کد خبر: 1208584
تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۴۰۲ - ۰۵:۲۰
فرازی از زندگی یکی از یاران صدیق حاج‌قاسم در گفتگو با همسر و دختر شهید مدافع حرم مهران خالدی
شهید مدافع حرم مهران خالدی، بچه محله پیروزی تهران بود. با همسرش در همان محله آشنا شد و از سال ۱۳۷۵ تا سال ۱۳۹۹ که به شهادت رسید، در فرازوفرود‌های زندگی، شریک و همراه هم بودند.
علیرضا نوری

جوان آنلاین: شهید مدافع حرم مهران خالدی، بچه محله پیروزی تهران بود. با همسرش در همان محله آشنا شد و از سال ۱۳۷۵ تا سال ۱۳۹۹ که به شهادت رسید، در فرازوفرود‌های زندگی، شریک و همراه هم بودند. حاج‌مهران سه سال قبل از ازدواج، پاسدار شد و سال‌ها در نیروی قدس سپاه خدمت کرد، حتی زمانی که بحث دفاع از حرم مطرح نبود، مهران خالدی در اقصی نقاط جبهه مقاومت حضور داشت و بیش از دو دهه از زندگی‌اش تحت تأثیر مأموریت‌هایی بود که گاه و بی‌گاه می‌رفت و تا زمان شهادتش ادامه داشت. نکته خاص در شهادت مهران خالدی این است که او از سوی عوامل شیمیایی منتشرشده از سوی تروریست‌ها مجروح و سال‌ها با عوارض شیمیایی که عاقبت باعث شهادتش شد، دست‌وپنجه نرم می‌کرد. متن زیر در گفتگو با حمیده جوهری، همسر و فاطمه خالدی دختر شهید تهیه شده است.

همسر شهید
داوطلب خدمت در هلال‌احمر
حاج‌مهران متولد سال ۱۳۵۲ بود. سال۱۳۷۵ که زیر یک سقف رفتیم، او از سه سال قبلش عضو سپاه شده بود. تقریباً بلافاصله بعد از پایان خدمت سربازی، پاسدار شد و ۲۷ سال خدمت کرد. ما یک زندگی ساده و بدون تکلفی را شروع کردیم. با حقوق پاسداری حاج‌مهران، زندگی معمولی داشتیم. او آدم ساده‌زیستی بود. روحیه جهادی در خانواده‌اش وجود داشت و به او هم تسری پیدا کرده بود. پدر همسرم از جانبازان دفاع مقدس بود. خودش می‌گفت در کودکی‌ها پای خاطرات پدرش می‌نشست و همین موضوع باعث شده بود روحیات خاصی پیدا کند. همسرم از نوجوانی در هلال‌احمر خدمت می‌کرد. تعریف می‌کرد که در زلزله رودبار به آنجا رفته و چه وقایعی را که به چشم دیده بود. این‌ها به نوجوانی شهید یعنی از ۱۵ تا ۱۸ سالگی مربوط می‌شد. جوانی‌اش هم که سراسر در کسوت پاسداری گذشت.


مأموریت‌هایی که تمامی نداشت
حدود ۲۴ سال زندگی مشترک من و حاج‌مهران، بیشترش در مأموریت‌های او گذشت. اوایل ازدواج‌مان، سن کمی داشتم. هر وقت که شهید به مأموریت می‌رفت، من هم به خانه پدری می‌رفتم و پیش مادرم می‌ماندم تا او برگردد. سال ۷۷ خدا به ما دختری داد که نامش را فاطمه گذاشتیم. فاطمه کوچک بود که پدرش مرتب مأموریت می‌رفت. از اواسط دهه ۷۰ تا سال ۹۹، بیست‌و‌چند‌سال می‌شود. یک عمر است. حاج‌مهران عمرش را در مأموریت‌های مختلف گذراند. این موضوع قاعدتاً روی خانواده هم اثر می‌گذاشت، اما من به عنوان همسر حاج‌مهران، پذیرفته بودم بخشی از زندگی جهادی او باشم و صبر کنم. به رغم همه این سختی‌ها، ما زندگی خوب و شیرینی داشتیم. سال ۸۵ خدا به ما پسری عطا کرد که نامش را محمدحسین گذاشتیم. هم محمدحسین و هم فاطمه از کودکی عادت کرده بودند هر سال، چند ماه پدرشان را نبینند و منتظر بمانند تا پدرشان از مأموریت برگردد.

خستگی برایش معنا نداشت
یک نکته خاص در زندگی شهید مهران خالدی وجود داشت که ما به عنوان خانواده‌اش بیشتر به آن واقف بودیم. شهید هر وقت که از مأموریت برمی‌گشت، در هر وضعیتی که بود، در اوج خستگی یا کلافگی و مشغله‌های زیاد، تمام وقایع بیرون از خانه را پشت در می‌گذاشت و با روی باز وارد خانه می‌شد. اگر قرار بود فقط چند ساعت در خانه باشد، همان چند ساعت را کاملاً در اختیار خانواده بود. حضورش کم، اما با کیفیت بود.

دختر شهید‌
نمی‌دانستم بابا چه کاره است!
من و برادرم از کودکی عادت کرده بودیم هر سال بابا چند ماه به مأموریت برود،، چون پدرم از ۱۵ سالگی تا زمان خدمت سربازی در هلال‌احمر فعالیت می‌کرد. در کودکی به ما گفته بود هنوز هم هلال‌احمر کار می‌کند و مأموریت‌هایش به خاطر حضور در مناطق بحران‌زده است. درکودکی ام تصورم این بود که همه بابا‌ها کمتر در خانه هستند و بیشتر به مأموریت می‌روند! بزرگ‌تر که شدم، دیگر به نبودن‌های بابا عادت کرده بودم. در نوجوانی متوجه شدم پدرم شغل نظامی دارد و پاسدار است، البته همان موقع هم نمی‌دانستم در کدام قسمت کار می‌کند و چه وظایفی دارد. بابا یک اخلاق خاصی داشت، هیچ وقت در مورد مسائل کاری در خانه صحبت نمی‌کرد. چند ماه قبل از شهادتش فهمیدم که عضو نیروی قدس است و تا حدی از نوع کارش و وظایفی که داشت سردرآوردم.

حضور جدی در جبهه سوریه
وقتی که جنگ در سوریه شروع شد، مشغله‌های بابا هم زیاد شد. او از سال‌ها قبل به مناطقی مثل سوریه و لبنان می‌رفت، ولی بعد از مسئله تکفیری‌ها و تعدی به حرم اهل بیت (ع)، رفت‌وآمد‌های بابا به سوریه بسیار بیشتر شد. اوایل چند روز می‌رفت و برمی‌گشت و مجدداً عازم منطقه می‌شد. رفته‌رفته این مأموریت‌ها بیشتر و بیشتر شد. به عنوان مثال بگویم که سال ۹۵ پدرم ۹ ماه تمام در سوریه ماند. اگر هم به خانه می‌آمد، نهایتاً سه‌چهار روز می‌ماند و دوباره برمی‌گشت. در زندگی خانوادگی ما این دوره ۹ماهه یک دوره خاصی است. انگار که دفاع مقدس دوباره شروع شده و پدرمان در جبهه بود و ماه‌ها آنجا می‌ماند. من آن موقع کنکور داشتم و نبودن‌های بابا خیلی برایم سخت بود.

مجروحیت شیمیایی در جبهه
خرداد سال۹۶، دوره ۹ ماهه‌ای که بابا در سوریه مانده بود، تمام شد. پدرم به خانه برگشت، اما با جراحت‌ها و تاول‌هایی که روی پوستش بود و سرفه‌هایی که اگر می‌گرفت به راحتی رهایش نمی‌کرد. بعضی از شب‌ها از فرط سرفه نمی‌توانست بخوابد. آن زمان تروریست‌ها از مواد شیمیایی استفاده می‌کردند و اگر یادتان باشد، امریکا سعی می‌کرد این موضوع را گردن دولت سوریه بیندازد. زمان مجروحیت پدرم هنوز این مسئله آنطور که باید مطرح نشده بود. ما هم اوایل نمی‌دانستیم این تاول‌ها و مشکلات تنفسی به خاطر چیست. بابا به چند دکتر پوست مراجعه کرد، ولی هیچ کدام تشخیص درستی ندادند. لابه‌لای این دکتر رفتن‌ها، چون پدرم بسیار به کارش اهمیت می‌داد، خیلی از مواقع پیگیری مشکل جسمی‌اش را رها می‌کرد و سرش گرم کار می‌شد. تا دو سال نمی‌دانستیم او شیمیایی شده است. نهایتاً سال۹۸ که برای چند نفر دیگر از همرزمان پدرم این مشکلات پیش آمد، دکتر‌ها با آزمایش‌هایی که انجام دادند، تشخیص مجروحیت شیمیایی دادند.

مجروحیت در سوریه، شهادت در تهران
سال ۹۹ دوباره دوره چندماهه حضور بابا در سوریه تکرار شد. بابا از تیرماه ۹۹ به آنجا رفت و ماندگار شد. این بار ما هم از مهرماه رفتیم پیش بابا و در سوریه ماندیم. در این مدت، وضعیت شیمیایی پدرم گاه عود می‌کرد و گاه فروکش، اما حضور در مناطق آلوده سوریه، باعث شده بود اوضاع جسمی‌اش بدتر شود. کار تا جایی پیش رفت که از اوایل اسفند ۹۹ شرایطش بسیار بد شد. دو‌سه روزی او را در بیمارستان بستری‌اش کردند، ولی حالش وخیم‌تر شد. ناچار شدند پدرم را به تهران بفرستند تا ادامه درمان اینجا صورت بگیرد. ما هم همراه بابا برگشتیم. او را به بیمارستان بقیه‌الله بردند و ما به خانه آمدیم. خبر نداشتیم که تنها چند ساعت بعد از رسیدن‌مان به تهران، بابا در بیمارستان شهید شده است. اصلاً به ما نگفتند که چنین اتفاقی افتاده است. تا پنج روز ما بی‌خبر بودیم. فقط می‌گفتند بابا دارد مراحل درمانش را طی می‌کند و نمی‌توانیم او را ببینیم، چون در سوریه وخامت اوضاع بابا را دیده بودیم، دوستانش اینطور صلاح دیده بودند چند روز شهادتش را از ما مخفی کنند تا روحیه‌مان بهتر شود، بعد به ما خبر بدهند. ما ساعت ۱۰ شب ۱۳ اسفند به تهران رسیده بودیم و پدرم ساعت ۲:۳۰ بامداد ۱۴اسفند ۱۳۹۹ به شهادت رسیده بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار