جوان آنلاین: زیبایی زندگی من، محمدرضا و سارینا ادامه داشت تا به روزهای جنگ تحمیلی رسید. جمعه ۲۳ خرداد بود، همسرم شیفت کاری داشت، اما، چون جمعهها معمولاً دیرتر میرفتند، خیال میکردم صبح فرصت بیشتری داریم. حدود ساعت چهار صبح بود، همه خواب بودیم که گوشیاش زنگ خورد. فرماندهاش تماس گرفت و خواست فوری خودش را به محل کار برساند. از همان لحظه دلشوره عجیبی به جانم افتاد. مدام میپرسیدم: «مگر امروز جمعه نیست؟ چرا اینقدر زود باید بروی؟ چه اتفاقی افتاده؟»، اما او فقط با آرامش میگفت: «هیچی نشده... آنقدر اصرار کردم که بالاخره آرام گفت: «اسرائیل حمله کرده، تعدادی از فرماندههای سپاه ترور شدهاند.» روایتهای همسر ستوان یکم شهید محمدرضا حسینیصبا از شهدای فراجا که در حملات اخیر رژیمصهیونیستی به شهادت رسید را میخوانیم.
در نگاه اول عاشقش شدم
سال ۱۳۹۲ دانشجو بودم و اصلاً قصد ازدواج نداشتم و هرگاه خواستگاری به خانهمان میآمد، به خانوادهام میگفتم اجازه حضور در خانه را هم به آنها ندهید، چون هدفم فقط ادامه تحصیل بود، اما گویی از همان ابتدا حکایت محمدرضا با همه تفاوت داشت. از طریق یکی از دوستان مشترکمان، مادرهایمان با هم آشنا شدند. اصرار برای خواستگاری که شد، من ابتدا قبول نمیکردم و میگفتم علاقهای ندارم تا اینکه نهایتاً رضایت دادم و گفتم ایرادی ندارد، فقط بیایند. آن روز که وارد منزلمان شدند، من در اتاقم بودم. از همان لحظهای که صدایش را شنیدم، مهرش در دلم نشست. باورم نمیشد من که هیچ قصدی برای ازدواج نداشتم، اینگونه بیاختیار به او «بله» بگویم. میگویند عشق در نگاه اول اتفاق میافتد و برای من و او این اتفاق افتاد. او از همان ابتدا تلاش میکرد دل مرا به دست بیاورد تا این وصلت سر بگیرد. من هم از همان نگاه اول عاشقش شدم و تصمیم گرفتم همه سختیها را به جان بخرم. وقتی به خواستگاریام آمد حدود دو سال از اشتغالش گذشته بود و در شهرک آزمایش به عنوان پلیس راهور خدمت میکرد.
سختی کار، شیفتهای طولانی و...
محمدرضا همان ابتدا از سختی شغلش گفت. میدانستم زندگی نظامیها سختی خودش را دارد. پدرم نظامی بود و با این شرایط آشنا بودم و پذیرفتم. پدرم در نیروی هوایی خدمت میکرد و همین باعث شد با سختیهای این سبک زندگی بیگانه نباشم. من و محمدرضا با عشق زندگیمان را آغاز کردیم. اوایل زندگی مشترکمان بسیار سخت گذشت. در یک خانه استیجاری در خیابان پیروزی نزدیک به هشت سال زندگی کردیم، اما او به خاطر سختیهای زیادی که در محل کارش داشت و شیفتهای طولانی تصمیم گرفت، محل خدمتش را تغییر بدهد. هر چند محیط کارش راحتتر بود، اما، چون میخواست بیشتر کنار من باشد، گفت: «بهتر است به یگان امداد بروم. آنجا شیفتها کمتر است، حتی اگر کار سختتر باشد، وقت بیشتری برای تو و خانوادهام خواهم داشت.»
او مدتی به یگان امداد منتقل شد و حدود شش سال در آنجا خدمت کرد. بعد از آن به یگان حفاظت مجلس رفت و نزدیک به دو سال هم در آنجا مشغول بود. در ادامه مسیر کاریاش او را به فرماندهی در فاتب رساند و مشغول خدمت در آن مجموعه شد. او عاشق کارش بود. هیچوقت شغلش را از سر رفع تکلیف انجام نمیداد و با تمام صداقت و عشق خدمت میکرد.
دختری به نام سارینا
محمدرضای من بسیار آرام بود. در عین حال داشتن این آرامش، همیشه همراه و همدل من هم بود. من از بچگی عاشق اسم «سارینا» بودم. با خودم میگفتم اگر روزی ازدواج کنم و دختری داشته باشم، حتماً اسمش را سارینا میگذارم. در بهمن ۹۷ خدا دخترمان را به ما هدیه داد. فقط یکبار به همسرم گفتم: «من خیلی عاشق اسم سارینا هستم و از همان اول دوست داشتم اسم دخترم باشد.» او هیچ مخالفتی نکرد و گفت: «هرچه تو دوست داری همان باشد. بچه را ۹ ماه در وجودت بزرگ و سختی زایمان را تحمل میکنی، پس اسمش را هم تو انتخاب کن.» به همین خاطر من خودم نام سارینا را برای دخترمان برگزیدم.
دلشورهای که به جانم افتاد
زیباییهای زندگی من، محمدرضا و سارینا ادامه داشت تا به روزهای جنگ تحمیلی رسید. جمعه ۲۳ خرداد همسرم شیفتکاری داشت، اما، چون جمعهها معمولاً دیرتر میرفتند، خیال میکردم صبح فرصت بیشتری داریم. حدود ساعت چهار صبح بود همه خواب بودیم که گوشیاش زنگ خورد. فرماندهاش تماس گرفت و خواست فوری خودش را به محل کار برساند.
از همان لحظه دلشوره به جانم افتاد. مدام میپرسیدم: «مگر امروز جمعه نیست؟ چرا اینقدر زود باید بروی؟ چه اتفاقی افتاده است؟»، اما او فقط با آرامش میگفت: «هیچی نشده، تو برو کناردخترمان. چون هنوز تاریک است، پیشش باش.» نگرانیام بیشتر میشد و باز اصرار میکردم که بگوید چه خبر شده؟! در نهایت گفت «نگران نباش، فقط مواظب سارینا باش. هر اتفاقی افتاد، اجازه نده بترسد، نگذار گریه کند.»
آنقدر اصرار کردم که بالاخره آرام گفت: «اسرائیل حمله کرده، تعدادی از فرماندههای سپاه ترور شدند، همین.» با وجودی که حقیقت را فهمیدم، باز هم فقط تأکید میکرد: «تو نگران من نباش، خودتون را حفظ کنید، من خودم مواظب خودم هستم.»
آخرین دیدارمان همان صبح بود، وقتی ساعت چهار خانه را ترک کرد. بعد از آن تنها تلفنی با هم در ارتباط بودیم. در تمام تماسها فقط یک جمله تکرار میکرد: «نگرانم نباش....»
اضطراب شهادت...
آن روز به خاطر صدای بیوقفه انفجارهای پدافند، دخترمان سارینا خیلی ترسیده بود و مدام گریه میکرد. برای آرام کردنش او را به حیاط بردم، به امید اینکه فضای باز برایش بهتر باشد، اما آنجا هم شدت صداها بیشتر و ترسش دوچندان شد. بیقرار و نگران بودم، به همسرم زنگ زدم و گفتم: «من از پس آرامکردن سارینا برنمیآیم. خیلی بیتابی میکند.» او با همان لحن آرام همیشگی گفت: «ببین، اگر پدر و مادرت میتوانند بیایند دنبالت برو. وقتی پیششان باشی، خیالم راحتتر است و نگرانی من کمتر»، اما آن روز شرایط پدر و مادرم اجازه آمدنشان را نمیداد.
ناچار به خواهرم زنگ زدم و او خیلی سریع خودش را رساند. چند وسیله ضروری جمع کردم و همراه او به خانهاش رفتم. با این حال، دلشوره و اضطراب لحظهای از من جدا نمیشد.
یکشنبه، روز شیفت کاریاش بود. درست یک ساعت پیش از رفتنش به محل خدمت، تلفنی با هم صحبت کردیم. به او گفتم: «شنیدم تهران خیلی شلوغ است، تو را به خدا مواظب خودت باش.» با آرامش همیشگیاش جواب داد: «من مواظب خودم هستم، هیچ خبری نیست. همین الان رسیدیم اداره.» کمی با هم حرف زدیم و من باز مثل همیشه دلشوره داشتم.
چون آرام نمیشدم، مدام اخبار را در گوشیام دنبال میکردم. همان لحظه در یکی از کانالها دیدم، نوشتهاند: «ستاد فرماندهی بمباران شد.» ناگهان حالم به هم ریخت. رو کردم به خواهرم و گفتم: «من مطمئنم محمد شهید شده است.»
خودش بارها به من گفته بود: «شغل من سختی دارد، خطر دارد. اگر روزی شهید شدم، حتماً روی سنگ مزارم بنویسید: شهادت هنر مردان خداست.» من هم در پاسخ میگفتم «این حرف را نزن. ما یک دختر داریم، باید او را بزرگ کنیم، نمیتوانم به این فکر کنم» و او فقط میگفت: «تو حالا این را یادت نگه دار و در ذهنت باشد.»
او خودش عاشق شهادت بود؛ همیشه میگفت این نهایت آرزوی قلبی من است. همیشه وقتی در تلویزیون صحنه دیدار فرماندهان یا مسئولان با خانواده شهدا پخش میشد، مینشست و با دقت تمام برنامه را از ابتدا تا انتها نگاه میکرد. مخصوصاً وقتی با فرزندان شهدا صحبت میکردند، توجه خاصی داشت. حتی یادم هست یکی از همین اواخر، سرداری به دیدار خانواده شهیدی رفته بود. او فیلم را برای دخترمان گذاشت و به او نشان داد و گفت: «ببین بابا شهید شده، رفته پیش خدا. شهادت چیز خیلی خوبی است.»
بعد از آنکه خبر بمباران را خواندم، به خواهرم گفتم: «من مطمئنم اتفاقی افتاده. این دلشورهای که از جمعه تا حالا با من است، بیدلیل نبوده. در عمرم چنین دلشورهای را تجربه نکرده بودم.»
خواهرم سعی میکرد به من آرامش بدهد. میگفت: «شاید سرش شلوغ است، نمیتواند جواب بدهد»، اما من مطمئن بودم. گفتم: «نه من میدانم. او همیشه حتی اگر نمیتوانست جواب بدهد، یک پیام میداد یا بعدش خودش زنگ میزد. وقتی من ۲۰ یا ۳۰ بار زنگ زدم و هیچ خبری نداد، یعنی حتماً اتفاقی افتاده و نهایتاً خبر شهادتش آمد.»
جانباز اغتشاشات
من هیچوقت به شهادتش فکر نمیکردم. بیشتر ذهنم درگیر این بود که شاید در مسیر کارش جانباز شود. همین اتفاق هم پیش آمد. در اغتشاشات جانباز شد، ولی حتی آن زمان هم با لبخند میگفت: «اشکالی ندارد، باز هم کنارتان هستم. حالا برای پایم مشکلی پیش آمده، مهم نیست. فقط اینکه کنار هم باشیم، برایم کافی است.»
با اینکه میدانستم موقعیت شغلیاش پرخطر است و گاهی خبر شهادت همکارانش را میشنیدم، هیچوقت تصور نمیکردم چنین اتفاقی برای زندگی خودمان بیفتد. باورش برایم سخت بود، اما آنچه از تمام ۱۲ سال زندگی مشترکمان برایم مانده، خاطرههای شیرین است. چون همیشه اجازه نمیداد هیچ ناراحتی طولانیمدت در خانه بماند. اگر کدورتی پیش میآمد، یک ساعت هم طول نمیکشید که همه چیز حلوفصل میشد. این یکی از بزرگترین نعمتهای زندگی در کنارش بود. بهترین خاطره مشترکمان اولین سفر به مشهد بود. هدیهای از طرف فرماندهی که به مناسبت ازدواجمان به ما داده شد، آن سفر برای من یکی از شیرینترین خاطرات زندگی با اوست.