کد خبر: 1306824
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۴۰۴ - ۰۱:۴۰
گزارش «جوان» از حضور در معراج شهدای بهشت زهرا (س) در روز‌های جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی 
اینجا معراج روضه‌های ماست ما در سالن انتظار همراه مردم اشک می‌ریختیم. مادران، همسران و خواهران شهدا را در آغوش می‌گرفتیم و اگر غذا نمی‌خوردند یا بی‌حال بودند، سعی می‌کردیم کنارشان باشیم. تنها کاری که از دست ما برای خانواده‌های شهدا برمی‌آمد، همین همدلی و همراهی بود. آنچه همیشه در روضه‌ها شنیده بودیم، اینجا با چشم خود دیدیم؛ پدر‌های داغداری که فرزندان‌شان مثل علی‌اکبر به شهادت رسیده بودند و ما سعی می‌کردیم دلداری‌شان بدهیم. به لطف خدا، خانواده‌ها هم با ما همراهی می‌کردند و بعد از کمی صحبت آرام‌تر می‌شدند
صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: هفتم تیرماه ۱۴۰۴ پایتخت ایران اسلامی شاهد آیین باشکوه تشییع پیکر مطهر بیش از ۶۰شهید مقاومت، از جمله فرماندهان بلندپایه نظامی، دانشمندان هسته‌ای، شهدای زن، کودک و اصحاب رسانه بود. همزمان با مراسم تشییع، خود را به بهشت زهرا (س) می‌رسانم. تا پیش از تدفین شهدا در گلزار شهدا باشم و بتوانم به معراج شهدا بروم و ساعاتی را در کنار خادمان شهدا بگذرانم. با معرفی یکی از همکاران با خانم زهرا بغدادی، پیشکسوت بچه‌های جهادی معراج آشنا می‌شوم. درهمان نگاه اول با دیدنش یاد خانم حسینی، راوی «کتاب دا» می‌افتم. او همسر شهید و خواهر دو شهید جنگ تحمیلی نیز است که حال‌و‌هوای روز‌های جبهه و جهاد را با خود دارد. بانوی مهربانی که همان بدو ورود با یک لیوان چای همه محبت مادرانه‌اش را به یکباره به سمت و سوی من سرازیر می‌کند. میان نوشیدن چایی که قرار است خستگی مسیر طولانی شهرهشتگرد تا بهشت زهرای تهران را از تنم به در کند. با خادمان معراج و کارگروه فرهنگی سالن انتظار شهدا همراه می‌شوم. خادمانی که با یک تماس خودشان را به معراج رساندند تا در تطهیر، بدرقه شهدا و همراهی با خانواده شهدا در لحظات سخت انتظار رسیدن به پیکر شهدا، یاری‌رسان باشند. گزارش پیش رو شاید بتواند گوشه‌ای از تلاش‌ها و همت خادمان معراج شهدای بهشت زهرا (س) را در روز‌های جنگ تحمیلی رژیم منحوس صهیونیستی به رشته تحریر درآورد؛ با هم می‌خوانیم.

اینجا سجده‌گاه‌ام وهب‌های عاشورایی است

دختری که همیشه آرزوی شهادت داشت!

همان ابتدا می‌روم و کنار زهرا بغدادی می‌نشینم. او پیشکسوت بچه‌های خادم است و صحبت‌هایش را اینگونه آغاز می‌کند: «بسم الله الرحمن الرحیم لاحول ولاقوه الاباالله العلی العظیم حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر... زهرا بغدادی هستم، متولد سال ۴۲، از شهرستان شهریار. ما به همراه خواهران دیگر از روز بیست وپنجم به بهشت زهرا آمدیم تا به خانواده‌ها کمک کنیم و به آنها دلداری بدهیم. هدف اولیه‌مان این بود که با درست کردن شربت یا انجام کار‌های کوچک، کمی تسکین و آرامش به خانواده‌های شهدا بدهیم. تلاش کردیم در کنار خانواده‌ها باشیم و هر کاری که از دست‌مان برمی‌آید انجام دهیم. اما وقتی وارد شدیم، فهمیدیم کار بسیار گسترده‌تر و عمیق‌تر از چیزی است که تصور می‌کردیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم حضور پررنگ‌تر و فعال‌تری داشته باشیم. ما هر روز با صحنه وداع خانواده‌ها روبه‌رو می‌شویم. خانواده‌ها برای خداحافظی با عزیزان‌شان می‌آیند و این لحظه برای‌شان بسیار سخت می‌گذرد. طبیعی است پذیرش این اتفاق برای خانواده‌ها دشوار باشد. خانواده‌های نظامی معمولاً آمادگی بیشتری دارند، چون می‌دانند عزیزشان در مسیر شهادت قرار داشته و احتمال وقوع چنین حادثه‌ای را می‌دادند، اما خانواده‌های مردم عادی این آمادگی را ندارند و باور این اتفاق برای‌شان بسیار سخت‌تر است. آنها بیشتر دچار اضطراب و ناباوری می‌شوند و وقتی با پیکر عزیزشان روبه‌رو می‌شوند، شرایط برای‌شان دشوارتر می‌شود. همین موضوع کار ما را هم سخت‌تر می‌کند، چون باید در کنار این خانواده‌ها باشیم و به آنها کمک کنیم تا این لحظات سخت را پشت سر بگذارند. نکته جالبی که من در اینجا با آن رو‌به رو شدم این بود که وقتی بعضی از خانواده‌ها که گمان می‌کردیم، اعتقاد چندانی ندارند، وارد این فضا می‌شدند و پیکر عزیزشان را می‌دیدند، واکنش متفاوتی نشان می‌دادند. مثلاً مادری را دیدم که وقتی پیکر دخترش را دید، گفت: «دخترم همیشه آرزوی شهادت داشت.» حتی بعضی از افراد عادی که انتظارش را نداشتیم، درباره خوبی شهادت صحبت می‌کردند و می‌گفتند چقدر دوست داشتند، شهید شوند. این واکنش‌ها برای من خیلی جالب بود که چطور یک مادر یا یک فرد معمولی چنین باوری نسبت به شهادت دارد. 

چه کنیم تا خدا ما را هم بپذیرد؟!

خانم بغدادی در ادامه می‌گوید: گاهی پیکر‌ها وضعیت خوبی نداشته و خیلی آسیب دیده بودند، اما خواهرانی که اینجا بودند، با شجاعت پیکر‌ها را باز می‌کردند و هیچ ترسی یا ناراحتی از خود بروز نمی‌دادند. با خود می‌گفتم اگر این عزیزان به صورت عادی از دنیا رفته بودند، شاید حتی نمی‌توانستیم به چهره‌شان نگاه کنیم، شاید از دیدن پیکرشان می‌ترسیدیم، اما وقتی شهید شده‌اند، انگار جایگاه‌شان خیلی بالاتر است. حس می‌کنی به جای بالاتری وصلند و این ارتباط، معنای دیگری دارد. 

اسم شهید و خود شهادت، واقعاً بسیار فراتر از تصور آدمی است. خودم لحظه اول که وارد این فضا شدم، قلبم خالی شد و حس عجیبی داشتم. اما بعد با خودم گفتم: خدایا، وقتی مرا اینجا آوردی تا کاری انجام بدهم، خودت به قلبم قوت بده که بتوانم بایستم و کمک کنم. به محض دیدن پیکر شهدا به آنها می‌گفتیم: «خوش به سعادتت، خوش به حالت» و از آنها می‌خواستیم سلام ما را به امام حسین (ع)، اهل‌بیت و حضرت زهرا (س) برسانند. واقعاً از ته دل به حال‌شان غبطه می‌خوردیم. 

وقتی خانواده‌ها پیکر شهیدشان را می‌دیدند و دست روی صورتش می‌کشیدند، من کنارشان می‌رفتم و با آنها صحبت می‌کردم. به آنها می‌گفتم، با عزیزان‌تان حرف بزنید، درد دل کنید. خیلی از خانواده‌ها بعد از این کار می‌گفتند: «دل‌مان آرام شد، گویی آرامش خاصی گرفتیم.» این حس آرامش واقعاً قشنگ بود و ما هم با تمام وجود این حس رو لمس می‌کردیم. خیلی از خانواده‌ها در ابتدا حالت عادی نداشتند، اما وقتی وارد این فضا می‌شدند و رفتار محبت‌آمیز بچه‌ها و خادمان را می‌دیدند، حال‌و‌هوای‌شان عوض می‌شد. ما برای آرامش دادن به خانواده‌ها، آب گلاب درست می‌کردیم. آب گلاب واقعاً به دل داغدیده آرامش می‌دهد. این کار‌ها نوعی همدلی و همراهی بود، یعنی به خانواده‌ها نشان می‌دادیم تنها نیستند و ما هم کنارشان هستیم. شاید همین همدلی باعث می‌شد کمی آرامش بگیرند. خدا را شکر می‌کنم این خدمت نصیب ما شد، انگار روزی و رزق ما بود که اینجا باشیم و کمک کنیم. در آن ایام بیشتر از هر چیز، به حال خودمان غبطه می‌خوردیم که چرا ما هنوز اینجا هستیم و آنها رفتند. همیشه با خودمان فکر می‌کردیم که خدا چرا این عزیزان را انتخاب کرده و چه شاخصه‌ای داشتند که گلچین شدند. با خودمان می‌گفتیم ما باید چه بگوییم یا چه کنیم تا خدا ما را هم بپذیرد.

چنین پسری حتماً شهید می‌شود!

خانم بغدادی از لحظات سخت تطهیر و تشییع شهید اینگونه روایت می‌کند: من با دستان خودم، دختر ۱۰ ساله و نوزاد دو ماهه را داخل تابوت گذاشتم. حتی جنین چند ماهه را کنار مادرش قرار دادم. یا همین چند روز پیش پدر‌و‌مادری که از مکه برگشته و متوجه شده بودند، تک پسرشان به شهادت رسیده، خودشان را به معراج شهدا رساندند. مادر به پدر می‌گفت: «بلند گریه نکن، پسرمان صدایت را می‌شنود و ناراحت می‌شود.» پدر هم می‌گفت من از بچگی می‌دانستم پسرم شهید می‌شود. همیشه وقتی در خواب بودم، متوجه می‌شدم پسرم می‌آید دست‌و‌پایم را می‌بوسد و بعد می‌رود. حتی بیدار می‌ماند تا من بخوابم و بعد بیاید دست‌و‌پایم را ببوسد. می‌دانستم چنین پسری حتماً شهید می‌شود. من برای او دعای عاقبت‌بخیری می‌کردم و چه عاقبت‌بخیری بالاتر از شهادت؟ 

به حضرت آقا بگویید، همه ما فدای سر ایشان

یک پیکر دیگر آوردند و مادرش می‌گفت: «تو باید شهید می‌شدی. واقعاً فقط باید شهید می‌شدی.» این خیلی ارزشمند است که کسی تنها فرزندش را در راه خدا بدهد. شاید اگر این بچه به خاطر تصادف یا حادثه‌ای از دست می‌رفت، خانواده طاقت نمی‌آورد، اما حالا با رضایت قلبی خودشان او را تقدیم خدا می‌کنند. همیشه به خانواده‌های شهدا می‌گویم: «خدا هیچ‌وقت جنس بی‌ارزشی نمی‌خرد، فقط بهترین‌ها را انتخاب می‌کند.» این فرزندان هم بهترین بودند که خدا آنها را برای خودش انتخاب کرد. 

یک خانواده سادات برای وداع با پیکر شهیدشان آمده بودند. حدود دو متر قد و قامت شهید بود. هم قد بلند، هم محاسن و چهره‌اش خیلی زیبا بود. همسرش آمده بود برای وداع. آرام و بی‌صدا گریه می‌کرد. بعد هم آرام در گوشم گفت: «به حضرت آقا بگویید، همه‌ما فدای سر ایشان. اینکه چیزی نیست، ما همه زندگی‌مان را می‌دهیم تا حضرت آقا سالم و بی‌غم باشند. این شهدا بهترین‌هایی هستند که داریم و با دل و جان تقدیم‌شان می‌کنیم.»

۳ ساله‌ای که مفقودالاثر بود

خانم بغدادی می‌گوید: یکی از تلخ‌ترین صحنه‌هایی که دیدیم، مربوط به دختربچه سه‌ساله‌ای بود که خانواده‌اش مدت‌ها به دنبالش می‌گشتند و نهایتاً قطعات بدنش را پیدا کردند و برای تطهیر آوردند. بچه‌ها با دقت هر چه از دختر سه‌ساله باقی مانده بود، تطهیر و کفن کردند. عمویش آمد و با برادرزاده شهیدش وداع می‌کرد و می‌گفت:کجایی؟ من دو هفته است به دنبال تو می‌گردم. این خانواده اهل نارمک و همسایه یکی از دانشمندان هسته‌ای بودند. خانه‌شان آسیب دیده بود و از یک خانواده چهار نفره، فقط مادر زنده مانده که او هم در بیمارستان بستری بود. پدروبرادرش شهید شده و این دختر کوچک هم مفقودالاثر شده بود تا اینکه قطعات بدنش را پیدا کردند. 

پیکر‌های تکه‌تکه، اربا اربا و بی‌سر

ما پیکر‌هایی را باز کردیم که خیلی آسیب دیده بودند، بعضی حتی سر نداشتند یا بدن‌شان خیلی به هم ریخته بود. ما در این مدت، هم پیکر‌های سالم و زیبا دیدیم، هم پیکر‌های تکه‌تکه، مثل همان دختر سه‌ساله‌ای که تطهیرش کردیم. هم بدن اربا اربا دیدیم و هم پیکر بی‌سر. بیشتر شهدا را که برای تطهیر می‌آوردند، ما قطعات بدن‌شان را کنار هم می‌گذاشتیم، قطعاتی که با آزمایش دی‌ان‌ای شناسایی شده بود، کنار هم قرار می‌دادیم تا پیکر کامل شود. با خود فکر می‌کنم که شهید با خدا اینگونه زمزمه می‌کند که «من با هر وضعیتی که هستم، می‌آیم تا تو مرا بپذیری. برای ما مهم نبود که پیکر قطعه‌قطعه است یا حتی سر و بدنش مشخص نیست. ما قطعات ابدان مطهر شهدا را جمع می‌کردیم و کنار هم می‌گذاشتیم. حتی اگر بوی بدن شهید به خاطر گذشت چند روز اذیت‌کننده بود، باز هم با عشق این کار را انجام می‌دادیم و همه این صحنه‌ها واقعاً سند مظلومیت مردم ما بود که نشان می‌داد مردم ما چقدر مظلوم هستند. من به بچه‌های رسانه که اینجا رفت‌و‌آمد می‌کنند، گفتم دوربین‌های شما مثل اسلحه است. بعضی‌ها با سلاح جلوی دشمن می‌ایستند، شما هم باید با دوربین‌تان بایستید و وظیفه‌تان را انجام دهید. شما باید حقانیت و مظلومیت مردم ما را به دنیا نشان بدهید و این کار واقعاً ارزشمند است. 

اشک‌های چشم شهید 

آن روز یک مادر بالای سر شهیدش بسیار ناله و گریه می‌کرد. می‌گفت که قرار بود پسرم من را به مشهد ببرد. آنقدر که خودمان با چشمان‌مان دیدیم که بعد از بی‌تابی مادرانه‌اش اشک از چشم پسر شهیدش جاری شد و همه این صحنه را دیدند. اطرافیان به مادر شهید گفتند: «آنقدر گفتی و گریه کردی که اشک پسرت را هم درآوردی.» واقعاً باور داریم که شهدا در آن لحظه همه چیز را می‌شنوند، فقط نمی‌توانند جواب بدهند. برای همین ما هم سعی می‌کردیم از این فرصت استفاده کنیم و با آنها حرف بزنیم. یکی از بچه‌های خادم درگوش شهیدی که از نیرو‌های یگان ویژه بود، چیزی گفت. من شوخی کردم و گفتم: «بلند بگو، ما هم بشنویم!» گفت: «به شهید گفتم دعا کن شهادت نصیبم شود.» گفتم: «بلند بگو تا همه آمین بگویند و به خواسته‌ات برسی.» شهادت بسیار زیباست این ایام من و همکارانم فقط غبطه خوردیم و از خدا خواستیم ما را هم عاقبت‌بخیر کند. همیشه می‌گفتم وقتی کسی شهید می‌شد، برای دیگران هم دیر نیست. واقعاً هم دیدیم، کسانی به مقام شهادت رسیدند که اصلاً فکرش را نمی‌کردیم. ما هم هنوز امیدواریم و با امید، قدم‌به‌قدم به سمت رضایت خدا حرکت می‌کنیم. واقعیت این است که شهدا حرف‌های دل ما را می‌شنوند. من حتی به دختر سه ساله شهید، یا آن خانمی که بخشی از صورت و سرش نبود هم گفتم: «برای ما دعا کنید.» به همه‌شان گفتم تا ببینم دعای کدام‌شان زودتر می‌گیرد. مهم این است که با دل خودمان با شهدا حرف بزنیم، چون مطمئنم صدای ما را می‌شنوند. 

وداع با همکار شهید

باور کنید، این لحظاتی که ما در معراج شهدا گذراندیم، هم غم‌انگیزترین و هم بهترین لحظات عمرمان بودند. همین چند روزی که اینجا کنار شهدا بودیم. هر بار که پیکر شهدا را آماده می‌کردیم، از آنها می‌خواستیم برای ما هم دعا کنند. یکی از لحظاتی که دلم واقعاً شکست و حسادت کردم، وقتی بود که پیکر یکی از همکاران بسیج سازندگی‌ام را برای‌مان آوردند. وقتی پیکرش را دیدم، به شوخی به او گفتم: «سادات خانم، خیلی به شما حسودی‌ام شد!» واقعاً نمی‌توانستم جلوی احساسم را بگیرم، دلم عجیب گرفت و با خودم گفتم: «ببین چه کرده است که خدا این معامله را با او کرد. گفتم سادات جان! به خدا چه گفته‌ای که این‌طور پذیرفته شدی؟»

وداع با شهدا

با خانم بغدادی به سمت سردخانه می‌روم. قبل از ورود از سالن تطهیر می‌گذریم. خانم بغدادی می‌گوید، سالن تطهیر جایی است که پیکر شهدا را می‌آورند و برای مراسم آماده می‌کنند. خانواده‌ها هم می‌آیند و پیکر عزیزشان را می‌بینند و با شهدا وداع می‌کنند. بعضی از شهدا همانجا شناسایی می‌شوند. بعد از شناسایی، پیکر شهید آماده می‌شود، در تابوت قرار می‌گیرد و با گل تزئین می‌شود. اگر خانواده هنوز آمادگی نداشته باشد یا پیکر آماده نباشد، آن را در سردخانه نگه می‌دارند تا خانواده برای مراسم تشییع آماده شوند. حالا به سمت سردخانه برویم، جایی که پیکر شهدا تا زمان تشییع نگهداری می‌شود. اینجا پیکر‌ها را در سردخانه نگهداری می‌کنند تا کاملاً سالم بمانند و برای تدفین آماده شوند. روز اولی که به سردخانه آمدیم، اینجا اصلاً برای این کار آماده نبود و پیکر‌ها کف زمین و کنار هم قرار گرفته بودند. اما به مرور زمان همه چیز بهتر شد، مشکلات حل شد و قفسه‌بندی و نظم دقیقی ایجاد کردند. الان پیکر‌ها یکی‌یکی شناسایی می‌شوند و بعد از آماده‌سازی، به خانواده‌ها تحویل داده می‌شوند. با این حال، اگر دقت کنید، هنوز گوشه‌ای از سردخانه پیکر‌هایی هستند که قطعه قطعه‌اند و داخل کیسه‌های مخصوص نگهداری می‌شوند تا زمانی که بقیه قطعات پیدا شود یا جواب آزمایش دی‌ان‌ای بیاید تا بتوانند آنها را شناسایی کنند.

معراج شهدا و شناسایی‌برادر

در پایان همکلامی‌ام با خانم بغدادی از او می‌خواهم، مختصری از شهدای خانه‌اش روایت کند. او می‌گوید: برادر بزرگم قدرت‌الله بغدادی بود که در ۵‌فروردین‌ماه در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسید. بعد از او، همسرم در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند تا اینکه بعد از۳۱سال پیکرش شناسایی شد. برادر دیگرم که تنها ۱۷سال داشت در عملیات کربلای یک، در منطقه مهران به شهادت رسید. در اعزام آخر خودم لباس همسرم را کوچک کردم و به برادرم دادم که به تن کند. وقتی پیکرش را آوردند، شناسایی نمی‌شد. گفتم اجازه بدهید من ببینم، شاید بشناسمش. وقتی رفتم معراج شهدا و پیکرش را دیدم، همان لباسی که خودم برایش دوخته بودم هنوز به تن داشت، یقه‌اش مشخص بود. همانجا شناسایی‌اش کردم. 

همه آنچه از شهید قاب شد!

تو به من عزت دادی!

فاطمه خانم، خادم دیگرمعراج است. او همان ابتدا از شهید امیرحسین صالحی یاد می‌کند و می‌گوید: شهید امیرحسین صالحی، تک‌فرزند خانه‌شان بود. پدرش می‌گفت، پسرم از ۱۵سالگی آرزوی شهادت داشت. وقتی جنگ سوریه تمام شد، گفت: «من می‌روم یمن، اینجا نمی‌مانم، باید شهید شوم.» بعضی از شهدا مثل امیرحسین صالحی واقعاً چهره‌شان بعد از شهادت هیچ تغییری نکرده بود و انگار در آرامش کامل به خواب رفته بودند. او فقط ۲۱سال داشت. 
یا باید ازحال‌وهوای مادران شهدا برای‌تان روایت کنم، مادران مقاومی که گریه نمی‌کردند و محکم می‌ایستادند. مثل مادر سرباز شهید اسلامشهری، از لحظه‌ای که وارد معراج شد، حتی یک قطره اشک هم از چشمش نیامد. شروع کرد به رجز خواندن برای شهیدش: «من به تو افتخار می‌کنم، تو به من عزت دادی. من برای تو گریه نمی‌کنم.» به پدر، عمو و عمه‌اش هم گفت: «شما هم برای امیرحسین من گریه نکنید. امیرحسین من باعث افتخار من شد، ۲۱سال این امانت دست من بود و حالا آن را به خدا برگرداندم.» وقتی همه گریه می‌کردند، مادرش می‌گفت: «من امیرحسینم را با افتخار تقدیم کردم. یک تار موی امیرحسینم فدای حضرت آقا و امام زمان (عج).» شهید برای مادرش یک شال سبز خریده بود و مادرهمان شال سبز را در معراج شهدا به گردن پسرش انداخت. واقعاً تعداد مادرانی که اینقدر مقاوم باشند و رجز بخوانند، کم است. 

یکی از شهدای که دل من را واقعاً سوزاند، شهید سعید‌محمودی از محمودآباد بود. اسمش را حتماً در مطلب‌تان بیاورید که یادی از این شهید بزرگوار شود: شهید سعید محمودی. که همراه یکی از سرداران ما به شهات رسیده بود. این شهید پیکری نداشت. فقط چند تکه از لباسش را برای ما آورده بودند. او را آخر شب آوردند و واقعاً حال همه ما را عوض کرد. من همیشه می‌گویم اگر قرار است کسی شهید شود، چه خوب است که مثل او شهید شود، طوری که هیچ چیزی از او باقی نماند. همان تکه‌های لباسش را دوستش جمع کرد و گفت اینها را می‌خواهم برای هم‌رزمانش و خانواده‌اش ببرم. آرم لباس سپاه و سردوشی‌اش را هم برداشت تا به مادرش بدهد. یک قرآن هم در جیبش بود که پاره شده بود، اما از بین نرفته بود. دوستش عکس شهید را به ما نشان داد. چهره نورانی و زیبایی داشت. 

قرار بود با هم شهید شویم‌

می‌خواهم از مادر شهید رضا هم برای‌تان بگویم. چهره شهید رضا خیلی آسیب دیده بود. مادرش وقتی به کنار تابوت شهیدش آمد، گفت: «من اصلاً کاری به چهره‌اش ندارم، فقط می‌خواهم به او بگویم که افتخار من هستی رضا‌جان. قرار ما چیز دیگری بود رضا‌جان، قرار بود با هم شهید شویم، اما تو از من جلو زدی و یک سر و گردن بالاتر رفتی.» مادر بالای پیکر پسرش ایستاده بود و با افتخار می‌گفت: «خدا را شکر می‌کنم، پسرم مهندس بود، آفرین به او. خدا را شکر می‌کنم، این مسیر را رفتی و با هر چهره‌ای که رفتی، شهید شدی و این برای من افتخار است. تو از من جلو زدی و این خیر بزرگی است که نصیبت شده است.» این مادر واقعاً با صلابت و افتخار صحبت می‌کرد و آدم از دیدنش لذت می‌برد. 

داماد ۴ روزه!

اما میان این همه آمد و شد‌های خانواده شهدا سعی می‌کردیم که کم نیاوریم و ما هم پا به پایشان بمانیم، ما تازه عروس و داماد هم داشتیم. یکی از آنها شهید ابوالفضل باروچی بود که عید غدیر عروسی‌شان بود. فقط چهار روز از شروع زندگی مشترک‌شان گذشته بود. همه خانواده و اطرافیان در شوک بودند، چون زندگی‌شان خیلی کوتاه بود. همسر شهید آمده بود و می‌گفت: «می‌خواهم بالای سرش بروم و با او صحبت کنم.» او را بالای سر پیکر شهید بردیم. همه آقایان کنار رفتند، من دیدم هر کدام گوشه‌ای ایستاده‌اند و آرام گریه می‌کنند. ابتداهمسر شهید دست‌هایش می‌لرزید و زبانش بند آمده بود، اما وقتی با همسرش درد دل کرد و بیرون آمد، حالش خیلی بهتر شد و گفت: «ابوالفضل جان، تو من را آرام کردی.» خدا را شکر که آرامش پیدا کرد. دیدن این صحنه‌ها واقعاً تأثیرگذار بودند. 

عمه بیا، گمشده پیدا شده

روضه‌های مصور 

سمیه یکی از خادمان معراج شهداست. او می‌گوید: «من سمیه فرزند انقلابم و همزمان با ورود من جنگ تمام شد. واقعاً بودن من در اینجا جز معجزه چیز دیگری نیست، اصلاً قرار نبود اینجا باشم. یک روز در خانه نشسته بودم که خانم بغدادی با من تماس گرفت و گفت کجایی؟ گفتم خانه. گفت آماده‌شو تا با هم به بهشت‌زهرا (س) برویم. 

از ۲۵ خرداد اینجا هستم و هر کاری که فکرش را بکنید، انجام داده‌ایم. اینجا چیز‌هایی دیدیم که شاید بعد‌ها وقتی به آنها فکر کنیم، اذیت شویم. نه اینکه از دیدن این صحنه‌ها بدمان بیاید یا بترسیم، نه! اصلاً این اذیت‌شدن از جنس دیگری است، انگار داریم همان روضه‌هایی را که سال‌ها شنیده‌ایم را به چشم می‌بینیم. بدن سوخته و اربا اربا، پیکر بی‌سر و همه اینها. اگر اذیت شدیم، فقط به خاطر همین صحنه‌های سخت بود. 

آخرین بار پیکر دختر چهار ساله‌ای به نام هیلدا زینعلی را آوردند. یک تکه از بدنش روز‌های اول پیدا شده بود و بعد هم قسمت‌هایی دیگر که بعد‌ها به پیکر ملحق شد. اینجا مثل صحرای کربلا شده بود؛ همه پیر و جوان، فقط نگاه و گریه می‌کردند. یکی از بچه‌ها اینجا با خط خوش روی تابوت‌ها، اسم شهدا و ائمه و شعر می‌نویسد. روی تابوت هیلدا نوشت: «عمه بیا گمشده پیدا شده.» واقعاً حال همه ما به خاطر دیدن این دختر بچه و همه این اتفاقات، شبیه عاشورا شده بود. ان‌شاءالله این اشک‌ها و خدمت‌ها ذخیره قبر و قیامت‌مان شود. 

بی‌قراری‌هایی که تمامی ندارند... 

خانم مهدیه، همسر شهید محسن صابری، زن جوانی بود که سنش بیشتر از ۲۷ یا ۲۸ سال نبود. او یک پسر بچه دو - سه ساله داشت و تقریباً پنج روز پشت‌سر هم هر روز دو ساعت به معراج شهدا می‌آمد. او می‌گفت: «در روز ۲۲ساعت از پسرم مراقبت می‌کنم و فقط این دو ساعت را برای دل خودم به اینجا می‌آیم.»

او گوشه حسینیه می‌نشست، گریه می‌کرد و در حال خودش بود. من فقط دو - سه بار او را دیدم، اما واقعاً می‌شد آب شدنش را در این چند روز فهمید. خیلی مظلوم بود و حتی اگر قصه‌اش را نمی‌دانستی با دیدنش دلت می‌گرفت. هفت روز بعد از شهادت همسرش، خبر دادند که پیکر شهید محسن صابری پیدا شده است. این خبر برای همه ما هم خوشحال‌کننده بود، چون انتظارش به پایان می‌رسید و بالاخره او هم پیکری برای گریه‌کردن داشت. سخت بود که خبر پیداشدن پیکر همسرش را به او بدهیم. به زنی که روز‌ها چشم انتظار مانده بود. قبل از این، همه حس می‌کردیم که او هنوز امید دارد همسرش زنده باشد و دوباره او را ببیند. این امید در دلش بود، اما بچه‌ها این خبر را به او دادند. او همراه با برادرش و خانواده‌اش و خانواده همسرش که اهل خمین بودند، به معراج آمدند تا برای وداع حاضر شوند. وقتی به او گفتند باید برای شناسایی برود، آن لحظه واقعاً می‌شد شکست و غم را در چهره‌اش دید. او رفت تا پیکر همسرش را شناسایی کند. بعد پیکرش را آوردند تا وداع کند. پسرشان سیدعمار هم متوجه شده بود که اتفاقی افتاده است و می‌گفت: «بابا چرا چیزی به من نمی‌گویی؟ چرا خونه نمی‌آیی؟» وداع خیلی سخت و غم‌انگیزی بود. 

یک روز هم شهیدی را آوردند که قرار بود شبش مراسم عقدش باشد. نامزدش یک خانم خیلی جوان بود. فکر می‌کنم متولد ۸۰ بود. حلقه ازدواج در دستش بود. او برای وداع آمده بود. خانواده شهید هم خیلی ناراحت بودند. آن روز سه زوج جوان داشتیم که قرار بود یکی‌شان جمعه عروسی کند، یکی مراسم عقدش شب عید غدیر بود و دیگری هم همان شب عقد، شهید شده بود؛ صحنه‌های واقعاً غم‌انگیز و عجیبی بود که دل همه را به درد می‌آورد. 

یک ظرف ۱۰ کیلویی شربت و ۴ عدد لیوان

کمی آنسوتر، سالن انتظار معراج شهدا قرار دارد. به همراه خانم بغدادی وارد آنجا می‌شوم. در بخش ابتدایی سالن، چند ایستگاه طراحی شده است. در این ایستگاه‌ها، اسامی شهدا در دفاتر مخصوص ثبت و نگهداری می‌شود و تمامی امور اداری مربوط به تحویل و نگهداری شهدا نیز در همین قسمت انجام می‌گیرد. وارد سالن انتظار می‌شوم. روی در ورودی اتاقک کارگروه فرهنگی، نام گروه جهادی شهید مدافع حرم حجت اصغری شیبانی را می‌بینم. خانم عرب یکی از جهادگران معراج شهدا که همراه چند نفر دیگر مسئولیت امور فرهنگی را بر عهده دارد، توجهم را جلب می‌کند. با او هم‌صحبت می‌شوم و از دلیل حضورش در این روز‌ها در سالن انتظار بهشت زهرا (س) می‌پرسم. او می‌گوید: «من جهادگر هستم و در موکب شهید حجت اصغری خدمت می‌کنم. از زمانی که اعلام شد باید موکبی برای کمک به خانواده‌های معظم شهدا اینجا مستقر شود، ما کارمان را شروع کردیم. این فراخوان دقیقاً بعد از حمله و سه روز پس از پایان برنامه‌های عید غدیر به ما رسید. جمعیت خانواده‌های شهدا خیلی زیاد بود. بعضی‌ها باید ثبت‌نام می‌کردند، بعضی دیگر در معراج بودند و تعدادی هم در سالن انتظار می‌ماندند تا پیکر شهیدشان برای وداع آماده شود. این خانواده‌ها هم به مشاوره نیاز داشتند و هم به خدمات‌رسانی، به همین خاطر به محض اعلام فراخوان، ما با نام گروه جهادی شهید حجت اصغری وارد عمل شدیم. همیشه از خود شهید اصغری کمک می‌خواهیم تا بتوانیم بهتر به خانواده‌های شهدا خدمت کنیم و توان بیشتری برای کمک به آنها داشته باشیم. موکب ما کاملاً مردمی است و هیچ کمکی از هیچ ارگانی نمی‌گیریم. ما با دست خالی وارد میدان شدیم؛ فقط یک ظرف ۱۰ کیلویی شربت و چهار لیوان داشتیم. همین شربت هم از مراسم غدیر باقیمانده بود و همان ۱۰ کیلو شربت را به نام امیرالمؤمنین وسط میدان آوردیم و کارمان را شروع کردیم. صحبت‌های حضرت آقا به ما انگیزه و توان داد تا با قدرت و امید وارد میدان شویم. ما فقط برای تسلیت گفتن نیامده بودیم، بلکه آمده بودیم تا خدمت کنیم. خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردیم، کمک‌های مردمی به دست‌مان رسید. هنوز روز دوم حضورمان بود که ماشین‌های پر از وسایل یکی یکی به موکب آمدند.»

پدرانی که داغدار علی‌اکبر‌ها شدند

خانم عرب در ادامه می‌گوید: متأسفانه بعد از عید غدیر، ما عزادار شدیم. هر چند حضور و خدمت در این روز‌ها برای ما یک پیروزی است، اما داغ از دست دادن عزیزان، دانشمندان، سرداران و مردم‌مان، حتی یک دختر سه ساله یا مادر باردار دو ماهه، واقعاً برای‌مان سنگین بود. خیلی از این اتفاقات تلخ را دوستان و عزیزانی که در معراج بودند برای ما تعریف می‌کردند. 

ما در سالن انتظار همراه مردم اشک می‌ریختیم. مادران، همسران و خواهران شهدا را در آغوش می‌گرفتیم و اگر غذا نمی‌خوردند یا بی‌حال بودند، سعی می‌کردیم کنارشان باشیم. تنها کاری که از دست‌مان برای خانواده‌های شهدا برمی‌آمد، همین همدلی و همراهی بود. آنچه را همیشه در روضه‌ها شنیده بودیم، اینجا با چشم خود دیدیم؛ پدر‌های داغداری که فرزندان‌شان مثل علی‌اکبر به شهادت رسیده بودند و ما سعی می‌کردیم دلداری‌شان بدهیم. به لطف خدا، خانواده‌ها هم با ما همراهی می‌کردند و بعد از کمی صحبت آرام‌تر می‌شدند. خودشان می‌گفتند: باید مثل امام حسین (ع) قوی باشیم و رجز بخوانیم. خود خانواده‌ها می‌گفتند که باید محکم و قوی بمانیم. از این صحنه‌ها زیاد بود؛ مادرها، عمه‌ها، خاله‌ها یا مادربزرگ‌هایی که برای دیدار با شهیدشان به اینجا می‌آمدند. حتی خاله‌ای را دیدیم که برای خواهرزاده شهیدش که مادر نداشت، مادری می‌کرد. اگر اشتباه نکنم، آن شهید میثم سلگی بود. 

با وجود تهدید باز هم آمدیم!

فعالیت‌های گروه خادمان در آن روز‌ها بسیار تأثیرگذار بود. خانم عرب در ادامه می‌افزاید: در سالن انتظار بچه‌های ما آب خنک و شربت فراهم و زباله‌ها را جمع می‌کردند. بچه‌ها مردم را به نماز اول وقت دعوت می‌کردند، چون رمز عاشورا نماز اول وقت بود. همیشه سعی می‌کردیم که نماز اول وقت را به جماعت در آن شرایط فراموش نکنیم. این کار‌ها واقعاً روی روحیه مردم تأثیر می‌گذاشت. همان سجده‌های نماز باعث آرامش خانواده شهدا می‌شد. اینجا خانم بغدادی را داریم که مثل یک کوه کنار ما ایستاده است. هر وقت خسته می‌شدیم یا فشار کار زیاد بود، کافی بود به معراج برویم و او را ببینیم تا آرام شویم. گاهی هم ما را در آغوش می‌گرفت و این آغوش مادرانه واقعاً به ما نیرو می‌داد تا بتوانیم بمانیم و ادامه بدهیم. واقعیت این است که اگر کمک و حمایت خانم بغدادی، لطف خدا، اهل بیت و شهدا نبود، ما نمی‌توانستیم دوام بیاوریم. خود من هم اینقدر ظرفیت ندارم و فقط با لطف خدا و کمک استاد بزرگوارمان اینجا هستم. اگر این عزیزان به مرگ عادی از دنیا رفته بودند، واقعاً تحملش برای‌مان سخت‌تر بود، اما شهادت زیبایی خودش را دارد. در روز‌های جنگ هم با اینکه می‌دانستیم اینجا تهدید شده، باز هم همه با هم می‌آمدیم و کنار هم می‌ماندیم. این قدرت و استقامت بچه‌ها واقعاً تحسین‌برانگیز بود. 

شهدای زندان اوین

خانم عرب به شهدای زندان اوین اشاره می‌کند و می‌گوید: یک خاطره‌ای را می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم. یک خانم که کارمند زندان اوین بود، همیشه پسر پنج شش ساله‌اش را با خودش به سرکار می‌برد. روز حادثه وقتی انفجار رخ داد، این خانم شهید شد و پسرش فرار کرد تا از در خارج شود. در همان لحظه یکی از کارمندان زندان آمد بچه را می‌گیرد تا نجاتش دهد. او می‌توانست خودش فرار کند، اما بچه را در آغوش گرفت و هر دو همانجا شهید شدند؛ بچه در آغوش آن آقا جان داد و مادرش هم در طرف دیگر شهید شد. وقتی برادر این خانم برای شناسایی پیکر آمد، پیکرش قابل شناسایی نبود. من کمکش کردم و گفتم به گوش و صورتش دقت کن. بعد که نگاه کرد، گفت: «آره، یادم آمد، خودش است!» چون این خانم اهل خوزستان بود و در تهران کسی را نداشت و مهدکودک هم تعطیل بود، مجبور بود بچه‌اش را با خودش سرکار بیاورد. اینها واقعیت‌هایی است که اینجا زیاد می‌بینیم. 

رزق خدمت در معراج شهدا

صحبت‌های پایانی‌اش هم شنیدنی است. در کنار این غم‌ها، وقتی عزیزان‌مان را از دست می‌دهیم، دل‌مان آرام می‌گیرد که شهدا به خاک سپرده نمی‌شوند، بلکه به دل‌ها سپرده می‌شوند. البته این فراق برای خانواده‌ها، به‌ویژه همسران شهدا خیلی سخت است، اما ما توفیق پیدا کردیم که از اول محرم با یاد شهدا وارد معراج شویم و این هم رزقی است که خدا به ما داده تا کنار هم باشیم و همدلی کنیم. ملت ما هرچه که باشد، همیشه با هم همدل هستند. هر وقت دشمن بخواهد بین ما تفرقه بیندازد، یک اتفاق می‌افتد که دوباره ما را به هم نزدیک‌تر می‌کند. شما دیدید که در راهپیمایی‌ها چه کسانی حمایت کردند و آمدند. بعضی‌ها با ظاهر متفاوت یا حتی شل‌حجاب آمدند و گفتند: «نتانیاهو فکر کردی من با این ظاهر رهبرم را دوست ندارم؟ من عاشق رهبرم هستم.» برگشتند و رجز خواندند که «آقا سیدعلی تنها نیستی.» این خیلی قشنگ است. اینکه من چادری بیایم و ادعا کنم، شاید خیلی خاص نباشد، اما وقتی کسی با ظاهر متفاوت این حرف را می‌زند، واقعاً ارزشمند است. خدا را شکر می‌کنم که انقلاب ما دست امام زمان (عج) است و با قدرت نگهداری می‌شود و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. 

رجعت شهدا

درست است که بعضی از عزیزان‌مان شهید می‌شوند، اما اعتقاد من این است که شهدا دارند به آرامش می‌رسند و خستگی‌شان درمی‌آید تا دوباره برگردند. می‌خواهم به شما بگویم که اگر به شهدا نگاه کنید، می‌بینید سرداران و بزرگان ما که شهید می‌شوند، بعضی ۶۳ و بعضی ۶۴ ساله هستند. اینها می‌روند تا خستگی سال‌ها خدمت و مجاهدت را در بیاورند و ان‌شاءالله با توان بیشتر با امام زمان (عج) رجعت کنند و در خدمت امام‌زمان (عج) باشند. من مطمئنم که این انقلاب، به حق امام زمان و به حق مظلومیت حضرت‌زهرا (س)، به دست صاحب اصلی‌اش، یعنی امام زمان خواهد رسید و پرچم انقلاب را حضرت آقا به ایشان خواهند سپرد. هیچ شکی هم در این موضوع ندارم. حالا هم به شما می‌گویم اصلاً نگران نباشید و به دل‌تان ترس راه ندهید. هیچ تزلزلی در وجودتان نباشد، چون این انقلاب و این نظام صاحب دارد. اگر قرار بود اتفاقی برای انقلاب بیفتد، همان سال‌های اول که هیچ امکاناتی نداشتیم، می‌افتاد. نه حالا که خدا را شکر این همه پیشرفت و قدرت داریم. مردان جنگی ما الان خیلی با تجربه و متخصص شده‌اند و دشمن هم می‌داند چقدر باید از این قدرت بترسد. دشمن از روی ترس حمله کرده، نه از سر خوشی. می‌خواست مردم را به هم بریزد، اما نتیجه‌اش این شد که مردم ما متحدتر از قبل شده‌اند؛ الحمدلله. 

بخش آخر

آری! در و دیوار معراج شهدای بهشت زهرا (س) حکایت‌های شنیدنی زیادی با خود دارد. معراج شهدای بهشتی. اینجا مأمنی برای شهداست. شهدایی که قبل از رفتن به خانه ابدی‌شان در این ایستگاه توقفی کوتاه می‌کنند و بعد هم با وداع عزیزان‌شان آخرین ایستگاه زمینی‌شان را به مقصد بهشت ترک می‌کنند. اینجا معراج شهدای بهشتی است. اینجا معراج روضه‌های مادرانه است. اینجا معراج روضه‌های علی‌اکبر‌ها و علی‌اصغر‌های زمانه است. اینجا سجدگاه‌ام‌وهب‌های عاشورایی است. اینجا پایان عاشقی همسرانه است... .

برچسب ها: شهید ، معراج ، مدافع وطن
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار