در دل هشت سال جنگ تحمیلی حکایتها و روایتهای بکری وجود دارد که میتواند الهامبخش کتابها و رمانهای بسیاری قرار گیرد. حتی میشود از روی آنها فیلم و سریال ساخت و به سراسر جهان عرضه کرد! ماجرایی که اخیراً از زبان جواد لطفی پدر شهید حسن لطفی شنیدم، یکی از همین روایتهاست که ساعتها ذهنم را درگیر خود کرده بود. بدون توضیح اضافهای متن زیر را که ماحصل گفتوگوی ما با والدین شهید لطفی است پیش رو دارید.
دو برادر
علی پسر بزرگم بود و حسن پسر کوچکترم. این دو برادر غیر از اینکه نسبت برادری داشتند، خیلی با هم رفیق بودند. زمان جنگ در یک مقطعی هم من، هم علی و هم حسن هر سه نفرمان جبهه بودیم. من در ایلام بودم و علی در مجنون و حسن در سقز. کمی بعد از اینکه من از منطقه برگشتم، علی خدمتش تمام شد. پسر بزرگ بود و با همسرم که دخترخالهام است قرار گذاشتیم برایش آستین بالا بزنیم. یک دختر خوب برایش در نظر گرفتیم و موعد عقدشان فرارسید. آن روز همگی خوشحال بودیم خصوصاً که حسن هم از منطقه آمد و جمعمان جمع شد. بعد از جشن مختصری که گرفتیم، حسن رو به علی گفت: داداش قول میدهم برای عروسیات سنگ تمام بگذارم. هرجا باشم خودم را به مراسمت میرسانم.
قرار عروسی
چند ماه بعد وقتی حسن در جبهه بود، مقدمات عروسی علی را فراهم کردیم. دهه ۶۰ ازدواجها سنتی و ساده برگزار میشد. توی یک خانه که فضای لازم را داشت مهمان دعوت میکردیم و پلوی عروسی را هم خودمان بار میگذاشتیم. روز عروسی علی از حسن خبری نداشتیم. فکر میکردیم جایی در منطقه عملیاتی است که کسی به او دسترسی ندارد. چون قول و قرارها را گذاشته بودیم، نتوانستیم زمان عروسی را به تعویق بیندازیم. آن روز من برای پخش کردن کارت عروسی از خانه بیرون رفتم. خدا رحمت کند یک پیرزن در همسایگی داشتیم که بعدها فوت شد. وقتی با او روبهرو شدم، دیدم ناراحت است. بنده خدا همیشه با عروسش دعوا داشت. فکر کردم شاید باز با عروسش دعوایش شده. توجهی نکردم و رفتم تا باقی کارتها را پخش کنم، اما به هر کس که میرسیدم، از دیدنم جا میخورد و سعی میکرد با من روبهرو نشود. فکر و خیال داشت قاتل جانم میشد. به روی خودم نیاوردم و خودم را به بیخیالی زدم. ناسلامتی عروسی پسرم بود و نباید بد به دلم راه میدادم.
وفای به عهد
عصر طبق رسممان باید جلوی پای عروس و داماد گوسفند قربانی میکردیم، اما هیچ یک از آشناها دل و دماغ نداشتند. کمکم متوجه شدم خبرهایی است و از من پنهان میکنند. قربانی را که آوردند، چند نفر از فامیل جرأت کردند و پا پیش گذاشتند. جلو آمدند و گفتند: «خدا بهت صبر بدهد آقاجواد، پسرت حسن شهید شده. خبر دادند که تابوتش را میآورند.» نمیدانستم چه بگویم. یک پسرم در لباس دامادی بود و آن یکی داخل تابوت در راه... قربانی را جلوی تابوت حسن ذبح کردیم. در چشم بههم زدنی عروسی تبدیل به عزا شد. هر کسی برای تبریک عروسی آمده بود، حالا به من و همسرم به عنوان پدر و مادر شهید تبریک و تسلیت میگفت. پلوی عروسی علی را برای عزای پسرم حسن توزیع کردیم. حسن آدم خوشقولی بود. سرش میرفت حرفش نمیرفت. اینبار هم به قولش عمل کرد و به هر ترتیبی بود خودش را به عروسی برادرش علی رساند.
عروسی حسن
من و همسرم پیش خودمان فکرهایی کرده بودیم. میخواستیم وقتی حسن از جبهه برگشت، برای او هم زن بگیریم. خیلی آرزوها برایش داشتیم. یادم است آخرین باری که به مرخصی آمد، مادرش لباسهایش را شست. گفتم پسرم چرا خودت لباسهایت را نمیشوری؟ گفت: آخرین بار است که میدهم مادرم لباسهایم را بشورد. شاید میخواست غیرمستقیم بگوید که این رفتنش را بازگشتی نیست. وقتی پیکرش را آوردند، من به همسرم گفتم: «دخترخاله انگار حسن زودتر از علی عروسی کرده است. پلوی عروسیاش را هم که پخش کردیم.» حسن در سقز بود که عراقیها مقرشان را بمباران میکنند. پای پسرم قطع شده بود. دوستانش او را به بیمارستان میرسانند، اما دیگر دیر شده بود و بر اثر خونریزی به شهادت میرسد. حسن پسر کوچکم بود، اما زودتر از برادر بزرگترش به حجله عروسی رفت. عروسش شهادت بود.