سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: داستان از زبان ستاره روایت میشود و پر است از حال و هوای دختری که احساس میکند هیچکس در دور و بر او نیست که دوستش داشته باشد. از پدر و مادرش گرفته تا دو خواهرش سمانه و سارا. ستاره با تمام این احساسات باز هم دختری است پرشور و نشاط که با جسارتهایش داستان را پرکشش میکند.
خانواده ستاره در قم زندگی میکنند، پدرش راننده کامیون است و با اینکه سه دختر دارد، در آرزوی داشتن پسری است و مادرش در این روزها باردار است. سمانه که دختر بزرگ خانواده است، نامزد ناصر شوفر است که به جبهه رفته است. سمانه دختری آرام و مهربان است که اغلب کارهای خانه را به جای مادرش انجام میدهد و البته رقیبی برای ستاره است که دائم با او مقایسهاش کنند. سارا بچه آخر خانواده است و مبتلا به بیماری زال است و در دنیای حسرتهای کودکانه خود سیر میکند. ستاره دلش میخواهد مثل تمام نوجوانها به او هم اهمیت داده شود، حرفهایش را مهم بشمارند و به اصطلاح او را هم آدم حساب کنند. این فکرها باعث میشود دست به کارهایی بزند یا حرفهایی بزند که حتی اوضاعش را بدتر و خانوادهاش را از دست خودش ناراحت کند.
در نزدیکی خانهشان انبار جهاد است که کمکهای مردمی جمع و دستهبندی میشود. یکی از جاهایی که ستاره به عنوان پناهگاه از آن استفاده میکند همین انبار جهاد است که با خود داستانهایی را هم رقم میزند.
در میانههای داستان ستاره درگیر دوست داشتنی میشود که مثل تمام احساسات نوجوانی ناگهانی و چه بسا زودگذر است.
مرضیه نفری واقعاً هنرمندانه توانسته است تمام احساسات و حسرتهای یک دختر را بیان کند، طوری که اگر مخاطب، خود دختر باشد خیلی با ستاره داستان همراه و همدل میشود.
خانم فهیمی که مسئول انبار جهاد است و عمه نگار دو شخصیتی هستند که ستاره آنها را بسیار دوست دارد؛ شخصیتهایی که در واقع زنهایی قوی و با اراده هستند و توانستهاند در زندگی پرپیچ و خم خود را پیروز میدان بکنند. ستاره در طول داستان با الگوگیری و کنکاش در زندگی این دو میتواند درک درستی از زن و دختر بودن خود داشته باشد.
در صفحه ۲۷ کتاب میخوانیم: «خانم فهیمی دفتر را گرفت. دستم را فشار داد و پرسید: «دستهات چرا اینقدر یخ شده؟» دستش را گذاشت زیر چانهام... سرم را بالا گرفت... زل زد توی چشمهایم و گفت: «حال نداریها!... صبحانه خوردی؟» جواب ندادم... سرم را به بالا تکان دادم... دلم میخواست گریه کنم. دستهایش گرم بود و نرم. نگاه کردم به کفشهایم تا گریهام نگیرد. بیا بریم!... من تو کیفم نون و کتلت دارم... میدونی از وقتی علی رفته، حال و حوصله خونه موندن و غذا خوردن ندارم... یه چیزی میارم همینجا میخورم. علی... شوهرش را چه قشنگ صدا کرد. یک کلمه: علی. نگفت اوس علی، میرزاعلی، شیخ علی، علی آقا، حاج آقامان، شوهرم، فقط گفت: علی. چقدر صمیمی!... من هم این طوری صدایش میکنم. چه بگویم؟!... حسن؟!... سجاد؟!... کریم؟!... غلامرضا؟!... فعلاً که اسم ندارد. بالاخره یک نفر پیدا میشود که من را بگیرد و از این خانه ببرد و من راحت بشوم.»
داستان شیرینی خود را مدیون شخصیت خوب ستاره است که کارهایش کاملاً دخترانه و گاه با شجاعت است و مخاطب دلش نمیخواهد کتاب را روی زمین بگذارد. سراسر داستان شاید پر از گلایه و شکایتهای ستاره باشد، اما هیچ کدام تلخ نیستند و حتی گاهی تبدیل به طنز هم میشوند.
از حسنهای دیگر این کتاب، حال و هوای شهر و پشت صحنه کشوری جنگزده است و آدم را حسابی به آن دوران میبرد.
به نظر میرسد این کتاب میتواند هدیهای بسیار خوب برای تمامی دختران نوجوانان این سرزمین باشد؛ دخترانی که همیشه آینده یک جامعه به دستان آنها و مادری آنها رقم میخورد. «شبهای بیستاره» را مرضیه نفری نوشته و نشر «شهرستان ادب» آن را منتشر کرده است.