سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید رضا خمر متولد ۱۳۶۰ اهل زاهدان جزو نیروهای مرزبان کشورمان بود. وی که سال ۱۳۹۴ عضو سپاه تیپ ۱۱۰ سلمان شد، سال ۱۳۹۸ حین مأموریت بر اثر تصادف به شهادت رسید. گفتوگوی ما با فاطمه حسین آبادی همسر شهید خمر را پیشرو دارید.
اصالتاً اهل کجا هستید؟ چه سالی با شهید خمر ازدواج کردید؟
اصالتاً اهل زابل و متولد ۱۳۶۳ هستم. همسرم اهل زاهدان بود. من و خواهر رضا همکار بودیم. رضا راننده وانت شرکتی بود که من آنجا کار میکردم. سال ۸۴ ازدواج کردیم. حاصل ازدواج ما دو فرزند پسر ۱۶ ساله و دختر ۱۰ ساله است. از موقعی که ازدواج کردیم همسرم راننده بود. سال ۹۴ عضو سپاه شد و به عنوان راننده لودر تیپ ۱۱۰ سلمان خدمت میکرد. مواقعی که سیل میآمد، رضا برای لایروبی و خاکبرداری در نواحی صفر مرزی اعزام میشد تا به مردم آنجا کمک کند. ۱۹ بهمن ۹۸ دوباره در مناطق مرزی سیل آمد. همسرم ساعت پنج صبح برای کمک و لایروبی و خاکبرداری عازم زابل شد، اما حدود یک ساعت بعد آنجا به شهادت رسید. چون آن منطقه سیل آمده بود، همین موضوع باعث شد همسرم با یک اتومبیل دیگر تصادف کند و حین مأموریت به شهادت برسد.
چگونه از شهادتشان باخبر شدید؟
همسرم حتی برای مأموریتهای کوچک از من و بچهها خداحافظی میکرد. آن روز گفت دو روز دیگر برمیگردد تا با هم به مشهد برویم. ساعت ۵ صبح با من و بچهها خداحافظی کرد. ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه صبح تصادف کرد. برادرشوهرم اول متوجه شد. زنگ زد و موضوع تصادف را به من اطلاع داد. اول فکر کردم پا یا دستش آسیب دیده است، اما بعد گفتند به شهادت رسیده است. هنوز بعد از یکسال و هفت ماه باور نمیکنم دیگر میان ما نیست.
بچهها در نبود پدر چطور آرام شدند؟
بچهها تا یکسال نمیدانستند مردن یعنی چه؟ اینکه کسی برود و برنگردد برایشان قابل باور نبود. دخترم کوچک بود. قرار بود بعد از برگشتن پدرش جشن تکلیف بگیریم، اما رضا دیگر برنگشت. بچهها چند وقت مدرسه نمیرفتند. بعد موضوع کرونا پیش آمد. یکسالی که بچهها باور نمیکردند پدرشان نیست خیلی سخت بود. پسرم مدام میپرسید الان چی میشه؟ بابا چی میشه؟ بابا دیگه برنمیگرده؟ از قبر میپرسید. مدام میپرسید یعنی ما هیچ وقت بابا را نمیبینیم. دخترم هم خیلی بیقراری میکرد. فقط میگفتند چرا؟ بچهها خیلی دل نازک شدند. باور این مطلب برای من که مادرشان هستم هم سخت است.
سالهایی که زندگی کردید اخلاق شهید چگونه بود؟
اخلاقشان خیلی خوب بود. واقعاً خانواده خوبی داشت. همسرم علمکش مراسم عزای امام حسین (ع) بود. هر سال محرم هلیم درست میکرد. شوهرم در این مراسمها میگفت من یک روز شهید میشوم و همه مشکلات زندگی به دوش تو میافتد. در مراسم محرم طلب شهادت داشت. دقیقاً این مطالب را تا یک هفته قبل از شهادتش هم به من یادآوری کرد که مسئولیت زندگی و بزرگ کردن بچهها گردن تو میافتد. به دلش افتاده بود شهید میشود.
معیار انتخابتان برای زندگی چه بود؟
پدرم نظامی بود و خانواده مذهبی داریم. خانواده شوهرم هم مذهبی و عاشق امام حسین (ع) هستند. من همیشه دوست داشتم همسری نمازخوان داشته باشم. رضا هم مذهبی بود و هم شوخ طبع و مهربان. اگر کسی ناراحت بود شادش میکرد. کارهای خانه را مخصوص خانمها نمیدانست و همیشه کمکم میکرد. خدا را شکر ۱۵ سال زندگی مشترک مشکلی نداشتیم. همسرم نمیگذاشت اشکی از چشمم بیاید یا ناراحت شوم.
حضور شهید را در زندگی روزمرهتان احساس میکنید؟
از بار اول که خوابش را دیدم میگفت غصه نخور من همیشه کنارتان هستم. دلداری میداد و میگفت من رفتم مأموریت این اتفاق افتاد. مواظب خودت و بچهها باش گریه نکن. در عالم رؤیا نگران من و بچهها بود. من بعد از شهادت همسرم دچار مشکل قلبی و افت فشار و ناراحتی شدم. دیگر نتوانستم سرکار بروم. هر موقع سرکار میرفتم ازحال میرفتم. چیز کمی نبود؛ یکهو همسرم صبح خداحافظی کرد و گفت پس فردا برمیگردد، اما خبر شهادتش آمد. شکر خدا که برای خدمت به مردم و سیلزدهها به شهادت رسید.