مهدي خرامان
زماني كه پاكو دِ لوسيا بر تارهاي گيتار خود مينواخت هيچگاه فكر نميكرد سالها بعد، كارگرداني تمام فيلم خود را با آهنگ او خلاصه كند، اثري كه همه چيزش در تيتراژ ابتدايي خلاصه ميشود، توپي كه در ابتدا تك نوازي ميكند، بعد همنوا با توپهاي ديگر و در آخر جزئي كوچك از آهنگ « chanela» ميشود.
مهران مديري در «ساعت 5 عصر» زندگي ما را به تصوير ميكشاند، «مهراد پرهام» يعني من نگارنده، تو خواننده، فردي كه در صبح سرمست و رقصان قهوه خود را درست ميكند، اما زماني كه وارد بينظمي شهر ميشود، بدون آنكه مقصر اين حوادث باشد، آخر شب شبيه به يك جنازه متحرك به خانه خود بر ميگردد
«ساعت 5 عصر» كمدي از جنس طنز است، در سكانس ابتدايي نمايي لانگشات از آرامي شهر تهران را نگاه ميكنيم، اما چند دقيقهاي نميگذرد كه آرمانشهر پوشالي و البته فانتزي با آن تغيير رنگ زرد، شبيه به يك جهنم ميشود، جهنمي كه عدم تناسبات در عرصههاي مختلف اجتماعي را كه در ظاهر متناسب به نظر ميرسد، نمايان ميكند، اغراق در تمامي سكانسهاي اثر موج ميزند، اما به خوبي در خدمت بيان دغدغه قرار ميگيرد و به جز چند مورد از اثر بيرون نميزند، اغراقي که در انتخاب شغل مهرداد به درستي ديده ميشود، كاراكتري كه وكيل دادگستري است، اما حتي نميتواند از حق خودش دفاع كند، تا سكانس استثنايي بازجويي را خلق كند.
خط داستان عاري از هرگونه پيچيدگي است، فردي براي انجام كارهاي شخصي خود وارد جامعه ميشود، اما مانند بسياري از افراد، قطرهاي از يك موج و در جريان حوادث جامعه حل ميشود، قطرهاي كه در ابتدا تماميت دارد مانند اولين توپ پرتاپ شده در تيتراژ، اما در نهايت جزئي از يك کل ميشود.
«ساعت 5 عصر» گاهي مسير را گم ميكند و نويسنده در بعضي از دقايق سوژه كم ميآورد و به همين دليل سطح دغدغههاي خود را تنزل ميدهد، مخاطب بعد از سكانسهاي بيمارستان و بهشت زهرا، با كاراكتر يك معتاد روبهرو ميشود، داستان فرعي كه نه تنها كمكي به اثر نميكند بلكه ريتم را به شدت كند و ملالآور ميكند، همان گونه كه كاراكتر تكراري آزاده صمدي اين بار به جاي «50 كيلو آلبالو»در «ساعت 5 عصر» ظاهر ميشود، تا مخاطب مجبور شود گاه و بيگاه فريادهاي تكراري آن را بشنود تا آهنگ فيلم باز هم كندتر شود، يا نويسنده در اشتباهي عجيب، تأثيرگذاري كاراكتر خود را نابود ميكند، پيرزني كه مخاطب با او همراه ميشود، همذاتپنداري و ناراحتي او را درك ميكند اما با بيسليقگي و در لحظه آخر، تأثيرگذاري شخصيت را از بين ميبرد، البته كاراكترهاي فرعي در نظمي تأمل شده وارد داستان ميشوند و جلوه ديگري از تجربيات روزمره تماشاگر را به او نشان ميدهد، يعني زماني كه شخصيت اصلي در پي مشكلات به تنگ آمده است، اما در همان موقع با كاراكترهاي اميدبخش (پرستار، متصدي بانك) روبهرو ميشود تا قدرت طي كردن ادامه مسير را داشته باشد.
اما ضعف اصلي، شخصيتسازي «مهراد پرهام» است، كارگردان مخاطب را در يك دوراهي رها ميكند و تماشاگر نميداند كاراكتر پرهام از ساده لوحي اين تصميمها را ميگيرد يا از روي مهرباني، كارگردان هم نه تنها علامتي براي تشخص راه نميگذارد، بلكه با تناقضاتي كه در شخصيت پرهام قرار ميدهد (مانند تلقين خواندن يا رفتن در خانه معتاد) مخاطب را بيشتر سردرگم ميكند، مسئلهاي كه باعث پس زدن شخصيت توسط مخاطب ميشود، زيرا فردي او را سادهلوح تصور ميكند و تماشاگري ديگر او را مهربان، به همين دليل فيلم ساعت 5 عصر مانند صفر و يك است، يعني يا مخاطب از جلوه مهرباني با كاراكتر همراه ميشود و با او همذاتپنداري ميكند و از شخصيت لذت ميبرد يا كاراكتر را سادهلوح و احمق تصور ميكند كه مطمئناً ديگر همذاتپنداري رخ نميدهد و با حرص خوردن و ناراحتي سالن را ترك ميكند.
در هر حال اولين اثر سينمايي مهران مديري با بازي مناسب سيامك انصاري و تصويربرداري محمود كلاري به سلامت به مقصد ميرسد، اثري كه شايد دقايقي از مسير خود منحرف شود، اما هدف را گم نميكند، هدفي كه خوب بلد است بخنداند اما خنديدني كه از گريه غم انگيزتر است.