کد خبر: 1292518
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۳:۲۰
خاطره‌ای از شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده برگرفته از کتاب «هفت روز دیگر»
روز قبل از درگیری، محمدتقی آمد پیش من، سرتاپایش خاک‌آلود بود. گویا همراه بچه‌های فاطمیون مشغول سنگرسازی بود. دو روز بعد، من در حال تردد در مسیر بودم برای رساندن مهمات که از بیسیم شنیدم درباره محمدتقی دارند حرف می‌زنند. یکی گفت: «پربسته بود که پرید.» صدای بعد گفت: «نه، هنوز پرواز نکرده، فقط یک بالش شکسته...» کمی بعد خبر قطعی شهادتش آمد

جوان آنلاین: شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده بهار ۱۳۹۵ در خان طومان سوریه به شهادت رسید. متنی که پیش‌رو دارید، برگرفته از کتاب «هفت روز دیگر» نوشته مصیب معصومیان است که خاطراتی از این شهید را در بردارد. برشی از کتاب هفت روز دیگر را با هم می‌خوانیم. 

شهر الحاضی- حلب

اولین بار سال ۱۳۹۴ به استان حلب سوریه رفتیم، شهر الحاضی. در مقر مستقر شدیم. قبل از ما، محمدتقی و چند نفر از دوستان آنجا رفته بودند. ما حدوداً ۱۰ روز بعد از آنجا رفتیم. اینها نوبتشان تمام شده بود و باید می‌آمدند استراحت، اما شهید سالخورده و حسین برادران آمدند پیش سردار عبدالله صالحی و اصرار کردند همراه یگانشان بمانند. آقای اندی و قاسمی گفتند آقای برادران همین روزهاست که پدر می‌شود باید برگردد. محمدتقی طی این چند وقت دو، سه بار تا دم مرگ رفته و برگشته. خانواده‌اش هم باخبر شده‌اند و نگران‌اند. بهتر است هر دو برگردند. محمدتقی و حسین برادران رفتند پیش حاج حمید رستمیان آنجا متقاعدشان کردند که بمانند و ماندند. وقتی برگشتند پیش من تجهزاتشان را تحویل داده بودند. من دوباره به آنها تجهیزات و سلاح و امکاناتی را که نیاز داشتند دادم. لباس گرم و پلیور و لباس زیر و جوراب و کفش و نیم پوتین. اما آنها قبول نکردند. هر چه گفتم سهمیه شماست، قبول نکردند. 

نوبت سوم بود

مرحله آخر بود. قبل از اعزام به خان طومان اعلام کردند ۳۰ نفر می‌خواهند اعزام شوند و همه ۳۰ نفر هم سرباز بودند. قرار شد نوبت‌بندی کنند. نوبت اول یک سال تحویل گرفتن یگان در خان طومان بود. طبق این برنامه باید در هر سه نوبت گردان صابرین نیرو داشته باشد. محمدتقی در نوبت سوم بود و آقای برادران و صالحی هم در نوبت اول و دوم بودند. 
یک روز محمدتقی با من تماس گرفت: داداش! گفتم: جانا، کجایی؟ چه شده؟ گفت: تو در گروه من و در نوبت من هستی. گفتم: آنجا چه کاره‌ام؟ گفت: مسئول آماد و پشتیبانی. خواستم به تو خبر بدهم که خوشحال بشوی. همین هم بود. خیلی خوشحال شده بودم و تشکر کردم تا اینکه زمان اعزام به منطقه رسید و تماس گرفتند. نیمه شب اعزام شدیم. قرار شد ما برویم به «خلصه» که نیرو‌های فارس و شیراز برگردند. منطقه را تحویل گرفتیم، تغییر و تحولات انجام شد و نیرو‌های فارس رفتند. بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا و نیرو‌های فاطمیون جایگزین ما شدند. 

خبر قطعی شهادت

محمدتقی بعد از سه روز آمد دنبال من. خیلی دوست داشت من برای کار آماد بروم پیش او، اما احمدی قبول نکرد و گفت ما در سلاح و مهمات و توپ مشکل داریم. برای همین من خیلی از اوقات می‌رفتم پیش محمدتقی و به او سر می‌زدم. یکی از بچه‌ها را برای رسیدگی به کار آماد فرستاده بودم پیش محمدتقی و سیدکریم کریم‌زاده که تجربه کار آماد را داشت و از همشهری‌های محمدتقی هم بود، اهل نکا. 
روز قبل از درگیری، محمدتقی آمد پیش من، سرتاپایش خاک‌آلود بود. گویا همراه بچه‌های فاطمیون مشغول سنگرسازی بود. دو روز بعد، من در حال تردد در مسیر بودم برای رساندن مهمات که از بیسیم شنیدم درباره محمدتقی دارند حرف می‌زنند. یکی گفت: «پربسته بود که پرید.» صدای بعد گفت: «نه، هنوز پرواز نکرده، فقط یک بالش شکسته...» تا اینکه رسیدم به خلصه. آنجا خبر قطعی شهادت محمدتقی سالخورده را شنیدم از راننده تویوتایی که شهید سالخورده و حسین مولوی را رسانده بود بیمارستان.

برچسب ها: مدافع حرم ، شهید ، سوریه
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار