بدنامی حیـــات دو روزی نبـــود بیــشآنهم « كلیم» باتو بــگویم چسان گذشت یك روز صــرف بستن دل شد به این وآنروز دگر به كنـــــدن دل زین و آن گذشت اصغر فردی از معاشران دائمی آن فقید سعید بود كه در پی جذبه «جلال» همنشین «شمس» گشت. با سپاس از استاد كه این یادمان را در اختیار «جوان» قرار دادند. با رفتن دوستانی، پیوند خاطر همین با شهریار مانده بود كه تنها گریزم به دامان او بود و بعد از او ماندم كه دیگر چه گِلی به سر بربندم. (به قول میرزاده عشقی: خاك وطن چو رفت چه خاكی به سر كنم؟) او هم كه رفت دیگر فقط سرگیجهخوردنها و بهتها مانده بود. رفته رفته روزهای بیشهریار سخت و سرد و سنگین میگذشت و ماهها هم میگذشت و به سال میرسید. حتی هنوز نتوانسته بودم برای سوگش مرثیهای بسرایم و هنوز مبهوت و در ناباوری این غربت. گویند روزی مجنون با سرانگشت بر خاك، نام لیلی مینوشته، حال میپرسند كه بهقول نظامی میگوید: «عشقبازی میكنم با نام وی». من نیز بعد از او با كسانی كه زمانی حتی كمتر و بسیار با مسافتتر از من با شهریار مألوف بودهاند، خاطر خوش میكردم. روزگاری كه او بود دیگر حاجتی به دیدار كسی نمییافتم چون همه كس در جان شیفته محبوب مجتمع بود. اما حالیه ذرات و جلواتی از او را در دیگران و گاه دیگركان میجستم. چشم بر دهان خاطرهگوی خویشاوندان دور و نزدیكش ـ گرچه چند سالی دقایقی او را میدیدند ـ دوخته و از دامان یاران دیرین و پارینش آویخته، میگشتم. ابتهاج (سایه)، ابوالقاسم حالت، لطفالله زاهدی، مهرداد اوستا و از این میانه با «شمس» هم الفتی سنگینتر ایجاد شده بود؛ چون در ذات همدیگر همسانیها و مشابهات تقدیر میدیدیم. او نیز عاشق كسی بود كه از دست هشته بود. او نیز خود را از میان برداشته و همه دوست (برادرش جلال) شده بود. او نیز وقتی قلم بر میداشت كه چیزی برای دل خود بنویسد «دریغ از مجال» گفته آن را به زاویهای دیگر از معشوق برمیگرداند. او نیز به جای آنكه دفتری از كارهای خود چاپ كند. چاپ دفتری از كارهای محبوب را ترجیح میكرد یا دفتری در ذكر محبوب را و... اینچنین است كه گاهی برخی را عاشقی به بهای باختن خود و حیات خود تمام میشود. حسامالدین چلبی از سر فریب دلاویزی كه از مولانا خورده بود رضا میدهد كه سایهاش در زیر خورشید مولانا تبه شود، نامی برای اثر خودش در یاد دنیا نماند و آنچه ماند كاتب مثنوی ماند و گاه میشود كه عاشق هر فرصتی مییابد در خدمت نشان دادن حشمت و شكوه معشوق میكند و خود را زمانی برای خلاقیت خود ایجاد نمیكند یا حاجتی برای نشان دادن خود نمیبیند. دیگر اینكه هرچه اختلاط با آدمیان برگزیده را ـ كه لابد عمری از تو سالخوردهترند ـ زودتر آغاز كنی، گویی كه زودتر پیر شدی و همواره زبان از سنین جوانی به زمزمه اشعار پیرانهسری عادت میكند و همواره ترنم میكنی: به دنیا بیش مانی، بیش بینی زمانی نوش و گاهی نیش بینییا این بیت ایرج: یاد ایام جوانی جگرم خون میكردخوب شد، پیر شدم كم كم و نسیان آمداز آفات این پهناوری زودهنگام زندگی یكی هم این است كه هر روز باید منتظر خبر رفتن كسی باشی چندان كه اگر در ذهنت سراغ كسی را بگیری، نخست او را در میان خفتگان ابد جستوجو كنی تا اگر زنده بود، شانسی برایت به حساب آید. شنیدن این حدیث نفس كه میگویم آسان است اما زیستن این ملالتها عمرگداز و جانسوز و طاقتسای كه در دوره حیاتت پرپر شدن یكایك همه سرگلهای باغ زندگی را به تماشا بنشینی و بر خاك بنشانی. حال داغ زمره غیر مشاهیر و معاریف سوزندهتر كه فقط باید خودت به تنهایی بكشی و علاوه بر آنها روزی بشنوی كه غلامحسین ساعدی در غربت خوابید و دیگر روز جواد آذر نیز و یحیی آرینپور و مهرداد اوستا و ادیبالعلما و رضا سیدحسینی و جلال خسروشاهی و... و آن همه دیگر كه فقط شمردن اسمهایشان هفتاد من كاغذ شود و دیگر از آن قوم به حج رفته جز چند كس نمانده است كه اگر آن دو، سه مرد هم برود، دیگر دنیای ما خالی خواهد شد از آن سواران و غم ساختن ایام باقی با نیسواران را باید خورد تا مرد. ... تا اینكه دیروز یكی از دوستان «شمس» ـ كه من ندیدهامش ـ زنگ زد كه نشانت را شمس به من داد و... . در حال نقل چند خاطره از قول شمس بود كه به اصرار دو، سه باری حرفش را بریدم تا از حالش بپرسم. شاید نگران و منتظر بودم كه همین روزها خبری از پرشكستگی و غروب «شمس» هم بشنوم كه پهلوان فلك آن رستم غم را هم بر زمین زد. گفت: چندی است كه شمس ناخوش است. شمارهات را به من داد كه زنگ بزنم و از قول شمس به لهجه تركی بگویم كه اصغر خیلی نامردی! آری سالها پیش به موجبی مناسبترین قرار بر این دادم و عاشقانهترین گزیر این دیدم كه دست بر دل نهم و سنگ بر خاطر بندم و خود را چندی از دیدن شمس محروم آرم. چنین شد كه سالها بیحضور جسمانیاش اما با مضمضه یاد شیرینش طی شد. از سوی شمس هم چند بار زنگ زدن و ارسال پیغام و كَم كَمَك عادت به ندیدن و انقطاع دیداری و دوستانه یك رابطه تنگ و عمیق كه در اوج خود و در ذروه وداد و دوستاری بازماند و ماهرانه صیانت شد. او میگفت چندی پیش گروهی شمس را در سفری به نخجوان مشایعت كرده بودند و به قول همین راوی (سجادی) ـ كه خبر بیماری شمس را آورد ـ شمس هر ساعت یادی از من میكرده و اسمی از من میبرده و جای خالی مرا باز یاد مینموده است. گویی جوانانی گستاخ گردش فراهم آمده و بیچاك دهن پیش او یافه میبافتهاند و شمس آهسته به گوش این راوی میگوید: حیفا كه اصغر نیست تا این جو را تعدیل كندكه اگر او بود این جوانكان جرأت چندین گستاخی را نمییافتند. تمام دیروز و دیشب گریان و دادخواه به مضمضه و مرور خیالی خاطرات بیست و پنج ـ سی ساله گذشته با شمس سنگنك و كُندآهنگ سپری شد. او همواره دلش میخواست مرا به نوآشنایان شاگرد جلال یا دوست جلال معرفی كند. بیآنكه بپرسم، كنجكاو محركه او برای این میل بودم. شاید میخواست بوی جلال را از دوستی از دوستان جلال بگیرد و چون دوستی از آن دوستان یا نمانده بود یا «دوست» نمانده بود، میخواست از من جایگزینی برای «آن» دوست بسازد تا بدین نمط بوی آن مجموعه گل را از من بگیرد. مگر ما نیز چنین نمیكردیم؟ و بوی جلال از شمس نمیگرفتیم. شایدهای دیگری از این دست نیز بر خاطر خطور میكرد، اما هرچه بود، یك شیفتگی متقابل و دمخوری عجیب بود. تا در تبریز بودم هر روز از او نامهای میگرفتم. حتی در نامهای نوشته بود كه امروز نرسیدم تا نامه بنویسم و چشمم از پنجره آشپزخانه به صندوق پست افتاد كه پستچی نامههای درونش را جمع كرده و میبرد. صدایش كردم و الان در مطبخ خانه پهلویم نشاندهامش و چای قند پهلو پیشیش گذاشتهام تا در این میانه خطی نوشته تحویلش كنم كه به دست تو برساند. به تهران كه میرسیدم، میدانستم كه منتظر است تا به دلآباد و مهربانسرایش فرود آیم، پس یك راست از طیاره درآمده به منزلش میرفتم و تا صبح صحبت و صبح چرت مرغوبی؛ باز ادامه صحبتهایی كه گویی هزار و یكشب هم تمامی نمیداشت. گریه، خنده، داد و فریاد، یاد، فحش، آشتی، نقل خاطره از اسلام كاظمیه، احمد صدر حاج سید جوادی، ناتل خانلری، زیارت حرم امام رضا با «فیریشتك» (همسرش بانو فرشته اسماعیلی را گاه چنین صدا میكرد) و غلام (غلامحسین ساعدی) و استغاثه سرگران و گریان ساعدی در حرم امام رضا (كه همه بیخدا و بیباور دینیاش میدانند)، حكایتهایی خندهدار از ماجراهای شمس در ریختن پته روشنفكران و بیش از همه ذكرها از پدرش مرحوم آقای آل احمد طالقانی و جلال. از ملاقاتش با امام خمینی(ره)، دیدارها با رهبر انقلاب آیتالله خامنهای كه بارها به تفقد و نوازشاش خواست و یادباد كه بر دیوار پر از قاب عكسهای كتابخانه و اتاق كارش یك قاب عجیب متحیرت میكرد. او به یادگار نگهداشتن یك طغری چك صادر شده از سوی رئیسجمهور وقت (آقای خامنهای) را به خرج كردنش ترجیح داده و زینت دیوار كرده بود. شبهایی مینشستیم و فرمهای چاپی «از چشم برادر» را ـ كه از قم آورده بود ـ بین خود قسمت میكردیم و نمونهخوانی و غلطگیری تا صبح و... هرگاه او را جایی دعوت میكردند، مرا هم یدك كشیده طُفیلی میبرد و من هم به جایی كه دعوت میشدم، نادراً بیاو میرفتم. تا دورهای شد كه دیگر ارباب مراسم بر اساس پیشبینی خود ما دو را با هم دعوت میكردند. شبی جهت سخنرانی در مدرسه عالی قضائی قم رفتیم كه قبلش كباب جگری بین راه و زیارت حرم خانم و زیارت مزار پدر شمس و سپس مجلس و سخنرانی و پرسش و پاسخ با آن نفس گرم و صدای آرامشبخش و بم و پرغم شمس. اولین سالگرد درگذشت شهریار را در تبریز برگزار میكردیم كه شمس هم در میان مدعوین كثیر و مهمانان این مراسم نزول اجلال كرد. با نحوه خاص گفتار خودش نظام مجلس را تغییر داد با شیوه شوخ خود در آغاز سخن گفت: میكروفن را از دستم نگیرید كه با دوستم اصغرفردی قاپبندی كردهام تا هرچقدر كه دلم میخواهد صحبت كنم و همه را متبسم ساخت و از مراودات جلال و شهریار گفت. شب او و اوستا را از میان مهمانان گر زدیم و به خانه بردیم و باز بیتوته تا اذان صبح. اوایل تأهل ما بود و در واحد بیرونی خانه پدری كه زاویه تجرد خودم بود، سكونت میكردیم. همان هفته نخست در حالی كه هنوز عیال به چند و چون تركیب یاران ما خو نگرفته و آشنا نشده بود از بیرون برمیگردد و لدیالورود میبیند كه در وثاق مهمانخانه سه مرد با خرقههایی سفید و دو نفرشان با دو زلفینی بلند و ریش و سبلتی انبوه و مردی نازك و كوتاه و خرد به صورت اریپ دراز كشیده و خوابیدهاند. گویا والده كه در را به روی این مهمانان كه میشناختشان گشوده و تا آمدن من برای استراحت آنها را به اتاقی رهنمون شده بود و آن خستگان سفر تا آمدن من خوابیدهاند. نو بانو هم بیخبر از این واقعه ناگهان با چنین منظرهای مواجه شده و بینوا بیرون میجهد و حال را از والده میپرسد و توضیح از مادر كه اینها آقایان شمس آلاحمد و مهرداد اوستا و حائری هستند كه از تهران آمدهاند. من سر رسیدم و این مهمانان عزیز گفتند كه قبل از فلان مناسبت رسمی برای اینكه از دسترس دوستانی خارج شویم كه به مراسمی دعوتمان نكنند، گزیر را در گریز به تو خوشتر یافتیم. اوستا با نزاكت مشهور خود، خاطرنواز نوعروس غیر مألوف شد و گفت در رؤیا میدیدم كه فرشتهای آسمانی و حوری بهشتی بالای سرم نازل شده و تا گوشه چشمی باز كردم، دیدم آن فرشته تویی كه حیران ما را مینگریستی و كاش میشد من تو را فرشته صدا كنم كه طنز شمس گل كرد و گفت مهرداد جان من از دست «فرشته» (همسر شمس) فرار كردهام. تو اینجا هم نشان او را میآوری؟ بیا «مَلَك» صدایش كن كه هم برایت افاده مفهوم دلخواه و تداعی معنای مطلوب كند و هم من هر وقت كه صدا میكنی مانند جندیدهها از سر جایم نپرم و شب كه تلفنی با فرشته خود صحبت میكرد، احوال را باز میگفت و با هم میخندیدند. یك روز تعطیلی و یك روز پس از آن ایام را در خانه با هم گذراندیم و شبانروزانی به یادماندنی طی شد. برای آنكه زیاد از خلوت من خسته نشوند، چند تن از رجال واپسین تبریز را كه هنوز چند كس زنده بود، فرا میخواندیم و شبهای خوشی را در میان هالههای خلیایی ذوق و صفا و شعر و نغمه بیتوته میكردیم. مرحوم حاج غلامرضا قیطانچی، شاگرد ابوالحسنخان اقبالالسلطان با آواز بینظیر و وصفالحالخوانی خاص خودش حالتی به مجلس میآورد كه محراب به فریاد میآمد. مرحوم حاج میرزا علیاصغر مدرس (فرزند صاحب ریحانهالادب علامه مدرس خیابانی) با دانش بیمثال و پهناور خود و نكتهها و غرر و دررش حیرت مهمانان را از این مایه فضل بر میانگیخت. مرحوم عبدالله واعظ (فرزند میرزاحسین واعظ مشروطه) نیز كه از حیث طنزهای باریك و سبلت و زلف افشان شباهتهایی با «شمس» داشت و از حیث نسخهشناسی و كتابشناسی با «حائری» و از جهت داشتن حافظه كمنظیر درخواندن قصاید مطول عربی و فارسی خرسند خاطر عاطر «اوستا» را فراهم میآورد. ماه و سالی گذشت تا رخت و بختمان را به پایتخت كشاندند و دیگر هر روز یا ما در مهربانسرای شمس بودیم یا شمس و گاه به همراه بانویش در دارالفقر ما. باز شبانروزان خاطراتی همه شیرین. سفارش مكرر از شمس به عیال كه اگر پسری به دنیا آوردی اسمش را «شمس» بگذار! چندانكه خود اسامی اولاد ذكورش را به یاد سروران سلفش داده بود. دخترش «آهو» و پسرانش «جلال» و «احمد» و «محمود» دردانههایی بودند كه همگی در كمال رعایت آداب خُلقی ـ كه امروزه در كمتر خاندانی یافت میشود به سبك و سیاق خاندانهای اصیل ـ در خدمت و احترام پدر حاضر بودند. شخصاً كم دیدهام كه از خواص و رجال اولاد خلف و صالح برآید و غالباً مایه اندوه رجال بودهاند اما شمس را فرزندانی یك از دیگر بهتر است كه گویا از اندك مایههای خوشنودی خاطرش همین بود. پسرانش را موظف میكرد تا مرا كه تفاوت سنی چندانی با آنها نداشتم «عمو فردی» بخوانند. تا روزی با خرسندی و سروری كمدیده فرایم خواند كه بیا تا شور كنیم كه «آهو» را طالبی آمده اما به امریكایش خواهد برد و آنگاه خودنویس گرانقیمت یادگار اوستا را از گنجهای در آورد و كناری گذاشت كه این را سالهاست برای هدیه كردن به داماد نگهداشته بودم و مبارك باد گفتیم و روزی دیگر كه گفت بیا با هم به عروسی آهو برویم و دم در بنشینیم تا اگر كسی آمد كه سور و سات شادی جوانان را منقص كند تو ریشی تكان ده و من سبلتی و ردّ بلا كنیم. رفتیم و تا دیر وقت كناری نشستیم و هر دو مسرور از این واقعه مبارك. الفت فیمابین چندان قوی و قویم شده بود كه مرا وحشت دیگر هر روز حلقه تنگتر میكرد. اگر چرخ شمس را هم از من باز پس گیرد چگونه به این یك برخواهم تافت؟ فراهم كردن آرامش و آسایش شمس در خانه میل قلبی اهل خانه و مایه انفراح خاطر شده و گویا عیال او را به بخشی از جای خالی پدر معلم درگذشتهاش نهاده بود. وحشت بیشمسی هر روز نگرانترمان میكرد كه شمس برای آرام خاطر ما میگفت عزرائیل را در خواب دیدم كه گفت خدا درخواست عمر یكصد و بیست سالهات را پذیرفته است. اما یك روز تعطیلی نوروز شوخی تلخی كرد و گفت امروز صبح ناگهان هوای مردن كردم و تمهیدات و تداركاتش را اندیشیده و به بهشت زهرا زنگ زده با مدیری صحبت كردم و گفتم من شمس آل احمد هستم و خیال دارم بمیرم لطفاً صورت مخارج را بفرمایید كه رقمی گفت و مرا منصرف كرد و گفتم آقا در این مملكت حتی نمیشود مرد. ماههای نخست كوچ ما به تهران بود كه در زیرزمین منزلی اجاره شده بود و شمس لدیالورود منقلب شد و از پلهها كه پایین میرفت چندین بار ایستاد و گفت حالا برای اسكان تو مفاخره هم خواهند كرد در حالی كه در زندان هارونالرشید زندگی میكنی آنهم با بچهای كه تازه میخواهد راه بیفتد و محتاجتر از ما به خورشید است. شاید هم از اینرو و از سر خاطرنوازی بود كه خواست تنهایمان نگذارد و چند شبی مهمان ما شد. صبحی كه از خانه به قصد محل كار آن روزها خارج میشدم، گفتم كه شمس جان ساعت 11 با حاجی سید احمد آقا ملاقاتی داریم كه من باید رئیس جمهور وقت آذربایجان را مشایعت كنم و قبلاً محور مذاكره را با ایشان مطرح كنم كه ناگهان شكفته شد و گفت كه منهم با شما همراه میشوم. با ظرافتی گفتم كه پس من به دفتر حاج احمد آقا اطلاع میدهم و بعد یا ماشین میفرستم یا خودم میآیم كه به اتفاق هم به جماران برویم، گفت لازم نیست اسم بدهی با هم كه برویم مشكلی پیش نخواهد آمد. من تمهیدی كردم كه در این فاصله شمس با آقای دكتر ولایتی هم ملاقات و اختلاطی میكند تا قرار فرا رسد و رفتیم. من كه از سوابق این دو بیاطلاع بودم از وجد و شعف حاج احمد آقا با دیدار شمس متحیر شدم. چندان گرم و عاشقانه مصافحه میكردند كه گویی دیرسالی است سابقه رفاقت داشتهاند كه داشتند. این دو چنان گرم گفتوگو با هم شدند كه سبب غرض جلسه نقض شد و ایاز مطلبوف به محور ثانی درافتاد. شاید ساعتی شمس و حاج احمدآقا خمینی دست در دست هم صحبتهای دوستانه و گاه بر سر موضوعاتی جدی مذاكره كردند و سپس چند دقیقهای تبریك مطلبوف به مناسبت احراز مقام نخستین ریاست جمهوری آذربایجان بعد از استقلال و توصیههایی به او ختم جلسه. ما كه از اتاق بدرقه شدیم دقایقی حاج احمدآقا و شمس در اتاق ماندند و ما در محوطه منتظر تا شمس سرگیجهخوران و شلنگانداز و مبهوت آمد؛ آمدنی كه پای آمدنش نبود و بارها برمیگشت و اتاق امام «ره» را بهتناك نگاه میكرد و باز چند قدم و باز برگشت به قفا. در راه برای جواب سؤال مقدر و ناپرسیدهام راه با نقل خاطرات فیمابین طی شد كه رفاقتشان از سال 1340 با احمد آقا شروع شده و چه مناسباتی با هم داشتهاند و در ایام تبعید امام مراسلاتی نیز. در این اواخر خویشان همواره و بدون استثنا هر باری كه یادی از شمس میشد میگفتند كه به دیدن شمس برویم وگرنه باز دیری خواهی گریست و حسرت خواهی كشید. اما مگر جرأت رفتنم بود كه آن شمس را گذاشته و شمسی را بیابم كه چندی است مبتلای آلزایمر شده است؟ اگر خرابش یافتم چه؟ اگر مرا نشناخت چه؟... تا كه امروز به اتفاق اهل خانه به دیدنش در آی. سی. یو بیمارستان فرهنگیان شهید باهنر رفتیم. اولین بیمار خوابیده در سالن پیرمردی بیموی سر و سبلت بود كه از او گذشته و از پرستاری سراغ گرفتم كه باز همان مرد را نشانم داد. به كارت نوشته بالای سرش نگاه كردم. خدای منا !!! شمس همین بود. دیگر نه آن زلفهای خاكستری، نه آن شارب پرپشت، نه آن صورت كشیده با فكهای فراخ و محكم و در دهان پر از نكته و شهد، بسوده و فرو ریخته هرچه دندان شمس. همان سؤالی كه همه حكما را از ابتدای تاریخ تفكر انسان حیران داشته است، در ذهنم خلید: از كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به كجا میروم آخر؟ ننمایی وطنم. آن حشمت و شكوه اینك زار بر بستر افتاده و صورت و گردن گلگون لكههای نشان تزریقها و دریغ از كلمهای! گویی عمری صاحب آن همه زبانآوری نبوده و فقط نگاهی خیس و آلوده بر اشكی گم با چشمكانی متعجب از دیدن من؛ چشمكانی همچنان زیبا و نافذ، خیره و دوخته بر منِ گریان. هیچ دانی كه آب دیده پـیـر از دوچشم جوان، چرا نچكد؟برف بر بام سالخورده ماست، آب در خـانـه شـمـا نـچـكـدنباید میگریستم كه ملالش نیفزایم و ترسم این بود كه اشك در غم ما پرده در شود. با هر حالتی كه رفت با بغضی گره شده و اشكی فرو خورده حرفهایم را زدم. درد دل كردم. حرفهای انباشته این همه سال را در چند دقیقه كوتاه بر جان نازك و چشمزخم خورده بیمار ریختن، صعب حالی بود. آهسته و گنگ به اشارت فهمیدنش سری تكان میداد و آب میخواست كه بنا به اشارت بیمارنوازان فقط لبانش را تر كردیم. قدرت بلع نداشت و زخم نهفته در ریه امكان تولید هوا را برعكس كرده و بر خون هوای مسموم در میآمیزد. در پیشگاه مردی ایستاده بودم كه بلندی قدرش را معاشرات نزدیك و رفیقانه و گاه بیترتیب و آداب در نظرم هرگز جُوی نكاست. مردی كه دانستن قدرش بصیرت و وقوف بر تاریخ روشنفكری معاصر میخواهد، با اندكی قضاوت و مقایسه با نفس. عمری است تا كسانی دیدهام كه برای افزودن محبوبیتشان نزد هر كس و «هر» «كس» مدام شیرینكاریها كرده تا مبادا روزی او نظری منفی درباره او منعكس كند. حال در مقیاس این «پوپولیست»های ریاكار و مزور و چاپلوس و تلبیسكار، مردی را تصور كن كه در مقابل حقیقت هیچ ملاحظهای در رفتارش به كار نگرفته و نامآوری و قبول خاطر خاص و اقبال عام و خوشنامی برایش به فلوسی نیرزیده و سراسر حیاتش را با تلخی تمام كام حقیقتستیزان را تلخ كرده و با هر نشتری كه بر تن آنان زده میخی بر تخته تابوت خود كوبیده است. تا عاقبهالامر هم فراموش عالمی بماند. شمس در حیات شهید و قربانی شخصیت و فكرتش شد. هم به تأسی از برادر و استادش جلال و هم بنا به استنباط و اجتهاد خود. همچنانكه جلال تا زنده بود حسابی به حساب گندهدهنان باریكدنیای تاریكاندیش میرسید و روشنفكری شوربخت از قلم و كلم او چنان هراس داشتند كه جرأت بر بردن نام جلال را نمیكردند. همه جلال همه صداقت بود و یكرویی. حتی مدح و مجیز دیگركان را نیز باج نمیداد و حتی با سكوت هم برگزار نمیكرد. ابوذروار استخوان كتف شتر بر سر آنان میكوبید. در پاسخ محمدعلی جمالزاده كه در تمجید «مدیر مدرسه» نامهای سراسر مدح و اعتراف و تواضع و تجلیل خطاب به جلال سی ساله نوشته بود، چنان جوابی سرزنشآمیز و عتابآلود داد كه گویا با یك نقد فحشآلود مقابله میكند. مخصوصاً روشنفكری ورشكسته و بازماندگان حزب متوفای توده چندان كینهای از جلال در سینه میپروریدند كه گویا تمام امپریالیسم و اذناب انگلیس و امریكا و نیروی سوم و خلیل ملكی و انحلال حزب و اعدام افسران تودهای و شاهنشاهی و... در تمثال و اراده جلال متجلی بود. اما تا جلال بود، جرأت لب گشودن و استفراغ قلم نمیورزیدند، كه تا جلال «را» «مُرد!» همه قلمهای خناقگرفته به غثیان كین دهن باز كردند و در این میدان یك سوی لشكر ابن زیاد و سوی دیگر شمس برادر مرده و تنها. او مجهز به تمام جهازات خود آنها بود. مسلح به تمامی فوت و فن و فریبهای روشنفكری. قلمی نیشدار و گزنده و نشتری، زلفینی فراختر از دو زلف آنها بر دو شانه فراخ و پهلوانانه، سبلتی فروریختهتر و یالگونهتر از سِبیلداران سَبیل استالین، واژههای مستعمل روشنفكركان با پشتوانه حجیمی از ادبیات سنتی و كهن ایران و اصطلاحات تهرانی غنیتر از كتاب كوچه و بازارنویسان، داش مشتیگری حرفهای كه و زورخانهروان چالهحصار و پامنار و سنگلج بود. نثر داستانی و تخیل و وصف چنان استادانهای اگر سایه سنگین جلال بر سر و دوشش نمیبود یا بهترین و بزرگترین نویسنده قصه و داستان دوره بود یا جزو دو سه تن سرآمد این حوزه كه كسی كه «گاهواره» و «قصههای قدمایی» و «عقیقه»اش را خوانده نیك میداند كه چه میگویم. نثر پالوده و تمیز از خواص قلم شمس بود كه عبارت مرحوم شهریار لایق نثر او بود كه میگفت: «كلمات گویی از كارخانه آلمان درآمده است» جزالت و بلاغت و سلاست و شیوایی و سادگی رشكبرانگیز نثر شمس با طنزی لطیف و پنهان مكتبی بود كه حتی نثر نامی جلال نیز انصافاً و حقاً كه به پای نثر شمس نمیرسید. انصاف او در مورد گروههای قومی ایران مخصوصاً ترك زبانان ایرانی جز او و جلال شاید در هیچ ایرانی غیر ترك زبانی نبود. جلال كه در خدمت و خیانت روشنفكران، مانیفستی برای آذربایجانیهای ایران ساخت و شمس در مراسلات فیمابین نیز سنگ تمام میگذاشت كه حتی من چندی بر آن شدم كه مكاتباتمان را در كتابی جداگانه منتشر كنم. نامههای شمس یادگارهای ارزشمندی در آرشیو من خواهد ماند تا روزی و مجالی اگر بازماند منتشر كنم. این همه را با اندیشهای آزادیخواه و ایرانگرا و اسلامخواه روحانیتستا هم درآمیز تا ببینی چه روئین تنی در مقابل است كه هزار فن سید عباسی هم خاكش نمیكند. همچنانكه جلال بدون تاجر مآبی و ملاحظه درآمد و بعد از تبعید امام خمینی او را چندان با نام ستود و در دورهای كه هر كسی میخواست سری در بازار داغ روشنفكری بلند كند، جزوهای در نواندیشیهای زاییده از مشروطیت در میآورد، در آمد و گفت: « شیخ شهید نوری نه به عنوان مخالف مشروطه كه خود در اوایل امر مدافعش بود بلكه به عنوان مدافع مشروطه باید بالای دار برود و من میافزایم و به عنوان مدافع كلیت تشیع اسلامی... و به هر صورت از آن روز بود كه نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی میدانم كه به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام مملكت ما افراخته شد و اكنون در لوای این پرچم ما شبیه به قومی از خود بیگانهایم.» و اینچنین از مردی كه گفت: مشروطهای كه از دیگ پلوی سفارت انگلیس سر بیرون بیاورد، به درد ما ایرانیها نمیخورد دفاع جلالآسایی كرد. این نو زمره جوجه روشنفكری پساتودهای كه بعد از جلال میدان را خالی انگاشتند و به تخریب جلال با تركیب مائوئیست و ماركسیست و استالینیست و تروتسكیست و كائوتسكسیت و بهائی و شاهی و فرحی و... . جبهه متحد گشودند كه شمس یك تنه با آن همه درآویخت، شمشیر جلال را بر زمین باز نگذاشت و مردانه به سیاق اجداد طاهرینش آخت و زیركانه افشای نامردی و نامردان را از همخانه جلال شروع كرد تا در همسایه و محله مجاور و آن سوی شهر و دیار و... رفت تا واپسین خاكریز تاخت. با پیروزی انقلاب اسلامی هر یك از آنها زیر شمسیهای فراهم آمدند و از كانون نویسندگان تا دفتر جراید عدیده و احزاب جدیده و قدیمه و سنگری برای شكست دادن انقلاب مظفر مردم و حكومت نوپای اسلامی قیام كردند. شمس به شرفیابی امام میشتابد و بوسه بر انگشت و انگشتری او میدهد و امام همان انگشتری را امامآسا به او هدیه میكند. شباهت امام با پدرش مرحوم آقا سید احمد طالقانی مزید بر عاشقی او بر امام شده بود كه میگفت چشمم كه بر چشم سید میافتد تا یادم بیاید كه پدرم دیری است تا از دنیا رفته دلم میریزد. با پیر معاشقه و بیعت كرد و پیر نیز او و جلال و پدر این دو دردانه دامان روحانیت را ستود و به سردبیری روزنامه اطلاعات (مهمترین روزنامه آن روزگار) موظف كرد و سپس طی حكمی به عضویت در شورای عالی انقلاب فرهنگی گماشت. شمس طی ارائه نظریهای نوآئین گفت انقلاب اسلامی ایران مانند كبوتری است با دو بال روشنفكر و روحانی. این نوع حمایتها طیف روشنفكری را عصبیتر میكرد. شمس در ارادت به امام و انقلاب همان راه جلال را میپویید كه خود را سرباز امام میدانست. در نامهای كه جلال از مدینه به امام نوشته، آمده است: «همچنان كه آن بار در خدمتتان به عرض رساندم، فقیر گوش به زنگ هر امر و فرمانی است كه از دستش برآید». زاویهگیری شمس با روشنفكران و طعنه به آنها نیز باز تداوم سیاق «اخوی» بود كه در همان نامه به امام خمینی مینویسد: «دیگر اینكه طرح دیگری در دست داشتم كه تمام شد و آمدم. درباره نقش روشنفكران میان روحانیت و سلطنت و توضیح اینكه چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفتهاند و نمیبایست.» بنابراین بود كه گروه مانده در داخل و گروه رفته به خارج از تركیب فراماسونها و منتسبین به جریانات چپ و تكنوكراتهای امریكامدار و لیبرالها - یعنی جماعت روشنفكر ـ شمس را با چماق تخفیف و توهین بایكوت كردند و از سوی دوست هم او نظر به گرفتاریهای هر یك از مسئولان و انبوه مشكلات و شدائد گریبانگیر پیاپی به یادآوری گاهگاهی بسنده میشد، منسی این سوی آمد. در اینكه دوره مدنی تفكر به سر میرسد و جای خود را به صنعت پیشرفته میدهد، تردیدی نیست و اینك دیگر نه در غرب و نه در شرق نباید منتظر متفكران علوم انسانی بود. جای آن همه فضایل بیهمال را كامپیوتر و اتم و روبات و ریاضیات بیریشه اندیشه و ناخویشاوند با فلسفه و قدری طب با مافوق فوق تخصصها میگیرد كه طبیبش دارای تخصص چشم و فوق تخصص قرنیه و مافوق تخصص قرنیه چشم چپ و مابعدالبورد قرنیه چشم چپ ذكور و اعلیالفلوشیپ قرنیه چشم چپ پسر 14 ـ 10 ساله است كه از ماحصل از درمان سرماخوردگی درمانده است. ایران ما هم بینواتر و نصیببردهتر از این انحطاط كه نه این خواهد داشت و نه آن. روزگاری در تبریز ما دبیر ادبیات فارسی دبیرستان فردوسی، جلال همایی بود و در تهران معلم دارالمعلمین - یعنی دانشسرای عالی- بدیعالزمان فروزانفر و تقیزاده و نفیسی و میرزامحمدخان قزوینی و فرزان و مشكوه یكجا و همزمان دهها نویسنده و دهها شاعر مانند ملكالشعرای بهار و شهریار و پروین اعتصامی و مردود و مطرودشان! نیما یوشیج. چه میشد در این لیالیالوداع با چند تهچك و واپسین جرعههای آن جام باری یادی خوش میآفریدیم و برای عصر خود میساختیم. حال كه با بینظیرترین تدابیر اداری در نوازش شعر «و لابد خالقآن هم» مقارنیم و قائممقام وزیر در «شعر» داریم و حكومتی بر كشور مستولیاست كه بنیانگذارش اگر مراتب فقهی و سیاسیاش نبود خود شاعر طراز اولی میبود و رهبر نظام نیز چنین و رؤسای سه قوه شاعر داشتهایم و تقریباً همه اصحاب مصادر حكومتی به نوعی قلمزن بودهاند و همه دوستار و مؤید و مدعی فرهنگ و ادب و تنها كشوری كه روزی به نام شعر و ادب آرایه سالنامه دارد، چرا نباید طالع دو ـ سه تن بازمانده قرین عزت و اقبال و تبجیل و تجلیل نباشد؟ چرا شانس و توفیق معاصرت با شاعری را كه در همه ادوار غزل فارسی بیش از ده شاعر نظیرش نمیتوان سراغ كرد، قدر ندانیم و بر صدرش ننشانیم؟ اگر این چند نفر كمتر از شمار انگشتان دست نیز جاوید بخوابند دیگر دغدغه من و شما هم تمام خواهد شد و همین «من و شما» خواهیم ماند. برخی از این بزرگان هرچه نازآور هم كه باشند، قیاس بخشندگیهایشان به ما باز ما را مدیون و موظف به تكریم و تعظیم قدرشان میكند، تا چه رسد به زمرهای كه در هنگام خطر! و غربت نظام و مظلومیت و نوباوگیاش با همه چیزشان به دفاع از انقلاب و حكومت كمر بستند و از تعلق همه گسستند. باز در این شمار مردانی بودند كه اجرت دفاع و حمایت از حكومت را با اشتغالی در مصدری و جلوس به مصطبهای بیشتر و گرانتر گرفتند. مدارج و مشاغل و سمتهای فرهنگی را استملاك كردند كه گوارایشان؛ چه كه از اینها بهتر؟ اما آیا قدر و منزلت كسانی كه همواره دادند و نستاندند و همواره خود را باز بدهكار پنداشتند تا دیگر توان جسمیشان فرسوده و مستهلك شد، با آن گروه پیش گفته یكسان و برابر است؟ تقدیر این گروه مثال بیتی است بدون وجود محلی بر مناقشه: نه در مسـجد دهـندم ره كه رنـدینه در میخانه كاین خمار خام استشمس را یاران سابق و لاحق در معركه پسا پیروزی انقلاب عرصه ظهور بینه به صد تهمت راندند و تجرید كردند و پس از چندی یاران فكری و ایمانی و آرمانی نیز مستغرق در ابتلائات معمول و معتاد انقلابی و حكومتی فراموش كردند. با مستمری بازنشستگی معلمی سركش و گردنفراز زیست و جز هدیهای كه از سوی رئیس جمهور وقت حضرت آقای خامنهای پذیرفت نه چشمی به دست كسی داشت و نه خطی برای استمدادی نوشت و نه كلامی بر زبان راند. یاد دارم كه روزی مراسله و مجلهای احتمالاً به نام «یاد» از سوی همشهریام، سید هادی خسروشاهی آمده بود. به همراه چكی از بابت حقالتألیف مقالهای از شمس كه سید فضیلت مآب و ظرافتجناب با رندانگی و دقت و هوشیاری محض ملاحظه آزادگی ابن عمش نوشته بود كه این مبلغ ناچیز از وجوهات حكومیه نیست و شمس را چندان خوش آمده بود كه بارها نشانم داد و پاس این ظرافت داشت. جوانمردی و رفیق بودنش خود حكایتی دیگر كه هر وسیلتی كه از دستش ساخته بود به حل مشكل رفیق و نارفیق! بیكفش و كلاه میتاخت. بارها باهم به خانه مهرداد اوستا رفته بودیم و تنها او را دیدم كه بعد از مرگ اوستا نگران اهل خانهاش بود و اینكه اگر خانه امانی و تحویلی را از عائلهاش بازستانند چه روزگار تیرهای خواهند كشید و صدها داستان دیگر در مردانگیهای شمس كه انصافاً «آقا» و «سید» بود و از جهاتی صاحب شباهتهای وراثتی و جبلی با اجداد طاهرینش بود، از همهستیزههای یكتنهگرفته تا خلقیات كریمانه و مظلومیت واپسیناش...... و این بود مرثیت پهلوانی كه امروز خم و گُرده و گردن در دست حریف مرگ در تلاشی واپسین دست و پنجه نرم میكند. از شمس جدا میشوم و نگاهی متمنی و بیچاره بر تیمارگران: آن جگر گوشه من نزد شما بیمار استدوش دانید كه چون بود خبر باز دهیدهمه بیمار نوازان و مسیحا نفسیدمدد روح به بیمار مگر باز دهیددر علاجش ید بیضا بنمایید مگركاتش حسن بدان سبز شجر باز دهیدره درمانش بجویید و بكوشید در آنكسرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید