جوان آنلاین: بانو فاطمه جعفری از مبارزان قبل از انقلاب اسلامی در شهر زاهدان به شمار میرود. ایشان خواهر شهید محمدعلی جعفری و همسر شهید حاج ابوالفضل جهان زاده است. این بانوی انقلابی و فعال در گفت و شنود پی آمده، اطلاعات بسیار جالبی درباره نقش بانوان در نهضت امام خمینی (ره) در شهر زاهدان و فعالیتهای انقلابی خود و دوستانش در این استان در دهه ۶۰ مطرح کرده است که شما را به مطالعه آن دعوت میکنیم. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را، مفید و مقبول آید.
ابتدا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در چه خانوادهای متولد شدید؟
من در سال ۱۳۴۲. ش، در بیرجند متولد شدم. پدرم غلامرضا جعفری، «بنا» بود و در کار ساختمانسازی. در همان سالها برای ساختمان سازی، مدام بین بیرجند و زاهدان در رفت و آمد بود. در سال ۱۳۴۴. ش، من دو ساله بودم. خانوادهام تصمیم گرفتند، کلاً از بیرجند به زاهدان مهاجرت کنند. میتوان گفت همه کودکی من، در زاهدان گذشت. وقتی به سن مدرسه رفتن رسیدم، من و خواهرم را در دبستانی ثبتنام کردند. در آن زمان دانشآموزان دختر، باید کت و دامن، یقه و جوراب سفید میپوشیدند. خانواده ما و به ویژه پدرم، مذهبی بودند و نمیتوانستند قبول کنند دخترانشان، بدون حجاب و با پوشش ناقص به مدرسه بروند. برای همین من و خواهرم، هر روز با چادر رنگی از خانه خارج میشدیم. نزدیک مدرسه که میرسیدیم، چادر را در میآوردیم و داخل یک کیسه قرار میدادیم و کیسه را، در یک خرابه کنار مدرسه مخفی میکردیم! موقع تعطیلی مدرسه، دوباره میرفتیم به همان جا و چادر را سرمان میکردیم و به خانه برمیگشتیم. نمیدانم یکبار، چطور ناظم مدرسه من و خواهرم را در آن خرابه و موقع چادر سر کردن دید. مفصل کتکمان زد و ما هم با گریه به خانه رفتیم. مادرم فردایش به مدرسه آمد و با مدیر حسابی صحبت و قانعش کرد، اجازه دهد من و خواهرم در مسیر مدرسه تا خانه، چادر سرمان کنیم.
از چه مقطعی و چگونه، با نهضت امام خمینی (ره) و معارف آن آشنا شدید؟
از آنجا که خانوادهای مذهبی داشتیم، از کودکی همراه با خواهر و برادرهایم، به حسینیه بیرجندیها و مسجد جامع زاهدان رفت و آمد داشتیم. دوستانی که در حسینیه و مسجد پیدا میکردیم هم، عموماً از خانوادههای مذهبی و معتقد بودند. آیتالله محمد کفعمی و حجتالاسلاموالمسلمین سیدضیاءالدین طباطبائی، در مسجد جامع و حسینیه بیرجندیها توانسته بودند، تعدادی از پسرهای دبیرستانی که به مسجد جامع و حسنیه رفت و آمد داشتند را جذب کنند. دو تا از برادران من هم جزو دانشآموزانی بودند که جذب مسجد شده و از همان طریق هم، به جریانات نهضت اسلامی متصل شده بودند. من ابتدا از طریق برادرانم و بعد از طریق دوستانم که برخی از آنها از فرزندان و نوادگان آقای کفعمی و آقای حسینی طباطبائی بودند، از سال ۱۳۵۵. ش (یعنی وقتی ۱۳ ساله بودم)، با نهضت امام خمینی (ره) آشنا شدم.
در زاهدان آن روزها، اینقدر که از اراذل و اوباش همکاری کننده با ساواک ترس وجود داشت، از خود ساواک وجود نداشت! این اراذل و اوباش، بسیار خشن بودند و هر جنایتی از آنها بر میآمد. اصلاً اولین شهید زاهدان را - که شهید مشکی نام داشت- همین اراذل شهید کردند. از سال ۵۶، فعالیت برادرهایم بیشتر شد. آنها اطلاعیهها و نوارهای سخنرانی را به خانه میآوردند. پدرم، کاملاً موافق فعالیتهای برادرهایم بود. از وضعیت بد فرهنگی زاهدان و وجود مشروب فروشیها در این شهر، خیلی ناراضی بود و شاه را عامل آن همه بیبندوباری میدانست. وقتی اطلاعیهها به دستمان میرسید، با دوستانم مینشستیم و از روی اعلامیهها و بیانیهها، رونویسی میکردیم. آنوقت برادرانم و دوستانشان، آن اطلاعیهها را به شکل مخفیانه در شهر توزیع میکردند. این را هم بگویم که ابتدا جلسات مخفیانه و سیاسی ما، در حسینیه بیرجندیها تشکیل میشد. اما وقتی آنجا لو رفت، دیگر جلسههای مخفیانهمان، به صورت چرخشی در خانهها برگزار میشد. در این جلسات به غیر از خواندن قرآن و دعا، آخرین اخبار مربوط به مبارزه را ردوبدل میکردیم. من در سال دوم دبیرستان، باید انتخاب رشته میکردم. چون درسم خیلی خوب بود، از طرف خود مدرسه پیشنهاد دادند، برای معلم شدن به دانشسرای مقدماتی بروم. آن دانشسرا شبانهروزی بود و از همان اول از ما تعهد گرفتند که پنجسال در روستاهای منطقه بلوچستان تدریس داشته باشیم. در آن سالها به حد غیرقابل تصوری، استان سیستانوبلوچستان کمبود معلم داشت و فقر مطلق مادی و فرهنگی، بر سراسر استان حاکم بود. با شروع سال ۵۷، فعالیت مذهبیهای زاهدان بیشتر شد. کم کم حتی ترس از اراذل و اوباش هم کم میشد و ما از همان ماه رمضان ۵۷، شروع به شرکت در تظاهرات کردیم. در آن روزها برادرانم به همراه دوستانشان، به نوبت و در شرایط خیلی سخت، برای حفظ جان آیتالله کفعمی، در اطراف منزل و مسجد جامع نگهبانی میدادند.
آیا در آن سالها، نام شهید امیرتوکل کامبوزیا را شنیده بودید؟
بله، ایشان را میشناختیم. دو برادرم، با پسر شهید کامبوزیا ارتباط داشتند. البته مزرعه و کتابخانه شهید کامبوزیا، با شهر زاهدان خیلی فاصله داشت. در حال حاضر و با توسعه شهر زاهدان، دیگر باغ و کتابخانه به شهر چسبیده، اما در سال ۵۷ خیلی با شهر فاصله داشت. ما از ماجرای شهادت ایشان، اطلاع داشتیم و در نزدیکیهای پیروزی انقلاب، یکبار با دوستانم سوار وانت شدیم و همگی به باغ و کتابخانه شهید کامبوزیا رفتیم و مزارشان را زیارت کردیم. در حال حاضر «صادقه خانم» دختر شهید، کتابخانه پدرشان را اداره میکنند.
آیا پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیتهایتان ادامه پیدا کرد؟
با پیروزی نهضت اسلامی، حدود ۱۵ نفری میشدیم که در خط انقلاب فعالیت میکردیم. در آن روزها و برای تداوم این حرکت، هر کاری که از دستمان برمی آمد، انجام میدادیم. یکی از هیجان انگیزترین خاطرات آن روزها، به برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی بازمیگشت. البته شناخت عموم مردم استان سیستانوبلوچستان از انقلاب و نظام، بسیار پایین بود و ما همه سعیمان را میکردیم، مردم را (اعم شیعه و سنی) با انقلاب و اهدافش آشنا کنیم. در طول سال تحصیلی ۵۹- ۵۸، ارتباط ما با نهادهای انقلابی مثل جهادسازندگی و سپاه برقرار شد. تربیت معلم هم که کلاسهای فوق برنامه مثل تفسیر قرآن و نهج البلاغه برایمان میگذاشت. در تابستان سال بعد از آن، در کلاسهای کمکهای اولیه و آموزش نظامی که از طرف سپاه در حسینیه بیرجندیها و برای خانمها برگزار میشد شرکت کردیم که خیلی مفید بود.
تدریس را از چه دورهای آغاز کردید؟
برای سال تحصیلی ۶۰- ۵۹، من و چهار نفر از دوستانم را، برای تدریس به یکی از روستاهای «فنوج» در منطقه ایرانشهر فرستادند. آن روستا، بیشتر از ۵۰۰ کیلومتر با زاهدان فاصله دارد. در آن زمان، اصلاً جادهای بین زاهدان و ایرانشهر وجود نداشت! راهها، عمدتاً خاکی و مالرو بود. وقتی باران میآمد، چنان وضعیت بدی در منطقه ایجاد میشد که عملاً ارتباط بین روستاها و شهرهای منطقه کاملاً قطع میشد! رودخانه مسکوتان و بمپور - که در مسیر این روستا قرار دارد- با هر بارش بالا میآمد و زندگی مردم را کاملاً مختل میکرد. روستایی که ما به آنجا فرستاده شده بودیم، یک روستای سنی نشین و به شدت محروم بود. به دلیل عملکرد بد معلمینی که قبل از انقلاب به روستاهای آن مناطق فرستاده بودند، عملاً اهالی روستا هیچ اعتمادی به ما نداشتند. اینها حتی به ما پنجدختر، یک اتاق کرایه نمیدادند که بتوانیم تدریس را شروع کنیم! ما در یک خانه کپری که آموزشوپرورش در اختیارمان گذاشته بود، ساکن شدیم. در روزهای اول، فقط ۹ دانشآموز داشتیم! یعنی مردم به ما اعتماد نمیکردند و بچههایشان را به مدرسه نمیفرستادند. اما کمکم که اعتقادات ما را دیدند، حجاب و تقیدات و نماز خواندنمان را دیدند، اعتمادشان جلب شد.
در آذر سال ۵۹، تعداد شاگردان مدرسه به ۲۷ دانشآموز رسید. من، هم معلم کلاس پنجم بودم و هم مدیر مدرسه. وضعیت بهداشت و درمان روستاهای اطراف ایرانشهر، در آن سالها خیلی بد بود. چون آب آشامیدنی سالم وجود نداشت، انواع بیماریهای پوستی و گوارشی در میان مردم روستا دیده میشد. بچهها با بیماریهای خیلی ساده و معمولی، از دنیا میرفتند! از آنجا که ما پنجدختر معلم، دورههای کمکهای اولیه را دیده بودیم و مقداری هم با داروها آشنا شده بودیم، از جهادسازندگی دارو و سرم و پماد میگرفتیم و خودمان در روستا، نوزادان و کودکان را با زدن سرم و دادن داروهای ساده، از مرگ نجات میدادیم. به خاطر این اقدامات، زنان روستا خیلی با ما دوست شده بودند. اگر خود زنها یا کودکانشان بیماری حادی داشتند، کمک میکردیم به زاهدان و به مطب پزشکانی که در شهر میشناختیم، بروند تا درمان شوند. سال تحصیلی ۶۱- ۶۰، دیگر تعداد شاگردان مدرسهمان خیلی زیاد شده بود. حتی مردان بلوچ هم، دیگر به ما اعتماد داشتند و با احترام با گروهمان برخورد میکردند. شاگردان هرپایه مدرسه، بین ۲۰ تا ۳۰ دانشآموز بود. کلاسها، عمدتاً در فضای باز یا در اتاقهای کپری برگزار میشد.
در آن زمان، برادرهایتان هم در جبهه بودند. اینطور نیست؟
بله. با پایان پاییز ۶۰، مدام برای برادرم محمدعلی - که در جبهه بود- دلشوره داشتم. تااینکه یک شب در خواب دیدم، محمدعلی یک گلدان گل زیبا برایم آورد و آن را به من سپرد و گفت در نبودش از آن گل مراقبت کنم! صبح که بیدار شدم، خیلی حالم بد بود. به دوستانم گفتم: برادرم شهید شده! اما دوستانم باور نمیکردند و شوخی میکردند که مگر از یک خواب میشود خبر شهادت گرفت؟ ساعت به ساعت، دلشورهام بیشتر میشد. بالاخره اخبار رادیو در ساعت ۱۴ آن روز، اسم شهدای عملیات آن روزها را اعلام کرد. نفر سوم، برادر من بود. اما دوستانم میگفتند، رادیو گفته احمدعلی جعفری و برادر تو محمدعلی است. در عصر آن روز، دیگر آنقدر حالم بد شده بود که نمیتوانستم در روستا بمانم. آقای آب زه یکی از اهالی ده که همسایه ما دخترهای معلم بود و متوجه ماجرا شده بود، گفت با وانتش ما را به زاهدان میبرد. عصر همان روز، راه افتادیم. اول رفتیم ایرانشهر و بدون توقف و با سرعت، خودمان را به زاهدان رساندیم. نزدیکیهای صبح، به در خانهمان رسیدیم. بااینکه بیوقت بود، اما جمعیت دم در بود و دوستان برادرم داشتند، خانه را برای تشییع جنازهاش آماده میکردند. در مراسم روز سوم شهید، به من اطلاع دادند، اهالی روستای فنوج، لطف کردهاند و خودشان را به زاهدان رساندهاند و در مراسم شرکت کردهاند. هنوز بعد از سالها، ارتباط و دوستیام با اهالی فنوج ادامه دارد.
پس از شهادت برادرتان، چگونه به فعالیت خود ادامه دادید؟
بعد از شهادت محمدعلی، انگیزهام برای فعالیت بیشتر شده بود. حالا این را هم بگویم که در سالهای دفاع مقدس، گروه ما تعدادش بیشتر هم شده و به حدود ۲۰ نفر رسیده بود. البته متأسفانه پنجنفر از اعضای آن گروه، جذب منافقین شدند و به همین دلیل، کلاً ارتباطمان با آنها قطع شد. اما بقیه اعضای گروه، تا امروز پای انقلاب و نظام اسلامی ماندهاند.
ماجرای ازدواجتان، چگونه پیش آمد؟
حاج ابوالفضل جهانزاده از دوستان صمیمی برادر شهیدم بود. سپاهی و مداح بود و اهل جبهه و جنگ. ایشان هم، اصالتاً بیرجندی بود. مادرم خیلی برایش مهم بود که دخترانش حتماً با همشهری و فامیل وصلت کنند. موقع ازدواج در سال ۶۲، هردو نفرمان ۱۹ ساله بودیم. حاجی در طول سالهای دفاع مقدس، مدام در جبههها بود. بارها مجروح شد، اما دست از جبهه رفتن نمیکشید. بعد از دفاع مقدس، کمکم فعالیت وهابیون عربستان، در مناطق سنی نشین شروع شد. آنها ۲۷ روحانی پاکستانی وهابی را، به مناطق مختلف سیستانوبلوچستان فرستاده بودند. این عده هم با پول و مجلاتی که بین جوانان توزیع میکردند، آنها را فریب میدادند. با فعالیت تخریبی جریان وهابیت در منطقه، اقدامات اشرار هم در ابتدای دهه ۷۰ زیاد شد.
همسرم در سپاه، مدام در حال مبارزه با اشرار مرتبط با وهابیت بود. خداوند به ما سه فرزند عطا کرده بود و حاجی، خیلی روی تربیت بچهها حساسیت داشت. شب قبل از شهادتش خواب دیدم، همسرم یک گلدان گل آورده و میخواهد آن را به من بسپارد! در خواب فریاد میزدم: من این گلدان را نمیگیرم! فردا صبحش، خیلی حالم بد بود. از یکطرف خوشحال بودم، در خواب گلدان را نگرفتهام و از طرف دیگر، دلم شور میزد. آن روز، پنجم آذر ۱۳۷۰. ش بود. پسرم مهدی هفتساله، مطهره خانم پنجساله و محدثه خانم هم سهسال داشت. حاجی، در مأموریت بود. از صبح زود، شروع کردم به تمیز کردن خانه و حیاط. بعدش، به مدرسه نرفتم و دست محدثه را گرفتم و به بانک رفتم و هرچه پول در بانک داشتم، گرفتم! در مسیر برگشت به خانه، زن عموی حاجی را دیدم. به خانه که رسیدیم، بالاخره زن عمو و همسایهها، خبر شهادت همسرم به دست اشرار وهابی را به من دادند.
یکی از فعالیتهای مهم شما در یک دهه اخیر، خدمت به زوار پاکستانی در ایام اربعین است. لطفاً در این باره، بیشتر توضیح دهید؟
زائران پاکستانی از ولاییترین زائرانی هستند که من در عمرم دیدهام. هیچ توقعی ندارند و فقط میخواهند، به کربلا برسند. اینها وقتی وارد ایران میشوند، به سجده میافتند و خدا را شکر میکنند! من از سال ۹۳ به همراه همسر (چند سال بعد از شهادت حاجی، با برادر همسرم ازدواج کردم) و فرزندانم، توفیق خدمتگزاری به زائران پاکستانی امام حسین (ع) را داریم. در سالهای اول، فقط برایشان سیب زمینی و تخم مرغ پخته میبردیم. اما کمکم، دایره فعالیتهایمان در مرز میرجاوه بیشتر شد. زائران پاکستانی، عجیب عاشق قرآن، اهل بیت (ع) و جمهوری اسلامی ایران هستند. همیشه به دختران خادم میگویم، خدا را با تمام وجود برای این توفیق خدمت شکر کنید. در سالهای اخیر به غیر از مرز میرجاوه، در مرز ریمدان هم، به زائران در بخشهای بهداشتی و درمانی، فرهنگی و... خدمترسانی میکنیم.
هفت سال پیش که ما در مرز میرجاوه در خدمت زوار پاکستانی بودیم، به من خبر دادند یک خانم باردار پاکستانی درد زایمان دارد. سریع خودم را به آن خانم رساندم. دیدم، به زودی فرزندش به دنیا میآید. این زائر، شرایط مالی مناسبی هم نداشت و تقریباً برای بچه، هیچ وسیلهای نیاورده بود. خیلی سریع، آن خانم را به بیمارستان شهر میرجاوه رساندیم. از طرف دیگر، شروع کردم به تماس گرفتن با دوستانم در زاهدان. در عرض یک شب، وسایل مورد نیاز سیسمونی نوزاد را جور کردند و به میرجاوه فرستادند. بچه آن خانم، با سلامتی به دنیا آمد. یک دختر ناز، اما ضعیف که مادر اسمش را زینب گذاشت. فردای به دنیا آمدن زینب کوچولو، من به سرپرست آن خانم گفتم: این مادر و فرزندش، میهمان خود من هستند و پیش من میمانند. شما به سلامتی به زیارت بروید و برگردید. مطمئن باشید، من مواظب اینها هستم. کاروانشان قرار بود راه بیافتد و قاعدتاً مادر و نوزاد ضعیفش، نمیتوانستند همراه کاروان راهی شوند. همینطور که من مشغول صحبت با سرپرست آن خانم بودم، به یکباره دیدم آن مادر جوان نوزادش را در قنداق پیچیده و دارد آماده میشود، همراه کاروانشان به کربلا برود. برایش توضیح دادم، دخترت خیلی ضعیف است و دکتر اجازه سفر را به تو و فرزندت نمیدهد. با یک ایمان عجیبی گفت: بچه من، از علی اصغر امام حسین (ع) عزیزتر نیست! من و بچهام میرویم زیارت. اگر عمر بچهام به دنیا نبود و مرد، فدای فرزند رباب (س) و اگر زنده ماند، میشود کنیز رباب. بعد هم سوار اتوبوس شد و رفت. الان شش سال است که این خانم، هرسال با دخترش زینب، به زیارت میروند و حتماً بعد از گذشت از مرز، به دیدنم میآید و محبت دارد. اعتقاد و باور اینها به امام حسین (ع) و زیارت اربعین، خیلی عمیق و عجیب است.