کد خبر: 1057850
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۱:۰۱
گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید حمیدرضا غلامی که پیکرش مدتی مفقود بود
هادی‌شهر بابلسر یکی از شهر‌های قدیمی استان مازندران است که قدمتی ۴۰۰ ساله دارد. این شهر کوچک با تقدیم ۴۲ شهید در دوران دفاع مقدس، نقش پررنگی در دفاع از ایران اسلامی داشت. شهید حمیدرضا غلامی متولد ۱۳۴۷ و اهل روستای کله‌بست بابلسر یکی از شهدای این شهر است. کله‌بست بعد‌ها به هادی‌شهر تغییر نام داد. حمیدرضا مانند اغلب جوانان و نوجوانان مکتب امام خمینی برای دفاع از دین و کشور سر از پا نشناخت و با اینکه دانش‌آموز دبیرستانی بود، درس و مدرسه را ر‌ها کرد و عازم جبهه شد. وی در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۵ در سومین روز عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با محمدرضا غلامی برادر شهید است که از نظرتان می‌گذرد.
زینب محمودی عالمی

هادی‌شهر بابلسر یکی از شهر‌های قدیمی استان مازندران است که قدمتی ۴۰۰ ساله دارد. این شهر کوچک با تقدیم ۴۲ شهید در دوران دفاع مقدس، نقش پررنگی در دفاع از ایران اسلامی داشت. شهید حمیدرضا غلامی متولد ۱۳۴۷ و اهل روستای کله‌بست بابلسر یکی از شهدای این شهر است. کله‌بست بعد‌ها به هادی‌شهر تغییر نام داد. حمیدرضا مانند اغلب جوانان و نوجوانان مکتب امام خمینی برای دفاع از دین و کشور سر از پا نشناخت و با اینکه دانش‌آموز دبیرستانی بود، درس و مدرسه را ر‌ها کرد و عازم جبهه شد. وی در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۵ در سومین روز عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با محمدرضا غلامی برادر شهید است که از نظرتان می‌گذرد.

چند برادر و خواهر هستید و شهید چندمین فرزند خانواده بود؟
ما در خانواده چهار برادر و چهار خواهر بودیم که یک برادر و خواهرمان در زمان طفولیت از دنیا رفتند. سه دختر و دو پسر ماندیم. از میان ما یک برادرمان که حمیدرضا بود، زمان دفاع مقدس به شهادت رسید. حمید چهارمین فرزند خانواده بود و سه سال اختلاف سنی داشتیم. من متولد ۴۴ هستم و حمیدرضا سال ۴۷ به دنیا آمد.
اخلاق شهید از کودکی چطور بود؟
چون پدرم کشاورز بود ما بچه‌ها از کودکی یار و یاور خانواده در تأمین معاش بودیم. حمیدرضا از نظر اخلاقی خیلی نرم‌خو و مهربان بود. یادم است آخرین بار که می‌خواست به جبهه برود گفتم بیا روبوسی کنیم، گفت داداش مگر کجا می‌خواهم بروم؟ به جبهه می‌روم و برمی‌گردم. اگر شهید شدم روز قیامت همدیگر را می‌بینیم. خجالتش می‌آمد روبوسی کنیم. دلم مانده آخرین وداعی که داشتیم رویش را ببوسم. آن روز از کله‌بست تا سر جاده پیاده رفتیم تا ماشین بگیرد و به جبهه برود. هنوز آن خاطره در ذهنم مانده است.
به نظر شما چه نکته‌هایی در زندگی شهید غلامی است که وی را به سوی جبهه و شهادت کشاند؟
مسجدی نزدیک خانه‌مان بود؛ چون حمیدرضا بچه مذهبی بود، همیشه به مسجد می‌رفت. بسیجی شد و آن‌قدر فضای مسجد و بسیج را درک کرد تا اینکه به جبهه اعزام شد. موقع اعزام ۱۸ سال سن داشت، دانش‌آموز دبیرستان بود. شرایط خانوادگی در تربیت او بیشتر مؤثر افتاد. عموی ما روحانی بود. از اول مذهبی و اهل مسجد و قرآن بودیم. پدر و مادر ما با اینکه سواد چندانی نداشتند، ولی در رابطه با مسائل اخلاق اسلامی بسیار حساس بودند. مثلاً اگر غروب و نزدیک اذان می‌شد و به خانه برنمی‌گشتیم، آن روز برخورد تندی با ما داشتند و می‌گفتند چه پسر و چه دختر باید قبل از اذان خانه باشند.
مشوق شهید برای جبهه رفتن چه کسی بود؟
مرحوم آیت‌الله هادی روحانی همشهری ما بود. سخنان ایشان تأثیر زیادی در اعتقادات مذهبی مردم داشت. خانواده ما تحت تأثیر صحبت‌های ایشان بودند. ایشان از لحاظ علمی و معنوی روی مردم تأثیر زیادی داشتند. همچنین برادرم یک رفیق داشت به نام حسینعلی اصغری که در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. چند سال پیکرش مفقود بود. پیک گردان یارسول بود. رفاقت حسینعلی و حمیدرضا هم در این خصوص تأثیر زیادی داشت. حسینعلی هم مثل برادرم ابتدا پیکرش مفقود بود که بعد از مدت‌ها پیکرش برگشت.
برادرتان در چند عملیات دفاع مقدس حضور داشت؟
یک بار به جبهه کردستان رفت، آنجا در عملیات پدافندی حضور داشت. بعد به هفت‌تپه رفت. چون آموزش غواصی دیده بود، به جبهه جنوب رفت و در عملیات کربلای ۵ شرکت کرد. اولین عملیات بزرگی بود که برادرم در آن شرکت کرد و در همین عملیات هم به شهادت رسید.
پیکر برادرتان چه مدت مفقود بود؟
برادرم سال ۶۵ شهید شد، ۹ سال پیکرش مفقود بود تا اینکه سال ۷۴ پیکرش را آوردند. حمید وقتی به جبهه می‌رفت ۸۰ کیلو وزن داشت، اما بعد از ۹ سال گمنامی وقتی پیکرش برگشت فقط ۸ کیلو استخوانش را برای ما آوردند. ۹ سال بعد یک بغل استخوان تحویل گرفتیم.
سال‌هایی که پیکر برادرتان مفقود بود پدر و مادر چطور با دلتنگی فرزندشان کنار آمدند؟
یادم است مادرم شب‌ها نمی‌خوابید و گریه می‌کرد. اگر کوچک‌ترین یادی از برادرم می‌شد اشک می‌ریخت. دو سال خدمت سربازی که در جبهه بودم، برادر دیگرم می‌گفت داداش من از گریه مامان خسته شدم. او اکثر شب‌ها گریه می‌کند و دلش تنگ می‌شود. من این بار به جبهه می‌روم تو خانه باش و دلداری‌اش بده. مادرم ابراز ناراحتی می‌کرد، ولی راضی بودند ما در راهی که هستیم باشیم. می‌خواستند راه‌های نامناسب نرویم یا کار‌هایی نکنیم که خلاف شرع و عرف باشد. چاره‌ای نبود باید برای دفاع از وطن می‌رفتیم.
از بازگشت پیکر شهید چطور باخبر شدید؟
از بنیاد شهید اعلام کردند پیکر شهید تفحص شده و برویم او را تحویل بگیریم. برای شناسایی رفتیم؛ کارت و پلاک شناسایی همراهش بود. به محل آوردیم و تشییع کردیم. بعد از مدت‌ها که پیکر شهید در بیابان غریب افتاده بود، حالا به خانه برگشته و خانواده با یادش گریه می‌کردند. اما همه زود آرام شدند. از اینکه به حالت عادی با تصادف و مریضی از دنیا نرفت راضی بودیم و آرامش را زود به دست آوردیم. پیکر برادرم در هادی‌شهر کله‌بست به خاک سپرده شد.
در صحبت‌های‌تان به حضورتان در جبهه اشاره کردید، در کدام منطقه عملیاتی بودید؟ بعد از اتمام دفاع مقدس چه فعالیتی انجام می‌دادید؟
سال ۶۲ قبل از اینکه به خدمت سربازی بروم، در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق بودم. بعد هم دو سال خدمت سربازی در جبهه بودم. بعد از فراغت از جنگ، به شغل اصلی‌ام که کشاورزی بود برگشتم. بعد از اتمام دفاع مقدس مدرک کارشناسی گرفتم و کارمند بانک شدم. چند سال رئیس بانک مسکن بودم و بعد از ۳۰ سال خدمت بازنشسته شدم.
چه نکته یا خاطره‌ای از برادر در ذهن دارید؟
بعد از شهادت حمیدرضا، یک شب پدرم خواب دید برادرم در مسجد امام حسین (ع) که در محل ماست، حضور دارد. پدرم از کنار مسجد می‌گذرد و برادرم پنجره مسجد را باز می‌کند و می‌گوید بابا کجا می‌روی؟ پدرم می‌گوید چه‌کار داری؟ حمیدرضا می‌گوید مسجد ما فرش لازم دارد یک فرش می‌توانی بخری بیاوری؟! پدرم تعجب می‌کند. من آن موقع سر کار بودم. پدرم زنگ زد و گفت جریان این است و چنین خوابی دیدم. مسجد فرش می‌خواهد، من نمی‌دانم چه خبر است؟ زنگ زدم به متولی مسجد که الان هم زنده هستند.
گفتم پسرعمو برای مسجد دنبال فرش هستید؟ گفت بله. چند ماه دنبال فرش سجاده‌ای هستیم که مسجد را یکسره فرش کنیم، چون جدید بنا کردیم فرشش را نو بخریم. تعجب کردم. گفتم ما خانواده شهید چند میلیون پرداخت می‌کنیم. اگر امکان دارد در مسجد هم اعلام کنید تا مردم سهیم شوند. در همان شب بقیه مبلغ خرید فرش جور شد. خاطرات زیاد است، اما زمان که می‌گذرد از یادمان می‌رود.
شهید در وصیتنامه چه سفارشاتی داشتند؟
شهدا در چند موضوع اتفاق نظر داشتند. سفارش می‌کردند کاری نکنید منافقان خوشحال شوند، امام را تنها نگذارید، قرآن را سرلوحه زندگی‌تان قرار دهید و به مسائل اسلامی مثل مسجد و نماز اهمیت دهید. اکثر شهدا در وصیتنامه‌شان چنین سفارشاتی داشتند. ما به خاطر دین، میهن و ناموس رفتیم و خواستیم کشور را حفظ کنیم، شما ناله نکنید؛ عمل کنید. رهبری را تنها نگذارید و مسائل قرآن را مدنظر داشته باشید. همچنین در رابطه با حجاب اسلامی هم تأکید داشتند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار