کد خبر: 1040827
تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۳:۵۴
نظری و گذری بر خاطرات زنده‌یاد بهجت افراز
نیما احمدپور

سرویس تاریخ جوان آنلاین: زنده‌یاد بانو بهجت افراز در عداد چهره‌هایی بود که پیشینه ایثارگری وی، هر دو دوره پیش و پس از انقلاب اسلامی را در بر می‌گرفت. با این همه اثری که هم اینک به شما معرفی می‌شود، مربوط به دوران تلاش و تکاپوی وی در دوران جنگ تحمیلی است. فاطمه دوست کامی تدوینگر این اثر- که توسط انتشارات پیام آزادگان روانه بازار کتاب گشته- در دیباچه آن چنین آورده است: «پای خاطرات سرکار خانم بهجت افراز نشستن، تجربه‌ای شیرین و سرشار از فراز و فرود بود. ذهن این بانوی با محبت و مدیر بعد از سال‌ها خدمت همچنان آماده و سرشار از خاطراتی است که سال‌های سال درگیر آن بوده‌اند. زمانی که نگارش خاطرات ایشان بر عهده من گذاشته شد، تصور نمی‌کردم با این حجم از خاطرات روبه‌رو شوم. دوران کودکی تا پایان دوران تحصیل، همراه با نبوغ سرشاری که در این زمینه داشتند، خود حکایت مفصلی بود که ذکرش در این مجال نمی‌گنجید بنابراین با تأکید به این نکته که دوران خدمت ایشان در اداره رسیدگی به امور اسرا و مفقودین در جمعیت هلال احمر جمهوری اسلامی مدنظر مؤسسه پیام آزادگان بود، به همراه همکار عزیزم خانم مریم بیات شروع به ضبط خاطرات ایشان کردیم. در مراحل بعدی، ظرف مدت ۱۰ ماه قطعات این پازل هزار تکه را کنار هم چیدم و به رؤیت خانم افراز، تعدادی از آزادگانی که در مباحث مربوط به اسارت کارشناس بودند و تنی چند از دوستان صاحب نظرم در وادی خاطره‌نویسی رساندم. ماحصل این تلاش کتابی شد که هم‌اکنون در دست شماست. امیدوارم توانسته باشم قدمی کوچک در راه شناساندن میزان غربت و مظلومیت آزادگان عزیز، به ویژه شهدای اسیر برداشته باشم. در پایان از زحمات همکاران گرامی‌ام در مؤسسه پیام آزادگان به خصوص همکاران بخش معاونت پژوهش که از هیچ کمکی در راه نگارش این کتاب دریغ نکردند، تشکر ویژه می‌کنم.»


راوی خاطرات نیز در ابتدای این مجلد از خاطرات خویش، از انتشار مشاهداتش از جنگ تحمیلی و سیره آزادگان آن، به شرح ذیل اظهار خشنودی کرده است: «خداوند بزرگ را بسی سپاسگزارم که توفیقی رفیق این حقیر فرمود که بتوانم خدمتی هرچند کوچک به بزرگ‌ترین انسان‌های قرن یعنی آزادگان عزیزم داشته و بخش کوچکی از خاطرات ۱۸ ساله‌ام را در اداره اسرا و مفقودین دفاع مقدس در جمعیت هلال‌احمر جمهوری اسلامی ایران به رشته تحریر درآورده و از لابه‌لای مغز خسته‌ام تعدادی چند از جریانات گذشته تراوش نموده و تقدیم شما نمایم. امید است این قلیل خدمت مرضی رضای حضرت باری‌تعالی، روح ملکوتی حضرت امام خمینی (ره)، تمامی شهدای اسلام و دفاع مقدس به خصوص شهدای در اسارت و فرزندان آزاده شهیدم و تمامی جانبازان عزیز و رزمندگان جنگ تحمیلی قرار گیرد. ان‌شاءالله همگان مشمول عنایات حضرت رب‌العالمین قرار گیرند؛ و ضمناً این ذره ناچیز را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید که گفته‌اند:


ما را به میان ذره‌ها جوی
ما ذره‌ترین ذره‌هاییم


عزیزانم این قلیل مکتوب قطعاً گوشه کوچکی از خاطرات ۱۸ ساله‌ام در اداره اسرا و مفقودین دفاع مقدس است. چنانچه در آن روز‌های پرهیجان فرصتی می‌شد که مسائل روزمره را به رشته تحریر دربیاورم، به قول معروف مثنوی هفتادمن کاغذ می‌شد. به هر حال امید پذیرش دارم. در پایان بر خود فرض می‌دانم از همکاری‌ها و هدایت‌های همه‌جانبه جناب آقای سیدصدرالدین صدر که به مدت ۱۳ سال در سمت مدیریت امور بین‌الملل جمعیت هلال‌احمر چراغ فروزان و راهنمای اینجانب در امور آزادگان و مفقودین عزیز و خانواده‌های گرانقدرشان بوده‌اند، سپاسگزاری کرده و توفیق روزافزون ایشان را از خداوند یکتا خواهان باشم.»


بانو افراز در آغازین فصل از این اثر تاریخی، درباب آغاز جنگ تحمیلی و تأثیر آرام بخش پیام رادیو تلویزیونی امام خمینی، چنین می‌گوید: «تقریبا آخرین نفری بودم که از ساختمان اداره آموزش و پرورش کرج زدم بیرون. سی‌و یک شهریور بود و مدیران کلیه مدارس کرج دور هم جمع شده بودند تا در مورد طرح و برنامه‌هایشان در سال تحصیلی جدید صحبت کنند. من هم به عنوان مدیر مجتمع آموزشی حضرت زینب (ع)، یکی از حاضران این جلسه بودم. جلوی در دیدم نگهبان‌ها با هم پچ‌پچ می‌کنند. رفتم نزدیک‌تر و پرسیدم: چی شده؟ گفتند: اخبار گفته که هواپیما‌های عراقی اومدن فرودگاه مهرآباد و بمبارون کردن، کلی هم حاجی اومده بودن که از اونجا برن مکه، همه‌شونو برگردوندن. باورم نمی‌شد. یعنی چی که فرودگاه را بمباران کرده‌اند؟ سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خانه. آن موقع یک پیکان نخودی رنگ داشتم. نرسیده به سی‌متری گل شهر ویلا، نزدیک میدان محله‌مان، دیدم مغازه‌دار‌های محل جمع شده‌اند دور همدیگر و جایی را در آسمان نشان می‌دهند و می‌گویند:

از همین جا... میگ‌های سیاه شوروی از همین جا رفتن سمت فرودگاه! رفتم خانه. جواد و بچه‌ها خانه بودند. پرسیدم: قضیه چیه جواد؟ مردم چی دارن میگن؟ گفت: نمی‌دونم والا! اخبار گفت که هواپیما‌های عراقی فرودگاه مهرآبادو زدن. تلفن نداشتیم. اداره آموزش و پرورش منطقه هم خیلی سعی کرده بود که یک خط تلفن برای من بگیرد، اما چون آن منطقه به طور کامل کابل‌کشی نشده بود، نمی‌توانستند کاری کنند. دلم می‌خواست زنگ می‌زدم تهران و از دوستان خانوادگی‌مان که مطلع‌تر از بقیه بودند، قضیه را می‌پرسیدم. تا شب که اخبار چهره و صحبت حضرت امام رحمه الله را پخش کند، دلم هزار راه رفت. شب، اخبار قدری تصاویر فرودگاه را که بمباران شده بود، نشان داد و خبر شروع جنگ تحمیلی را تأیید کرد و بعد هم سخنرانی حضرت امام (رحمه الله) را در این باره پخش کرد. وقتی ایشان خطاب به ملت گفتند که: آرامشتان را حفظ کنید، اتفاقی نیفتاده و دیوانه‌ای آمده و سنگی زده و رفته، انگار موجی از آرامش بر دل بی‌تاب همه روان شد. خیلی آرام شده بودم. صبح فردا رفتم مدرسه. با معلم‌ها توی دفتر نشسته بودیم و راجع به حمله عراق حرف می‌زدیم که از اداره زنگ زدند و گفتند با بچه‌ها و معلم‌ها برویم روبه روی دانشکده کشاورزی کرج علیه این اقدام دولت عراق تجمع کنیم. آن موقع کرج هنوز مصلی نداشت و دانشکده کشاورزی محل برگزاری نماز جمعه و مراسمات این چنینی بود. از مدرسه تا دانشکده را که مسافت کمی هم نبود، پیاده و شعارگویان طی کردیم. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود. همگی فریاد مرگ بر صدام سر می‌دادند. اخبار جنگ هم مرتب از رادیو و بلندگوی دانشکده پخش می‌شد. ظاهرا همان روز یعنی اول مهر طی عملیاتی که بعد‌ها فهمیدم عملیات کمان ۹۹ است، هواپیما‌های ایرانی فرودگاه و چند نقطه حساس و تأسیساتی عراق را زده بودند...»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار