترم، وقت نمازه.» آن روز‌ها شاید هنوز سن نماز نداشتیم، اما او می‌خواست از همان کودکی شیرینی حضور در نماز و یاد خدا را در دل ما بپروراند. او یکی‌یکی بچه‌ها را از زیر لحاف بیرون می‌آورد. خواهرم فهیمه را بغل می‌کرد، بعد نوبت من می‌شد. ما را زیر عبایش می‌گرفت تا سردمان نشود و آرام تا حیاط می‌برد. در حیاط بزرگ خانه، شیری بود که آب کمی از آن می‌آمد. پدر با دستان گرمش آستین‌های ما را بالا می‌زد، دست کوچک ما را در دست خود می‌گرفت و می‌گفت: «بگو بسم‌الله الرحمن الرحیم، وضو می‌گیرم قربتاً الی‌الله.» بعد خودش دست‌مان را زیر آب می‌برد و با آرامش توضیح می‌داد کدام دست را باید بشوییم و چطور مسح بکشیم. حس لمس دستانش هنوز در ذهنم مانده است. وقتی وضو تمام می‌شد، ما را به اتاق می‌برد و نماز جماعت را با مادرم می‌خواندیم. او می‌خواست از همان کودکی ما را با فضای عبادت آشنا کند. خودش پیش‌نماز می‌شد، مادرم پشت سرش می‌ایستاد و ما هم کنار او نماز می‌خواندیم. گاهی برادر کوچکم هم بیدار می‌شد و در آغوش مادر می‌نشست. پدر معمولاً برای نماز جماعت به مسجد می‌رفت، اما وقتی به خانه برمی‌گشت، دوباره با ما نماز می‌خواند تا ما هم یاد بگیریم. کم‌کم که بزرگ‌تر شدیم، خودش ما را به مسجد می‌برد. یادم است چادرهایمان ساده و روشن بود، گاهی گل‌دار ریز یا با نخ‌های رنگی. مادر با حوصله چادر را روی سرمان می‌کشید و ما را آماده رفتن می‌کرد. در راه مسجد یا هنگام نماز، همیشه پدر از ایمان به خدا، بندگی و محبت می‌گفت. چیزی که از او در ذهنم مانده است، آموزش عملی دین بود، نه فقط با حرف بلکه با رفتار.» 

لباس دوخت و خرج خانه داد... 

فرزند شهید به نقش مادر و همسران شهدا و جانبازان اشاره می‌کند و می‌گوید: «خانواده ما مثل بسیاری از خانواده‌های شهدا هیچ‌وقت دنبال مقام، نام یا امتیاز نبود. همه چیز را به لطف خدا سپردیم، چون خود پدر سفارش کرده بود: «هیچ‌چیز نمی‌خواهم، حتی اگر بعد از شهادت من حقوقی دادند، فقط در صورت نیاز بگیرید.» بعد از شهادت پدر، بار زندگی روی دوش مادر افتاد. او با دستان خود با خیاطی و صبر، ما را بزرگ کرد. سال‌ها بدون هیچ توقعی لباس دوخت، خرج خانه داد و حتی ما دختر‌ها را یکی‌یکی عروس کرد. من زمان ازدواج ۱۳ سال داشتم. خواهرم هم دو، سه سال بعد ازدواج کرد. با همه سختی‌ها، وقتی به زندگی او فکر می‌کنم، می‌گویم مادر من - و همه زنان شهدا - شهیدان اولند. بعضی‌ها می‌پرسند چرا؟ چون اگر آنها در سختی‌ها استقامت نمی‌کردند، با عشق همسر و فرزند را پشتیبانی نمی‌کردند، آن مردان نمی‌توانستند به جبهه بروند و از جان‌شان بگذرند. من همیشه به مادر می‌گویم: «تو قبل از پدر شهید شدی، چون روح شهید را تربیت کردی و خودت هم با ایثار و صبر در راه خدا جنگیدی.» خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم چرا بعضی از زنان در خانه جانباز می‌شوند. وقتی به مادربزرگ، مادر‌های شهدا یا همسران جانبازان نگاه می‌کنم، می‌بینم هر کدام نشانی از درد بر تن دارند، یکی بینایی‌اش را از دست داده، یکی کمرش خم شده، دیگری دست یا اعصابش از کار افتاده است، اما در نگاه همه آنها نوری است که از درون می‌تابد. این همان جانبازی واقعی است. آنها زخمی از صبر بر بدن دارند.» 

قیام برای خدا

او در پایان می‌گوید: «پدرم برای خدا قیام کرد و این قیام را از خانواده آغاز کرد. من ایمان دارم که شهدا زنده‌اند. آنها برای حفظ ایمان و وطن قیام می‌کنند. شهدا به خط می‌شوند، مردم را صدا می‌زنند، حتی اهل خانواده و خویشان و محل زندگی‌شان و حتی مردم کشور‌های دیگر نیز آنها را می‌بینند و هوشیارند. این شهدا شاهدان زنده‌ای هستند که در کنار خدا سر سفره او نشسته‌اند و روزی‌شان را از او می‌گیرند. خوش به حال کسانی که در این مسیر قدم گذاشته‌اند که این راه بدون اراده و فرمان شهید سلطانی‌ها امکان‌پذیر نیست. او نیروهایش را به خط می‌کند، مثل شما همکاران که هر کاری انجام می‌دهید، به برکت شهدا و روزی خداست...»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار