۲۰ آذر ۱۳۶۰ سردار غلامعلی پیچک در ارتفاعات برآفتاب (منطقه عملیاتی مطلعالفجر) به شهادت رسید. او که از دانشجوهای انقلابی بود، پس از پیروزی انقلاب و شروع دفاع مقدس، بیشتر در مناطق غرب و شمالغرب کشور فعالیت میکرد و کوههای کردستان را محل جهاد خود انتخاب کرده بود. شهید پیچک که اندکی پیش از شهادت مسئول عملیات غرب کشور بود، بارها تا آستانه شهادت رفت تا اینکه آذرماه ۱۳۶۰ در اولین روز از عملیات مطلعالفجر به شهادت رسید.
سال ۳۸ تهران
غلامعلی پیچک متولد سال ۳۸ در تهران بود. پدرش یک کارمند ساده بود و زندگی آرام و متوسطی داشتند. از آنجایی که غلامعلی بچه باهوشی بود و پدرش هم به تربیت او اهمیت زیادی میداد، در پنج سالگی به مدرسه رفت و در ۱۶ سالگی دیپلم گرفت. هوش غلامعلی او را در ورود به دانشگاه و انتخاب رشته سخت انرژی اتمی هم کمک کرد. حتی به او بورس تحصیل در خارج از کشور را هم دادند که قبول نکرد و ترجیح داد در داخل کشور ادامه تحصیل بدهد.
کردستان آشوبزده
شهید پیچک در همان دانشگاه فعالیتهای انقلابیاش را شروع کرد. این حرکت آغازی بر چند سال فعالیت جهادی او بود که تا زمان شهادتش در سال ۶۰ بلاانقطاع ادامه یافت. با شروع غائله کردستان، شهید پیچک به این خطه رفت. در کردستان ماندگار شد و حتی پس از شروع جنگ نیز همچنان در آنجا ماند و مبارزه با ضدانقلاب و دشمن بعثی را توأمان انجام میداد. عملکرد قابل قبولی که غلامعلی در کردستان از خودش نشان داده بود، باعث شد علاوه بر دادن مسئولیت عملیات غرب کشور به او، آوازه شهرتش در سراسر منطقه بپیچد و دوست و دشمن به خوبی غلامعلی پیچک را بشناسند. این شهید در بسیاری از عملیاتها، خودش شناساییها را انجام میداد و با شروع عملیات نیز پیشاپیش رزمندهها حرکت میکرد و به دل دشمن میزد.
شهادت در بازیدراز
قله بازیدراز از قلههای مهم منطقه غرب کشور بود که حداقل سه عملیات در آنجا انجام گرفت. بعد از انجام عملیات بازیدراز ۳، شهید پیچک از مسئولیت عملیات غرب کشور کنار کشید، اما به عنوان یک رزمنده همچنان در جبههها ماند و عاقبت ظهر روز ۲۰ آذر ۱۳۶۰ در اولین روز عملیات مطلع الفجر در ارتفاعات برآفتاب به شهادت رسید.
در ادامه برشی از کتاب شاهین برآفتاب (زندگینامه شهید پیچک) را میآوریم. این خاطره مربوط به یک روز قبل از شهادت پیچک میشود: «بعد از ظهر روز نوزدهم آذر۱۳۶۰، از روستای دیره آماده حمله که شدیم، دیدم پیچک اورکت کرهای من را پوشیده. به او گفتم چرا اورکت من را پوشیدی؟ گفت آخر، من اورکت ندارم. گفتم خب؛ نداشته باش. این که دلیل نمیشود اور کت من را بپوشی! گفت آخر هوا خیلی سرد است. گفتم برای من هم هوا سرد است. گفت تو امشب به یگان سوار زرهی مأمور شدهای، داخل نفربر زرهی که خیلی سرد نیست، ولی من همراه گردان باید روی قلهها بروم و آنجا سردتر است. گفتم اینطوری اگر شهید بشوی، به جای من دفنت میکنند. چون بالای در جیب اورکت، من روی پارچهای نام و نام خانوادگیام را دوختهام. گفت خب چه بهتر! ناشناس دفن میشوم. بعد گفت شفیعیجان؛ لطفاً سر اورکت با من جروبحث نکن. آنجا هوا خیلی سرد است و من هم امشب، چارهای جز پوشیدن اورکت تو ندارم. حالا راضی باش که تنم باشد. گفتم قابلی ندارد. من که معمولاً او را «برادر پیچک» خطاب میکردم، آنجا زبانم جور دیگری چرخید و به او گفتم غلامعلی؛ این که تو نوک پیکان حمله را انتخاب کردی، من را ناراحت میکند. همهاش خیال میکنم که میخواهی شهید بشوی و دلم شور میزند. نگاهم کرد. لبخندی زد که هیچ وقت جذبه پرمهر آن لبخند را فراموش نمیکنم...»