کد خبر: 1094041
تاریخ انتشار: ۰۱ تير ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۱
خسته و کوفته از کار روزانه به خانه رسیدم و مثل همیشه شکایت‌های زنم از دست این بچه سازش‌ناپذیر شروع شد: «بیچارم کرده، عاصیم کرده، چیزی نمونده از دستش سکته کنم
حسین گل‌محمدی

خسته و کوفته از کار روزانه به خانه رسیدم و مثل همیشه شکایت‌های زنم از دست این بچه سازش‌ناپذیر شروع شد: «بیچارم کرده، عاصیم کرده، چیزی نمونده از دستش سکته کنم. محسن تو رو به خدا یه کاری کن! شیطنت هم حدی داره» چه کار باید می‌کردم؟! خوب می‌دانستم که اخم، دعوا و تنبیه بدنی نمی‌تواند رضا کوچولوی ما را عوض کند. از طرفی هم نمی‌شد دست روی دست گذاشت و شاهد بدتر شدن اوضاع شد، شیطنت‌های پسر کوچولوی ما از حالت طبیعی خارج شده و وضعیت خطرناکی پیدا کرده بود. فردا روز جمعه بود و تصمیم گرفتم شب را تا دیر وقت فکر کنم، بلکه به راه‌حل مناسبی برسم. مقاله‌های متعددی را خواندم ولی چیز به درد بخوری دستگیرم نشد. شب از نیمه گذشته بود. تصمیم گرفتم آبی به صورت بزنم تا خواب از سرم بپرد. از برابر آینه که گذشتم چشمم به چهره خواب‌آلود و خسته‌ام افتاد، روی چهره مکث کردم و در اندیشه رضا کوچولو بودم که چهره کم‌کم محو شد و جای آن را چهره کودکی بازیگوش گرفت که کودکی خود من بود. خواب از سرم پرید و آنچه را باید خیلی پیش از این کشف می‌کردم دانستم. فردا روز آزمایش بود و من باید از این آزمایش سربلند بیرون می‌آمدم. صبح که شد به هر بهانه‌ای بود همسرم را فرستادم خرید تا بتوانم نقشه‌ام را عملی کنم، رضاکوچولوی ما خسته و کوفته از شیطنت‌های روز گذشته غرق خواب بود. به سویش رفتم و بینی زمختم را به بینی کوچک و ظریف او مالیدم. اول فکر کرد مگس یا پشه‌ای روی بینی‌اش نشسته، ولی بعد که چشمانش را باز کرد از دیدن چهره پدر بالای سرش جا خورد. لبخندی زد و دوباره خوابید. این بار گوشش را آرام گاز گرفتم. ناله‌ای کرد و با اخم و عصبانیت از خواب پرید: «نکن بابا... اَه» خواب از سرش پریده بود و من فرصت را مناسب دیدم.
- رضا جان پاشو بازی کنیم
- می‌خوام بخوابم
- خواب چیه باباجان! روز تعطیل باید بازی کرد
بالش نرم زیر سرش را بیرون کشیدم و آرام زدم توی شکمش. غیرتی شد از جا پرید و بالش را محکم زد توی سرم. همین را میخواستم. بالش را این بار به شدت به طرفش پرتاب کردم. تلوتلو خورد و روی زمین افتاد. دردش آمد، اما پسر کوچولوی مغرور ما که شرایط را برای شیطنت آماده دیده بود، نمی‌خواست میدان را خالی کند. به سمتم حمله‌ور شد و من در حالی که غش و ریسه می‌رفتم پشت سر هم با بالش توی سرش میزدم. بالش پاره شد و صد‌ها پر در فضا پراکنده شد. رضا ترسید و گفت: «الان مامان میاد...» حرفش را بریدم و گفتم: «نترس مامان خونه نیست» و سپس دفتر‌های مشق و کتاب‌هایش را به طرفش پرت کردم. اعتراض کرد: «بابا تورو خدا این‌کارو نکن! خانم معلم دعوام میکنه.» با شیطنت جوابش را دادم: «پس تو چرا کتاب‌های منو پاره پوره میکنی؟» از حرصش رفت سمت کتابخانه، ولی شب گذشته توسط اینجانب خالی شده بود. از سر بیچارگی برگشت کتاب‌هایش را جمع کند که من پیش‌دستی کردم و زودتر آن‌ها را برداشتم و به هوا پرت کردم. در سن ۳۷ سالگی درست مثل دوران ۷ سالگی این‌ور و آن‌ور می‌پریدم و همه چیز را به‌هم می‌ریختم. خانه در عرض نیم ساعت وضعیتی پیدا کرد که انگار زلزله آمده است. رضا گیج، منگ و عصبانی به این صحنه نگاه می‌کرد، اما همین که به کارهایم اعتراض می‌کرد کار‌های خودش را به رخش می‌کشیدم. بیچارگی و تعجب از سر و رویش می‌بارید. زنگ خانه به صدا درآمد و رضا مثل آدم‌های جن زده به طرف در پرید و سراسیمه فریاد کشید: «مامان بدو بیا بابا دیوونه شده!» همسرم ابتدا از اوضاع خانه متعجب شد، ولی با اشاره من چیز‌هایی دستگیرش شد. به رضا نگاه کرد و به او گفت: «پس تو هم وقتی خونه رو به هم می‌ریزی دیوونه هستی؟!» رضا کوچولوی ما رفتار خودش را عیناً جلوی چشم‌هایش می‌دید و کم‌کم داشت عقب‌نشینی می‌کرد. از آن روز به بعد رضا کوچولوی ما نه کاملاً سر به راه، ولی شیطنت‌هایش کمتر شد. در واقع موقع شیطنت اتفاق نه چندان خوشایند روز جمعه فراموش نشدنی به یادش می‌آمد. اما من هیچ وقت مزه شیرین آن روز را فراموش نمی‌کنم! تکرار دنیای قشنگ ۷ سالگی!

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار