رهبر معظم انقلاب اسلامي درباره ايشان ميفرمايند: «ايشان حقيقتاً مصداق بارزي از يك روحاني كامل بود. ايشان ملا بود، عالم بود، فقيه بود. در قم و نجف تحصيلات عاليه فقه و اصول و همچنين معقول كرده بود. مرد عالمي بود كه آگاهانه و از روي معرفت عمل ميكرد...» آن روحاني والامقام با جوانان كمسن و سال ارتباط بسيار صميمي داشت و به منظور جذب آنان به انديشههاي ديني و اسلامي گرم، صميمي و مهربان بود. در اين ايام كه سيامين سالگرد شهادت آن اسوه تقوا و شهيد محراب را گرامي ميداريم جا دارد با بيان خاطرات و دلنوشتهها و يادنوشتههايي از سيره و سيماي آن شهيد والامقام، غبار غفلت را از سيماي آن شهيد بزداييم و بار ديگر اين اسوه تقوا، مجاهدت و مبارزه را به مردم بنمايانيم.در ادامه، ضمن تشكر از مركز فرهنگي شهيد شفيعزاده، گفتوگوي «جوان» با نادر برپور كه يكياز محافظان آن شهيدبزرگوار بوده است را ميخوانيد.
اولين آشنايي شما با شهيد مدني چگونه بود؟
آيتالله مدني در زماني كه آيتالله قاضي به شهادت رسيدند، امامت جمعه تبريز را بر عهده گرفتند و بنده و چند نفر ديگر محافظت از ايشان را بر عهده داشتيم و در بيت و نماز جمعه و اين طرف و آن طرف كه ميرفتند، همراهشان بوديم. بارها شده بود كه هم دوستان و هم بنده حقير ديده بوديم كه در روزهاي گرم تابستان و در شبها كه نگهباني دادن سخت بود، ايشان ميآمدند و تلاش ميكردند به نگهبانها بقبولانند كه بروند و استراحت كنند و ميگفتند مگر براي من نيامدهايد؟ من خودم هستم و نگهباني ميدهم. ايشان چنين روحيهاي داشت و با اين كار به ما ميفهماند كه من هم مثل شما هستم و به اين مسئله افتخار هم ميكنم، ولي چون حالا از طرف نظام مسئوليتي بر عهدهام هست، همه بايد از اين مسئوليت حفاظت كنيم.
شما همواره با شهيد محشور بوديد، از برخوردهاي شخصي شهيد، خاطراتي را نقل كنيد.
من در دفتر ايشان بودم. ايشان ميز كوچكي داشتند كه قرآن و چند كتاب و نامههاي مردم را روي آن ميگذاشتند و معمولاً خودشان مستقيم به مشكلات رسيدگي ميكرد. يك روز يك كسي نامهاي دستش بود و آمده بود مطلبش را به آقا بگويد و نامه را گذاشت روي قرآن. آقا نامه را برميداشت ميگذاشت آن طرف. آن فرد متوجه نبود، نامه را برميداشت، توضيح ميداد و دوباره ميگذاشت روي قرآن. چندين بار اين اتفاق تكرار شد. منظور اينكه آقا حتي به اين نكات ريز هم توجه داشتند.
مسئولان سپاه و جهاد در حضور ايشان جلسهاي را تشكيل دادند. آقا هميشه اين روال را داشتند كه اگر جلسه به نماز يا ناهار وصل ميشد، امكان نداشت آن افراد را مرخص كنند و بايد ناهار را ميماندند و بعد ميرفتند. يك هفته در ميان يا هر هفته، اين دو نهاد جلسهاي را در خدمت آقا تشكيل ميدادند و گزارش خود را تقديم ميكردند و رهنمودها را از ايشان ميگرفتند، به خصوص نكات اخلاقياي كه ايشان بيان ميكردند، از اهميت خاصي برخوردار بود.
آن روز حاج آقا شيخعلي خاتمي، نماينده امام در جهاد به نمايندگي از طرف بقيه صحبت كرد. صحبتهاي ايشان كه تمام شد، حاج آقا به هيچ نكته اخلاقياي اشاره نكردند. اصرار همه بر اين بود كه حاج آقا خاتمي از آقا بخواهند كه آن نكته اخلاقي را بگويند، چون خيلي براي همه مهم بود. حاج آقا خاتمي اصرار كرد، ولي آقا چيزي نگفتند. بعد كه جلسه تمام شد و نماز خوانده شد، آقا همه را براي ناهار نگه داشتند. ناهار ايشان هم يا آش بود يا آبگوشت كه اگر مهمان ناخواندهاي مثل ما آمد، كار مشكل نشود و آب غذا را زياد كنند. سفره پهن شد و آش را آوردند و ما همه با ولع آش را خورديم. واقعاً خيلي لذيذ بود. آقا فقط يك قاشق خوردند و دست كشيدند. وقتي سفره جمع شد، آشپز متوجه شد كه حاج آقا چيزي نخوردهاند. جلو آمد و گفت: «چطور آش نخورديد؟ خودتان گفته بوديد براي ناهار آش بگذارم. دوست نداشتيد؟» شهيد مدني گفتند: «بيانصاف! آخر اين غذا را خيلي لذيذ پختهاي، نميشود خورد!» همه ما از خجالت آب شديم كه خدايا! اين چه جور آدمي است. ما شرمنده شديم كه با ولع آن غذا را خورديم و ايشان چون غذا خيلي لذيذ بود، يك قاشق خورد و ديگر نخورد. آنجا بود كه ياد گرفتيم حسنات الابرار سيئات المقربين. واقعاً مرد اخلاص و عمل بود. ايشان به سختي دعوت ناهار كسي را قبول ميكرد، مگر آنكه كاملاً به تدين او و پاكي غذا اطمينان داشت، آن هم آن قدر نمك روي غذا ميپاشيد كه ماهيت آن را عوض ميكرد تا صاحبخانه و مردمي كه آنجا هستند، ناراحت نشوند و غذا را بخورد، اما لذت نبرد.
از نمازهاي جمعه ايشان برايمان بگوييد؟
در خطبههاي نماز جمعه نهايت پايبندي ايشان به اسلام و انقلاب و امام مثالزدني است. زهد و تقوا و عرفان ايشان در همه خطبههايي كه ميخواندند، موج ميزد. هر يك از خطبههاي نماز جمعه ايشان واقعاً مجموعهاي از شجاعت و پايداري و تقواست كه اگر مكتوب شود، مجموعه عظيمي خواهد بود و ميتوان روي نكتهنكته حرفهاي ايشان بحث و بررسي كرد. تكتك كلماتشان روي حساب و تحقيق بود. بحراني كه از سوي حزب خلق مسلمان در تبريز پيش آمد، فتنه بزرگي بود كه در آن به بحث قوميت، رنگ مذهبي داده بودند و شخصيتهاي مذهبي رهبري اين قضيه را پيگيري ميكردند.
نماز جمعه در ميدان راه آهن برگزار ميشد و اينها كار را به جايي رساندند كه جمعه شب، محراب را به آتش كشيدند، زن و مردهايي را كه از نماز جمعه برميگشتند با قمه و دشنه و چماق زخمي و آنها را سنگباران ميكردند، ولي حاج آقا همه را به صبر دعوت ميكرد. در آن صحنه فتنه، ما از صبر و بصيرت و شجاعت حاج آقا درس گرفتيم. يادم هست قضيه كه به اوج رسيد، در خيابان جمهوري اسلامي، بازار، يك دكه بليت فروشي بود. اين اشرار ميخواستند به آقا جسارت كنند و نهايتاً بالاجبار حاج آقا را در آن دكه حبس كنند. خدا شاهد است كه ميآمدند و به روي آيتالله مدني آب دهان ميانداختند. حرفشان اين بود كه شما بايد از اين جريان حمايت و كساني را كه با اين جريان برخورد ميكنند، محكوم كنيد. حاج آقا هم با متانت و طمأنينه زياد پاسخ ميداد: پسرم! شما نميدانيد ريشه اين قضيه چيست. براي ما بسيار دشوار بود كه سكوت كنيم، چون محافظ ايشان بوديم.
تصاويري از شهيد مدني هست كه ايشان به جبهه رفتهاند. در آن مقطع همراهشان بوديد؟
نه، من در آن مقطع در دشت مغان در مأموريت بودم، اما در مورد جنگ خدمتتان عرض كنم كه عكسي هست كه ايشان لباس سپاه را پوشيده، حاج آقا با آن لباس نزد ما آمد و گفت: «خوشا به حال شما كه در اين انقلاب، جوان و پاسدار هستيد و به اسلام و نظام خدمت ميكنيد.» به حال ما غبطه ميخورد. لباس سپاه را انگار كه يك لباس بهشتي بر تن كرده است، تمام وجودش و روحش در آن لباس در آرامش است. غبطه ميخورد كه افسوس كه جواني از دست ما رفت. كاش به سن شما بوديم و به اين انقلاب خدمت ميكرديم.
نيروهاي آذربايجان در شروع جنگ در سوسنگرد مستقر بودند. حاج آقا به رغم مشغلههاي فراواني كه در تبريز داشتند، هم قضيه دشت مغان و هم موضوع جبهه را پيگيري ميكردند. حتماً شنيدهايد كه سوسنگرد در روز تاسوعا و عاشورا در محاصره قرار گرفت. بچههاي آذربايجان شرقي كه اكثراً پاسدار رسمي بودند، در آن محل مستقر بودند. قبل از آن بنيصدر با توطئه كاري كرده بود كه چند نفر از دوستان ما خيلي ساده اسير شده بودند. شبانه نيروهاي ارتشي به فرمان بنيصدر از تپههاي اللهاكبر عقبنشيني كرده بودند و نيروهاي بعثي خيلي راحت آمده و در سنگرها مستقر شده بودند. اين را به بچههاي سپاه نگفته بودند و باعث شد فرمانده اين نيروها به همراه چند نفر از دوستان اسير شدند كه بعداً يكي از آنها برگشت، اما بقيه را شهيد كرده بودند، البته بني صدر ملعون ميخواست كينهاي را كه داشت سر بچههاي حزباللهي خالي كند. حتماً قضيه را شنيدهايد. دانشجويان خط امام، با فرماندهي شهيد علمالهدي در آنجا مستقر بودند و به عقيده من بنيصدر انتقام تسخير لانه جاسوسي را در آنجا از آنها گرفت. همه را تنها گذاشتند و هيچ كسي به كمكشان نيامد.
در سوسنگرد، برادران قضيه اسير شدن دوستان را ديده بودند و اين محاصره خيلي مهم بود، آن هم در روزهايي كه شور حسيني در روح و قلب بچههاي آذربايجان غوغا ميكند. موضوع به گوش آيتالله مدني ميرسد كه اوضاع از اين قرار است. من اين را به قطع و يقين عرض ميكنم كه اگر پيگيري آيتالله مدني از طريق امام و دفتر امام نبود، مطمئناً هويزه ديگري در سوسنگرد اتفاق ميافتاد، هيچ كس به كمكشان نميرفت و محاصره تنگتر و بچهها قتل عام ميشدند. پيگيري مستقيم و پياپي حاج آقا باعث شد كه اين فاجعه پيش نيايد و محاصره سوسنگرد بالاخره شكسته شد. مأموريت بچههاي سپاه و ارتش اين بود كه با عملياتي ايذايي نگذارند دشمن وارد خاك كشور شود، ولي بنيصدر ملعون خيلي راحت مطرح ميكرد كه جنگ يك مقوله تخصصي است و من هم فرمانده كل قوا هستم و اين طور مصلحت ميبينم كه بگذاريم دشمن وارد خاك ما شود.
آيتالله مدني خارج از بحث جنگ و فرماندهي كل قوا، مستقيماً با شخص امام مسئله را حل كرد. محاصره سوسنگرد شكست و بچهها زحمت خيلي زيادي كشيدند و قضيه در نهايت به نفع نيروهاي اسلام تمام شد.
آيا روز شهادت شهيد مدني با ايشان بوديد؟ از آن روز چه خاطراتي داريد؟
بله، با ايشان بودم. اشاره كردم كه جريان نفاق، مذهب عليه مذهب و جريان قوميت را در تبريز پيش آورد، محراب را در ميدان راه آهن كه نماز جمعه در آنجا برگزار ميشد، آتش زدند، مردم هم خيلي به زحمت ميافتادند و مثل حال نبود كه اتوبوس در همه جاي شهر آماده باشد و مردم را جمع كند و به نماز جمعه ببرد. مردم از تمام نقاط شهر يا پياده يا با وسايل شخصي خودشان بلند ميشدند و به راهآهن كه ۱۴، ۱۵ كيلومتري شهر بود، ميرفتند. خيلي زحمت داشت. چون اين طور بود، محل برگزاري نماز را به خيابان جمهوري اسلامي، سه راهي شريعتي و راسته كوچه آوردند كه الان همان جا به نام ميدان نماز است. ما در آن جريان در صف دوم، پشت سر آقا بوديم. بين الصلاتين بود، حاج آقا بلند شدند كه نماز را اعاده كنند. اشتباه نكنم ركعت دوم بود. همه نشسته بوديم، ديديم كه فردي كه در صفهاي عقب نشسته بود، آمد صف اول نيمخيز نشست. من اين صحنه را نديدم، ولي دوستان ديده بودند، ولي اينكه يك نفر از جا بلند شد و با سرعت به طرف آقا رفت و محكم ايشان را در بغل گرفت، ديديم و همه از جا بلند شديم و به طرف آنها دويديم. مسئول حفاظت آقا، بيسيمهاي قديمي را كه سنگين هم بود، چند بار توي سر آن ملعون زد، ولي او آقا را رها نكرد و بلافاصله و پشت سر هم، صداي سه انفجار آمد. آقا و آن مرد منافق روي زمين افتادند. اول اين انفجارها روي آقا صورت گرفت و ما ديديم كه تكههاي عبا و قبا و گوشت بدنشان روي سر ما باريد. يكي از دوستان كه تازگي به رحمت ايزدي پيوست، يك تكه از گوشت بدن آقا را برداشت و از خود بيخود شد و به حال كما رفت و پزشكان به زور و با آمپول توانستند دست او را باز كنند و آن تكه از بدن آقا را براي دفن به بقيه تكه پارههاي بدن ايشان ملحق كنند. صحنه بسيار تلخ و بدي بود و در طول عمرم و در طول انقلاب، غير از ارتحال امام، هيچ خاطرهاي به اين تلخي ندارم.
ما از اين جريان درس بزرگي گرفتيم و امروز هم مقام معظم رهبري به آن اشاره ميكنند كه در فتنه بايد صبر و شجاعت و بصيرت و در برابر حق، موضعگيري داشت و بهنگام از حق دفاع كرد. بايد مراقب باشيم كه لحظات خاص از دست نرود كه اگر رفتند، پشيماني سودي ندارد. ما آن روز ديديم كه چگونه جريان نفاق قومي مذهبي، در يك لحظه آن مرد بزرگ را از دستمان گرفت و آن فقدان تلخ تا آخر عمر گريبانگيرمان خواهد بود. از خدا ميخواهيم كه اين درس بزرگ را همواره در ذهن ما حفظ كند كه بدانيم همواره بايد هوشيار و آماده باشيم و با ضد انقلاب چه كنيم؟
ظاهراً ضارب ايشان تحت پوشش دادن نامه جلو آمده بود. آيا اين كار سابقه داشت؟
بله، آقا هر جا كه بودند مردم ميآمدند و حرفشان را مستقيم به ايشان ميزدند و نامه ميدادند. دوستان ميگفتند كه نامه دست ضارب بوده، ولي من نديدم، من فقط ديدم كه يك نفر بلند شد و خيلي سريع به طرف آقا رفت و دو دستش را محكم در بدن ايشان قفل كرد.
اشارهاي هم به رابطه شهيد مدني و امام داشته باشيد.
شهيد مدني عاشق امام و ذوب در ايشان بود. خاطرهاي را در اين باره نقل كنم. مجلسي بود و از ايشان پرسيدند: شما زياد با امام بودهايد، خاطراتي را از امام بگوييد تا حالا كه ميخواهيم جلسه را ترك كنيم، انرژي بگيريم، خدا شاهد است هر چه اصرار كردند، نگفت. آخر سر گفت: چه ميگوييد؟ از ذره ميخواهيد خورشيد را توصيف كند؟ من توان اين كار را ندارم.
خاطره ديگري كه به ياد دارم، مربوط به اوايل انقلاب است كه گروهكها در دانشگاهها تسلط داشتند، بالاخره اسلام ماركسيستي در آن زمان مد بود و اگر كسي مثل آنها نبود، ميگفتند چيزي از اسلام نميداند و آدم خمودي است. اسلامي درست كرده بودند مخصوص خودشان. امروز اسلام ليبراليستي را درست كردهاند، آن روز اسلام ماركسيستي را. منافقين هم در آن خط بودند و به آنها ميگفتند اسلام انقلابي يا اسلام كلاشينكفي! از هر آيه قرآن هم تفسيري درست ميكردند كه از آن كلاشينكف درميآمد.
در دانشگاه تبريز هم مثل دانشگاههاي سراسر كشور سنگربندي و آنجا را تبديل به ميدان جنگ كرده بودند. آيتالله مدني به انحاي مختلف در صحبتهايشان ميگفتند دانشگاه ميدان جنگ نيست. شما اگر روشنفكريد، اگر وابسته و خودباخته نيستيد، اقلاً اين را بفهميد كه دانشگاه مركز علم و عقلانيت و درس و بحث است، چرا سلاح به آنجا بردهايد؟ با چه كسي ميخواهيد بجنگيد؟ با اسلام؟ با اين انقلاب نو پا؟ با امام؟ چند بار تذكر داد، ولي آنها هر چه بيشتر خودشان را تجهيز كردند و در دانشگاه جريان قوميت را دامن زدند. در سطح استان هم آشوبهايي راه انداختند، اما مركزيتشان در دانشگاه بود.
بالاخره در نماز جمعهاي، ايشان خطاب به مردم فرمودند كه من به دانشگاه ميروم. هر كس انقلاب و اسلام را ميخواهد، همراه من بيايد. ايشان خودشان جلو افتادند و خيل جمعيت پشت سرشان حركت كردند. داخل دانشگاه راهپيمايي شد و نماز وحدت برگزار گرديد و آثاري از آنها باقي نماند. همه آنها قبل از اينكه مردم به دانشگاه برسند، بساطشان را جمع كرده و رفته بودند و از آن روز به بعد، دانشگاه از وجود اين عناصر خود باخته و منحرف و معاند پاك شد.
نكته ديگر اينكه شهيد آيتالله مدني با آن همه مشغلهاي كه داشت، جنگ را مسئله اصلي ميدانست و پيگير بود. روحيات خاصي داشت و مرتباً به جبهه ميرفت و ميآمد. هم در امر جبهه مراقبت داشت، هم در بسيج عشاير كه در نوار مرزي آذربايجان شرقي بود. به تناسب اين امر، در اعزامها حتماً حضور داشت، رزمندگان را بدرقه و با يكي يكي روبوسي و التماس دعا ميكرد. امكان نداشت در مراسم تشييع و ترحيم شهدا شركت نكند. يادم هست گلزار شهدا تازه راه افتاده بود و پنج شش نفر شهيد دفن شده بود و همه محوطه هنوز خاك بود. خاك آن هم خيلي نرم بود. شهيد حسين توانا، روحاني و اولين فرمانده بسيج مستضعفين قبل از ادغام در سپاه بود. وقتي پيكر ايشان را با چند نفر شهيد ديگر دفن كرديم، بعد از دفن آنها حاج آقا نشست روي خاك، درست مثل اينكه روي يك فرش ابريشمي نشسته است. حاج آقا مثل ابر بهاري اشك ميريختند. ما فقط به ايشان نگاه ميكرديم و نميتوانستيم جلوي اشك خود را بگيريم. تا آخر برنامه همان جا نشست و همه لباسش خاكآلود شد. پاك هم نكرد و همان طور سوار ماشين شد.
ما كه كنار ايشان نشسته بوديم، احساس ميكرديم دارد لذت ميبرد كه اين طور خاكآلود شده است. در مثل مناقشه نيست. مثل بچه يتيمي بود كه در كوچهها رها شده است، اين جور درباره شهدا گريه ميكرد. به شهدا علاقه عجيبي داشت. هر شهيدي ميآمد حتماً در تشييع، تدفين و تا آخر در مجالسش چه در تبريز و چه در اطراف شركت ميكرد. مرد عمل بود و با عملش به همه درس ميداد. كم صحبت بود و نصيحت ميكرد، ولي با عملش همه چيز را ميگفت.
ايشان به مخالفان امام و انقلاب و منافقين بسيار حساس بود و كوچكترين راه آشتي باقي نميگذاشت و با آنها برخورد شديد داشت. يادم هست در اوايل تشكيل سپاه در همه كشور و در استان ما بيشتر، خانها و اربابها كه روستاييان را در دوره شاه عذاب ميدادند، بعد از انقلاب خودشان را انداخته بودند اين طرف و براي خودشان كميته تشكيل ميدادند و مردم را ميچپاندند و ميگفتند باز كار دست خودمان است و دمار از روزگار شما درميآوريم. در يكي از مناطق به اسم هشترود، خاني بود كه بهتر است اسمش را نبريم. با دوستان جمع شديم تا برويم اين خانها را كه تفنگدار زيادي هم داشتند، خلع سلاح كنيم. پسران و اطرافيانش زياد بودند و در روستاي «قزلآباد»، مردم را اذيت ميكردند. اسم اين روستا بعداً شد «عليآباد». علت تغيير اسم هم اين بود كه در آن عملياتي كه رفتيم اينها را خلع سلاح كنيم، ۱۶ روستا بودند و همه زرخيز. گندم آنجا مشهور است. موقعي كه ما وارد روستا شديم، اينها از داخل باغ به ما تيراندازي كردند. اول از همه يك تير به قلب فرمانده عمليات، شهيد خسرو عليآبادي، اصابت كرد و در جا شهيد شد. شهيد حسن شفيعزاده كه فرمانده توپخانه سپاه بود، در آنجا مجروح شد. بالاخره هر طوري بود بچهها خودشان را جمع و جور كردند و آنها عقبنشيني كردند به داخل روستا و برج خود و بالاخره دستگير و محاكمه و زنداني شدند. پدر شهيد خسرو عليآبادي، با هزار واسطه، نهايت رضايت داد كه پسر خان را كه تير زده بود، اعدام نكنند، منتها دادگاه دست نگه داشته بود و ميخواست نظر آيتالله مدني را هم جلب كند. با اينكه آيتالله مدني ميدانست پدر شهيد چنين رضايتي داده، ولي خدا شاهد است هر قدر آن خان و خانوادهاش سعي ميكردند بيايند با حاج آقا صحبت كنند، ابداً اجازه نداد و گفت نبايد جلوي چشم من بيايند. اين طور روح سازشناپذير داشت.
اشاره كرديد كه خطبه عقد بسياري از بچههاي سپاه را ايشان خواندند. شرايط آن موقع شرايط عادي نبود. ايشان چه نكاتي را تذكر ميدادند؟
ايشان قبلاً شرط ميكرد كه بايد مهريهتان حداكثر چهار يا پنج سكه باشد، بيشتر از اين باشد نميآيم. هر چه كمتر از اين باشد بهتر. خودشان ميآمدند و خطبه عقد را ميخواندند و به خانوادهها موعظه ميكردند و تأكيد بر اين داشتند كه انقلاب پيروز شده و تازه از شر طاغوت راحت شدهايم، فرهنگ و ارزشهاي نظام قبل تغيير كرده، اكثراً مستضعف هستيم و بنا داريم كه فرهنگ و ارزشهاي اسلامي را در جامعه خودمان محقق كنيم، بنابراين، اين عقدها، در واقع شروع اين فرهنگ در زندگي ماست. سعي كنيد مهريهها را سبك بگيريد و ازدواجها تشريفاتي نباشند. خيلي روي اين نكات تأكيد داشتند و انصافاً اكثر برادرها هم اين مسائل را رعايت ميكردند. حرفهاي حاج آقا روي كساني كه حضور داشتند خيلي تأثير داشت.