کد خبر: 1117786
تاریخ انتشار: ۰۲ آذر ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
دوستی داشتم که خیلی مؤمن بود. نه از این مؤمن‌های متظاهر که دوست داشتند هر دقیقه فاز نصیحت بردارند. نه از آن‌هایی که وقتی می‌خواستی عکس یادگاری بگیری خودش را کنار بکشد و بگوید من عکس نمی‌گیرم. عوضش یک روسری زیبا روی سرش می‌انداخت و همیشه کنار ما بود. دختر شوخ و شنگی بود
مرضیه بامیری

دوستی داشتم که خیلی مؤمن بود. نه از این مؤمن‌های متظاهر که دوست داشتند هر دقیقه فاز نصیحت بردارند. نه از آن‌هایی که وقتی می‌خواستی عکس یادگاری بگیری خودش را کنار بکشد و بگوید من عکس نمی‌گیرم. عوضش یک روسری زیبا روی سرش می‌انداخت و همیشه کنار ما بود. دختر شوخ و شنگی بود. از این شخصیت‌ها که همه دوستش دارند. وقتی خانه آن‌ها میهمان بودیم یکهو غیبش می‌زد. می‌دیدی بی‌صدا رفته توی اتاق و مشغول خواندن نماز است. او با همه محجبه‌ها و مذهبی‌های اطرافم فرق می‌کرد. طوری از خدایش تعریف می‌کرد انگار از معشوقه‌اش می‌گوید. آرام بود و همیشه بخشنده. اگر روزه بود جایی جار نمی‌زد و چیزی هم به او تعارف می‌کردی برمی‌داشت ولی نمی‌خورد. مامان ناراحت بود که صمیمی‌ترین دوستم اختلاف عقیدتی زیادی با من دارد. تقریباً فرقمان از زمین تا آسمان بود و کمی از حس ناب او به خدا را من نداشتم. با این حال من او را دوست داشتم و کنارش آرام بودم.
در مدرسه بودیم. ساعت هندسه و درسی که از آن متنفر بودم. خدا می‌داند با چه منطقی رفته بودم رشته ریاضی وقتی نه به جبر علاقه داشتم و نه تحمل فرمول‌های دیفرانسیل.
یکهو دلشوره به جانم افتاد. بی‌اختیار ناخن‌هایم را جویدم و منتظر شدم تا ساعت لعنتی بگذرد و از شر ریاضی خلاص شوم.
نزدیک تعطیل شدن بود که یکی درِ کلاس را زد. ناظم‌مان بود. مرا صدا کرد و جلوی در احضارم کرد. قیافه‌اش غمگین بود و از مِن مِن کردنش فهمیدم می‌خواهد خبر تلخی بدهد. گفت: «دخترم از خانه زنگ زدند بعد از مدرسه یکسر بروی بیمارستان.»
جا خوردم. رنگم پرید و ناخنم بی‌هوا سمت دهانم رفت. پرسیدم چه شده؟
مامان مشکل دریچه داشت و گاهی میان بگو مگو‌ها قلب مهربانش تیر می‌کشید. یکی دو بار هم بابا او را اورژانس برده بود. فکر کردم دوباره قضیه مامان است. گفتم مشکلی نیست. یک نوار قلب ساده است. زود برمی‌گردند ولی هنوز صدای ذهنم تمام نشده بود که ناظم گفت: «بابات تصادف کرده عزیزم. ولی نگران نباش ان‌شاءالله که چیزی نیست.»
بقیه حرف‌هایش را نشنیدم. راهرو دور سرم می‌چرخید. حس عجیبی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. عین قیامت بود که تعریفش را شنیده بودم. تمام خاطرات بابا مثل یک نوار از جلوی چشم‌هایم گذشت و من هر لحظه بیشتر ضعف را در پاهایم حس می‌کردم. خودم را جمع و جور کردم و بعد از آن صدای کسی را نشنیدم. بغض توی گلویم نشست و سر میز برگشتم. کیفم را برداشتم و آرام از کنار دوستم گذشتم. نگرانم شده بود و رد نگاهش تا دم در بدرقه‌ام کرد. منتظر نماندم مدرسه تعطیل شود. یکراست از کلاس بیرون زدم و سمت بیمارستان رفتم. ناظم هم که با کلی قیافه بهت زده و کنجکاو در کلاس روبه‌رو بود داخل آمد و گفت: «پدرش تصادف کرده توی بیمارستانه. بچه‌ها برای پدر دوستتون دعا کنین.»
وقتی رسیدم بیمارستان همه بودند. مامان، برادرم، دایی، عمو و... انگار من دیرتر از همه فهمیده بودم. همین نگران‌ترم کرد. حتماً آنقدر حال بابا بد بوده که ترسیده‌اند تا بعد از مدرسه برای دیدنش دیر بشود.
مامان تا من را دید بغضش ترکید و سمتم آمد. نگرانی و ترس در چشم‌هایش دو‌دو می‌زد. می‌خواست جلوی من آرام باشد ولی نتوانست. مرا در آغوش گرفت و گفت بدبخت شدیم دخترم.
حرفی نزدم. توان گفتنش را هم نداشتم. با بهت و نگرانی سمت شیشه آی سی یو رفتم و به بابا خیره شدم. اشک‌هایم آرام از کنار چشمم جاری شد. بابا در کما بود و ما هیچ کدام دستمان به جایی بند نبود. دکتر‌ها کار خودشان را کرده بودند و حالا همه چیز دست خدا بود. خدایی که دوستم با او رفیق بود و مدام از مهربانی و معرفتش می‌گفت. می‌گفت اگر چیزی را از ته قلبت بخواهی حتماً به تو می‌دهد. کافی است به او اعتماد کنی.
اگر می‌خواستم با خدا آشتی کنم حالا وقتش بود. در مخمصه بزرگی بودم و جان بابا تمام قد دست همان خدا بود. باید التماسش می‌کردم و برای نجات معجزه آسای بابا قول می‌دادم.
ناگهان غیبم زد. رد تابلو‌های راهنما را گرفتم و نمازخانه رفتم. در مانده و مستأصل پیش آمدم. چادری را که در نمازخانه بود روی سرم انداختم و به گل‌های ریزش خیره شدم. حس عجیبی بود. برای خودم باورش سخت بود که برای نجات بابا اینجا آمده بودم. ولی حس عجیبی درونم بیدار شد. حس کردم یک دوست مهربان کنارم نشسته است و حرف‌های مرا گوش می‌کند. دوستی که وسط حرفم نمی‌پرد و قضاوتم نمی‌کند. بغضم ترکید. خود را در آغوش خدا دیدم؛ همان خدای دوستم که با آب و تاب تعریفش را می‌کرد. حق داشت. این حس را هیچ جا مانندش را ندیده بودم. با همان چادر گل ریز به سجده افتادم و‌های های گریه کردم. پدرم را از او خواستم. قول دادم اگر حرف مرا گوش کند و بابا یک بار دیگر چشم‌هایش را به دنیا باز کند، جهانم را آنطور که او می‌خواهد عوض کنم.
تا استجابت دعاهایم دو شب فاصله افتاد. نیمه‌های روز سوم بابا به هوش آمد و دنیا دوباره روی خوش به ما نشان داد.
مامان خوشحال بود و من خوشحال‌تر. وقتی خبر داد به هوش آمده در خانه بودم. تازه از مدرسه آمده بودم. خود را هیجان زده به خانه دوستم رساندم و با هم رفتیم خرید چادرنماز و...
اولین شب آشتی من با خدا بود. صدای مرا شنیده و حالا وقتش بود من وفای به عهد کنم. آن شب فقط بابا نبود که از کما در آمده بود، من هم خدایم را در گل‌های ریز چادر نمازخانه پیدا کردم. اولین شب آرامشم بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار