سرویس تاریخ جوان آنلاین: در روزهایی که بر ما گذشت، حکیم مجاهد زندهیاد آیت الله حاجشیخمحمدتقی مصباحیزدی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. عمر طولانی و پرتلاش او در صیانت از مرزهای اعتقادی اسلام سپری گشت، امری که وی آن را بر هر کار دیگر، مقدم میداشت. اینک در تکریم کارنامه پرارج آن بزرگ، بخشهایی از یک گفت و شنود مطول خویش با آن فرزانه راحل- که طی آن به روایت حساسیتهای نظری خویش، در دوران انقلاب اسلامی پرداختهاند- را به شما تقدیم میدارم. روحش شاد و بر خوان رحمت الهی میهمان باد.
اگر انقلاب پیروز شود، میخواهیم چه کنیم؟
زندهیاد آیتالله محمدتقی مصباحیزدی از دوران آغاز نهضت اسلامی، همواره از اندیشیدن درباره دو امر غفلت نمیکرد، اول اینکه اصالت دینی این حرکت چگونه حفظ میشود؟ و دوم: اینکه در فردای پیروزی، بناست چه برنامه دینی و عملیای اجرا شود؟ او در جمع اعضای نخستین جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، تنها شهید آیتالله دکتر سیدمحمد بهشتی را با خود همدغدغه یافت: «در بین اعضای جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و حتی ۱۱ نفر مؤسس آن، طبعاً اختلافنظرها و اختلاف سلیقههایی وجود داشت که به زمینههای فکری قبلی، مطالعات و تجربههای آنها برمیگشت. من از همان اوایل که در جلسات جامعه شرکت میکردم، بهخصوص با دوستان مؤسس جامعه، همیشه این بحث را داشتم که: فرض کنیم که ما پیشرفت کردیم و پیروز شدیم و حکومت شاه ساقط و قرار شد ما حکومت را اداره کنیم، چه کار میخواهیم بکنیم؟ به این سؤال بنده، جوابهای مختلفی داده میشد. بعضیها میگفتند: هنوز زود است که ما از این فکرها بکنیم و هنوز معلوم نیست این حرکت به جایی برسد. بعضیها که مؤثر هم بودند، میگفتند: قانون اساسی ما قرآن است، ما میخواهیم این حکومت، ساقط شود و حکومتی بر اساس قرآن پایهریزی کنیم! من عرض میکردم: این فکر، تفاسیر زیادی را به همراه میآورد، اینکه باید قرآن را مبنای قانون اساسی قرار دهیم، حرف درستی است، اما چگونگیِ قانونگذاری و عمل به احکام را نمیتوان به این شکل کلی لحاظ کرد. ما باید طرح دقیقی از حکومت اسلامی و اجرای قوانین آن داشته باشیم و اگر از حالا فکر نکنیم، ممکن است دیر شود و اگر چنین شرایطی پیش بیاید، دچار خلأ ایدئولوژیک میشویم، ولی متأسفانه در بین دوستان، کسی با این فکر بنده موافق نبود. به همین دلیل در آن تقسیم کاری که انجام شد، بنده داوطلب شدم که کارهای تحقیقاتی و پژوهشی را انجام بدهم. آنهایی هم که اصل فکر را قبول داشتند، میگفتند: حالا کارهای لازمتری داریم و هنوز وقتش نرسیده که به این چیزها فکر کنیم، ولی من عقیده ام این بود که حتی در همان مرحله نخست هم، باید ایده روشنی درباره حکومت اسلامی داشته باشیم و بدانیم که میخواهیم چه کار کنیم. همان گونه که عرض کردم، سایر دوستان عملاً روی خوشی به این رویکرد نشان نمیدادند، ولی من همچنان درصدد بودم که همراه و رفیقی پیدا و این کارها را شخصاً دنبال کنم، تا اینکه مرحوم آقای دکتر بهشتی (رض) به فکر افتادند که یک فعالیت علمی و گروهی را در حوزه شکل بدهند. ایشان شاید در حدود ۴۰، ۵۰ نفر از فضلا که برخی از آنها مراجع فعلی هستند و چند نفرشان شهید شدهاند، از جمله آقای دکتر باهنر، آقای دکتر مفتح و مرحوم حیدری نهاوندی -که در فاجعه هفت تیر شهید شد- را دعوت کردند تا با همفکری یکدیگر، یک برنامه علمی را برای ترسیم وضعیت حوزه و تأمین اهداف اسلامی و همچنین نقش روحانیت را طراحی کنند. از بین ما ۱۱ نفر هم افرادی در آن جلسه بودند که آقایان: هاشمی و قدوسی یادم هستند. آقای بهشتی در آن جلسه پیشنهاد کردند که اولین موضوع تحقیق را حکومت اسلامی قرار بدهیم و برای اینکه دستگاه حساس نشود و پیگیر قضایا نباشد، نام تحقیق را میگذاریم بحث ولایت، چون ولایت به معنایی که امروز شناخته میشود، آن روز مطرح و آشکار نبود و منظور از ولایت، ولایت اهلبیت (ع) بود. خود ایشان هم سرفصلهایی را برای این بحث تهیه کردند تا نهایتاً بتوانیم شکل حکومت اسلامی را در این زمان ترسیم کنیم. این کار به صورت یک کار پژوهشی انجام گرفت و دبیر آن جلسه هم بنده شدم. کار ادامه پیدا کرد و شاید بیش از ۱۰ هزار فیش در این زمینه تهیه شده بود که چندی بعد از قتل حسنعلی منصور، آقای بهشتی به پیشنهاد مرحوم آیتالله میلانی به آلمان رفتند و جلسه از رونق افتاد، ولی ما همچنان با چند تن از دوستانمان در حد توان، کار را دنبال کردیم و چند عضو جدید هم به ما اضافه شدند. مقدار زیادی فیش تهیه شده بود که آقای بهشتی از آلمان برگشتند. اقامت ایشان در آلمان، تقریباً پنج سالی طول کشید و پس از بازگشت، تصمیم گرفتند در تهران اقامت کنند. ایشان در تهران دفتری تأسیس کردند و محصول کار دوستان را تحویل گرفتند و مسئولیت آن دفتر را به آقای آسید جعفر شبیری زنجانی سپردند. ما هم فیشها را تحویل دادیم که متأسفانه مدتی بعد، ساواک به آن دفتر حساس شد و کل فیشها و پژوهشها را برد و هیچ اثری از آنها نماند! بنابراین من که میخواستم در موضوع حکومت اسلامی تحقیق کنم، گمشدهام را در آقای بهشتی یافتم و سعی کردم این بحث را به شکل فردی یا با کمک هممباحثههایمان دنبال کنم...»
نگرانیهای ما، رفته رفته در جامعه عینیت یافت!
همانگونه که اشارت رفت، آیتالله مصباحیزدی به حفظ هویت دینی نهضت اسلامی، اهمیت فراوان میداد و تمامی تلاش خویش را در راه حفظ آن به کار گرفت. با این همه، به دلایلی که در سطور پی آمده خواهید خواند، نهایتاً نگرانیهای پیشین وی، در عرصه فرهنگ و سیاست عینیت یافت! او در باب نحوه مواجهه خویش با این موج نوظهور چنین میگوید: «بنده به دلایل خاصی، از جمله تمایلات شخصی و هم به خاطر شرایط محیطی و ارتباط با اساتید مختلف و نیز تجربههای گذشته، بسیار نسبت به مسائل فکری، حساس بودم و معتقد بودم هنگامی که میخواهیم فکر اسلامی را عرضه کنیم، اول باید آن را تدوین و ابتدا به گروههای سیاسی داخل کشور معرفی کنیم و سپس به دنیا بگوییم که ما میخواهیم این کار را بکنیم، از این رو این فکر، باید یک فکر خالص اسلامی باشد. غیر از برخی دوستان خودمان که در این تشکیلات بودند، این کار با مخالفتهایی از گروههای سیاسی دیگر هم مواجه شد که بعضی از آنها مثل نهضت آزادی، گرایشات اسلامی هم داشتند و امتیازشان بر جبهه ملی، در همین نکته بود. خود آقای مهندس بازرگان چه در کتابهایی که مینوشت و چه از نظر احوال شخصی، اهل نماز و عبادت و مقید به احکام شرع بود. از اینها گرفته تا طیفهای مارکسیست و ماتریالیست که منکر همه چیز بودند، در مخالفت با شاه و استعمار مشارکت داشتند، اما لزوماً اسلامی یا خالص نبودند. بعضیها حتی ضداسلام هم بودند، عدهای هم به نوعی اسلام التقاطی اعتقاد داشتند. در میان آنها، اشخاصی که واقعاً اسلامشناس حقیقی باشند، وجود نداشتند و اگر این گروهها در گوشه و کنار با روحانیونی هم ارتباط داشتند، معمولاً روحانیون کماطلاعی بودند! از همان وقت هم احساس میشد که ممکن است در اینها انحرافات فکری پیش بیاید و بعضی از آنها هم به واسطه وجهه سیاسی و مقبولیتی که در میان بخشی از مردم پیدا میکنند، در آینده خطرساز بشوند. بنده اعتقاد داشتم حالا که ما به خاطر اینکه این گروهها در حرکت سیاسی با ما همراه هستند، با آنها همراهی و گاهی تأییدشان میکنیم و به آنها احترام میگذاریم، باعث میشود که بعدها، اینها با موقعیتهایی که به دست میآورند، اشتباهاً یا خدای نکرده عمداً، علیه اسلام فعالیت کنند، این بود که در میان دوستان، من نسبت به این موضوع حساسیت داشتم. در بین دوستانی که خارج از این ۱۱ نفر بودند، فقط مرحوم آقای مطهری و در مورد اهمیت اصل بحث هم، مرحوم آقای بهشتی این حساسیت را داشتند، ولی خود این دو بزرگوار هم از لحاظ حساسیت نسبت به این موضوع مهم، در یک تراز نبودند. مرحوم آقای مطهری نسبت به اصالت فکر اسلامی، حساسیت بیشتری داشتند و در بحثها هم عکسالعمل نشان میدادند. مرحوم آقای بهشتی میگفتند: در حال حاضر وقت طرح اینگونه مسائل نیست، ما باید الان اصل حرکت را به پیش ببریم و شاه را ساقط کنیم و بعداً راجع به این جریانات بحث کنیم. به هرحال کمکم این اختلافات، خود را نشان دادند و همان چیزهایی که از آنها میترسیدیم، واقع شدند! گروهها و کسانی هم به واسطه کماطلاعی از مسائل و منابع اسلامی، اظهارنظرهای نادرستی میکردند. شاید اینها غرضی هم نداشتند، ولی مطالعات اسلامیشان عمق نداشت و کم و بیش تحت تأثیر افکار و فلسفههای غربی بودند. کسانی بودند که اظهار علاقه به اسلام و اسلامیت میکردند و کم و بیش آشنایی هم با مسائل اسلامی داشتند، ولی بیشتر تحت تأثیر افکار مارکسیستی بودند. یکی دو گروه قبل از تشکیل مجاهدین بودند که افکاری از این دست داشتند: یکی گروه جنبش مسلمانان مبارز به رهبری دکتر پیمان بود و دیگر گروه سوسیالیستهای خداپرست محمد نخشب که کم و بیش رگههایی از التقاط در اندیشههای آنان دیده میشد. ما متوجه شدیم که اینها در بحثهای جاری در دانشگاهها و جاهای دیگر، به شدت فعال هستند و رفته رفته اینگونه افکار، در میان دانشگاهیها طرفداران زیادی پیدا کرد. سرانجام ما خودمان را در شرایطی دیدیم که یا باید سکوت میکردیم تا آنها افکار انحرافیشان را ترویج کنند و در جامعه گسترش بدهند و در مورد بعضی از آنها هم باید به خاطر حرکتهای سیاسی خوبشان، افکار دینیشان را هم میپذیرفتیم، یعنی عملاً پای بعضی از انحرافات فکری و بدعتها، امضا میگذاشتیم! از یک طرف هم اگر مخالفت جدی با آنها میشد، چون هدف مبارزه با شاه بود، نوعی شکاف و انشقاق بین صفوف مبارزان به وجود میآمد. روزگار سختی بر ما گذشت، چون جمع بین این دو حقیقتاً مشکل بود. شیوهای که بنده شخصاً در پیش گرفتم، طرح و نقد افکار در همان محدودهای بود که در اختیار داشتم، البته اسم از کسی نمیبردم، چون ما با افکار کار داشتیم نه با افراد. این در همان اوایل تشکیل سازمان مجاهدین خلق بود. حتی تشکیل گروه مجاهدین، به گونهای بود که بسیاری از خوبان حوزه را هم تحت تأثیر قرار دارد! حتی از آن جمع ۱۱ نفری، برخی به آنها تمایلاتی پیدا کردند، ولی نه اینکه طرفدار جدی باشند. دیدگاهِ افراد متمایل، به این شکل بود که اینها دارند کارهای مثبتی انجام میدهند، ولو اشتباهاتی هم دارند. این اختلافات ادامه داشت تا زمانی که حضرت امام اطلاعیهای را در یک صفحه و نیم صادر کردند و در آن تصریح نمودند که شما باید حسابتان را از مارکسیستها جدا کنید! این باعث شد که جبهه طرفداران اسلام ناب تقویت شود، چون آنها تفکر ما را با این منطق میکوبیدند که وقتی شما با یک عده از مبارزان مخالفت میکنید، بهطور غیرمستقیم دارید از شاه حمایت میکنید! به هرحال بنده نسبت به این رویکرد حساسیت داشتم، حالا فکر یا سلیقه شخصی بود یا عوامل فردی و اجتماعی دیگر در این نگرش دخالت داشتند؟ چه عرض کنم، ولی بنده پیوسته به مقولات اعتقادی و مرزبندیهای دینی بسیار حساس بودهام و نمیتوانستم بپذیرم که ما به خاطر یک حرکت سیاسی بیاییم و اصل ارزشهای اسلامی را وجهالمصالحه قرار بدهیم. البته در آن دوره صاحبان این حساسیت، معمولاً در غربت قرار میگرفتند. به خاطر داشته باشیم وقتی مرحوم آقای مطهری در سال ۵۶ و در پی برخی فضاسازیها، تصمیم گرفت درباره دکتر شریعتی اعلامیهای بدهد، به قدری در این زمینه در میان دوستان تنها بودن که اعلامیه را با امضای خود و مهندس بازرگان منتشر کرد! یعنی ایشان در میان علما، حتی یک نفر را پیدا نکردند که اعلامیه را امضا کند و با این کار، عملاً در میان بسیاری از مبارزان، منزوی شد، به گونهای که وقتی برای معالجه مرحوم علامه طباطبایی به لندن رفت، در میان دوستان مبارز، هیچ کس حاضر نشد ایشان را تا فرودگاه ببرد و از سوی دانشجویان نیز با سردی و بیمهری روبهرو شد...»
آقای منتظری گفت مدارک پرونده مهدی هاشمی، از نظر من بیاعتبار است!
راوی خاطراتی که میخوانید، رد پای اندیشه التقاط و حتی ترور و جنایت را حتی در حوزه علمیه قم نیز رصد کرده است و عملکرد باند مهدی هاشمی را مصداق آن میداند. با این همه او به یاد میآورد که آیت الله حسینعلی منتظری، تا پایان نیز حاضر به پذیرش انحرافات مهدی هاشمی نشد! «جریان سیدمهدی هاشمی، زمینههای حوزوی و با یکی از کسانی که در رتبه مراجع بود، ارتباط نزدیک و فامیلی داشت و از موقعیت ایشان، به حد اعلی سوءاستفاده میکرد. آنها آنچنان بر آن آقا اثر گذاشته بودند که ایشان حرف هیچ کس را درباره اینها نمیپذیرفت و حتی تا آن اواخر که حکم اعدام سیدمهدی هاشمی صادر شده بود و پرونده ایشان را برده بودند نزد آن آقا و پرسیده بودند: شما در این باره چه نظری دارید؟ ایشان گفته بودند: این مدارکی که در پرونده است، از نظر من اعتباری ندارند، چون من سید مهدی را بزرگش کردهام و بیش از همه شما، او را میشناسم!... کسی که در میان شاگردان امام به عنوان قائممقام ایشان معرفی شد، با اینها چنین ارتباطی داشت و حامی سرسخت اینها بود و آنها هم از این جایگاه، حداکثر استفاده را کردند! مجاهدین اصلاً چنین امکانی برایشان فراهم نبود، بلکه برعکس، بهخصوص پس از اعلام تغییر ایدئولوژی و جدا شدن گروه مارکسیستها، دیگر در میان متدینین جایگاهی نداشتند. اوایل، سران اینها افرادی متدین و علاقهمند به اسلام بودند، منتها بینش اسلامیشان ضعیف بود. آنها در عمل، اهل نماز و عبادات و روضه و انفاق و حتی اهل تهجد و نماز شب بودند و با قرآن و نهجالبلاغه انس داشتند. این گرایشات مارکسیستی مجاهدین بود که باعث شد قرائت جدیدی از اسلام را عرضه کنند، ولی جریان سیدمهدی هاشمی از بطن روحانیت بیرون آمده بود و لذا خطر آنها خیلی بیشتر بود، بهخصوص در جامعه دینی آثار بسیار سوئی گذاشتند، مضافاً بر اینکه آثار آنها بر خارج از ایران هم سرایت کرد، از جمله اختلافاتی که بین شیعیان افغانستان افتاد و همین طور ارتباطی که با بعضی از کشورهای عربی داشتند. به هرحال فتنههای بیشماری از همان اختلافاتی که در آن زمان، جزئی تلقی میشدند، پدید آمدند و آن طوری که دوستان ما که در قوه قضائیه بودند، تحلیل میکردند، تقریباً ریشه فکری همه گروههای انحرافی را در همان افکاری میدیدند که در آن دوره ایجاد شد.»
با جزوات اسلامشناسی نسبت به افکار شریعتی حساس شدم!
فصلی از مواجهه علمی آیتالله مصباحیزدی با التقاط، به نقدهای او به افکار دکتر علی شریعتی بازمیگردد. جالب اینجاست که سیر داوریهای وی در باره شریعتی نیز خود داستانی دارد. یعنی از خوشبینی آغاز و به نگرانیهای بعدی منتهی شده است. روایت ایشان در این باره، به شرح ذیل است: «من از مقطعی که با افکار ایشان آشنا شدم، تصور ابتداییام این بود که ایشان یک فرد علاقهمند به اسلام است که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است، مخصوصاً اظهار علاقهای که نسبت به پیشوایان اسلام مثل امیرالمؤمنین (ع) میکرد، این تصور را در من به وجود آورد که تنها مطالعات ایشان در مورد منابع اسلامی، ضعیف است و تعجب هم نمیکردم، چون ایشان از وقتی که به سن رشد رسیده و درصدد پژوهش برآمده بود، به پاریس رفت و سالهای زیادی در آنجا بود، ارتباطش هم با اشخاصی بود که خودش آنها را معبودهای من مینامد و در عین حال، برخی از آنها اصل خدا و دین را قبول نداشتند، از جمله کسانی مثل سارتر یا افراد دیگری که ضد اسلام بودند. میدانید که ایشان سخت به آنها علاقهمند بود. در زمان شاه، در ایران فعالیت اسلامی گستردهای انجام نمیگرفت و این نوع تلاشها، سخت تحت کنترل دستگاه بودند، از این رو امثال بنده توقع این را نداشتیم که ایشان بینش عمیقی نسبت به اسلام داشته باشد و حدس میزدیم که این سخنان از کمیِ مطالعات باشد. از آنجا که ما حساسیت چندانی به یک شخص یا کتاب خاص نداشتیم، میگفتیم: از این جور انحرافات زیاد است، این هم یکی! در همان موقع حتی کسانی هم که به تدین شناخته شده بودند، برخی از حرفهای انحرافی را میزدند، از جمله میبینید که مهندس بازرگان در کتاب راه طی شده در مورد معاد و موضوعات دیگر، حرفهای نامناسبی زده است یا درباره نبوت و تأویل و تفسیر آن، به نبوغ و مسائلی از این دست متشبث شده که همه اینها سؤالبرانگیز بودند. البته کسان دیگری هم بودند، بنده ایشان را به عنوان نمونه عرض کردم. دکتر شریعتی هم از این قاعده مستثنی نبود. ما میگفتیم: ایشان دانشگاهی است و مطالعات اسلامیاش عمق ندارد و لذا گاهی اشتباه هم میکند. انسان که نمیتواند بنشیند و ببیند که همه در حرفهایشان چه ایراداتی دارند و تک تک جواب بدهد. اما بعد از اینکه ایشان به حسینیه ارشاد رفت و جزو شخصیتهای برجسته طیف مبارز شناخته شد، ما بیشتر احساس مسئولیت کردیم که اگر این صحبتها در اثر کمبود اطلاعات است، مناسب است که منابع بیشتری در اختیار ایشان گذاشته شود تا مطالعات بیشتری بکند و با اندیشمندان و اسلامشناسان شاخص، ارتباطات بیشتری برقرار سازد و اشتباهاتش رفع شود. من شخصاً از مقطعی حساسیتم نسبت به ایشان زیاد شد که جزوههای سخنرانیاش به نام دروس اسلامشناسی، منتشر میشدند و در هر جزوهای، یکی دو تا از سخنرانیهای ایشان در این موضوع درج میشد. آنوقتها چاپ هم آسان نبود و این جزوات، پلیکپی و از طریق خود حسینیه ارشاد بهطور نیمه رسمی منتشر میشدند. انتشار آنها هم چندان علنی نبود، چون حرفهای ایشان در بعضی موارد، ضددستگاه بود. بنده بعضی از این جزوات را مطالعه کردم و دیدم در اینها اشکالات اساسی هست که اگر بماند و به رسمیت شناخته شود، خطرات بسیار بزرگی را ایجاد خواهد کرد. سبک ایشان هم به گونهای بود که حرفهایش را با طنزها و کنایههای نیشدار و در مواردی تعابیری زننده -که به خاطر بیان جذابش، مورد توجه شنونده قرار میگرفت- توأم میکرد. مثلاً ایشان در کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی از خرافات رایج در دوره صفویه نام میبرد، از جمله آنکه مثلاً: جبرئیل برای سیدالشهدا (ع) لالایی میخواند و میگفت: ان فیالجنه نهراً لبن لعلی و لزهرا، و حسین و حسن، این را مسخره میکند و میگوید: بسیار چندشآور است که در بهشت نهری از شیر باشد، در حالی که این نص صریح قرآن است که: وانهار من لبن... یعنی نه تنها یک نهر نیست که نهرهاست. ایشان این را مسخره میکرد که در واقع برمیگشت به مسخره کردن قرآن! اسمش بود که دارد تشیع صفوی را مسخره میکند، در حالی که نص صریح قرآن را مسخره میکرد! و نمونههای بسیار دیگری. ایشان اصل مسئله وحی، امامت و خاتمیت را تخریب میکرد. امروز اگر ملاحظه میکنید این مقولهها را تکذیب و تخریب میکنند، ریشهاش را باید در آن دوران جستوجو کرد. ایشان بود که این باب را فتح کرد و افتخاراتش برای ایشان، ثبت است! کسی که علناً در این عصر، مسخره کردن اسلام و نصوص اسلامی و انکار قطعیات اسلام و تشیع را فتح باب کرد، ایشان بود. کس دیگری در کسوت یک اندیشمند اسلامی، جرئت نمیکرد این حرفها را بزند. ایشان به خاطر موقعیت و محبوبیتی که در میان جوانها داشت، این کار را کرد و ما هم در برابرش مسامحه کردیم و این مسامحه تا آن جایی ادامه پیدا کرد که حتی کسانی هم که استاد اسلامشناسی حساب میشدند و او حتی لیاقت شاگردی آنها را هم نداشت، در مقابل این جو نتوانستند حرفی بزنند و سکوت کردند یا نهایتاً گفتند: اشتباهی رخ داده، اما نباید شخصیت او مخدوش شود! ریشه انحرافات امثال گروه فرقان، از همین افراد سرچشمه میگیرد که پروندههای اعترافات آنها موجود است.»
برای مناظره با شریعتی به تهران رفتم، اما او نیامد!
آیتالله مصباح یزدی در میان خاطرات خویش، روزی را به خاطر میآورد که با هماهنگی قبلی، برای مناظره با دکتر علی شریعتی به تهران رفت و او به بهانه بیماری، در این جلسه شرکت نکرد: «پیشنهاد شد که با ایشان مذاکره و مناظرهای داشته باشیم. مرحوم آقای شیخ غلامرضا دانشآشتیانی که در حزب جمهوری شهید شد، از ابتدایی که به قم آمد، از دوستان بنده بود و با ایشان رفاقت و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. یادم هست یک شب، بعد از نماز که از مدرسه فیضیه آمدیم بیرون، ایشان بحث همین آقا را مطرح کرد که نظر تو چیست؟ گفتم: اجمالاً ایشان دارد حرفهایی را میزند که خطرناک است! گفت: چه پیشبینیای میکنی؟ گفت: پیشبینی میکنم که حرفهایش خیلی رواج پیدا خواهد کرد! گفت: چطور؟ گفتم: برای اینکه زبان دانشجو و نسل جوان را میداند، ژستش جوانپسند است و جوانها هم که اطلاعات دینی عمیق و کافی ندارند و نمیتوانند تشخیص بدهند که کجای این حرفها درست و کجا غلط است، بهخصوص که بعضی از متدینین و حتی روحانیون هم از ایشان حمایت میکنند. آن روزها بعضیها، حتی از علما، از قم بلند میشدند و میرفتند تهران پای سخنرانی ایشان! طلبهها هم که فراوان میرفتند. به آقای دانش گفتم: به نظر من کارش میگیرد! پرسید: حالا چه باید کرد؟ گفتم: من کاری بلد نیستم، خیلی هنر بکنم، شبهات را مطرح میکنم و جوابش را میدهم! گفت: شما موافق نیستید بروید و با ایشان یک بحثی بکنید؟ گفتم: آقای دانش! ایشان به قم نمیآید. گفت: به من قول داده که هرجا و با هر کسی بگویی میآیم! گفتم: من که میدانم ایشان به قم نمیآید، من میآیم تهران. میخواستم اتمام حجتی باشد و گفتم: جای ثالثی باشد، نه منزل ایشان باشد نه منزل ما. مینشینیم و دوستانه صحبت میکنیم. گفت: باشد! من با ایشان صحبت میکنم، یک روز صبحانه بیایید منزل ما. در آن زمان آقای دانش تازه از خیابان پیروزی رفته بودند قیطریه. قرار شد صبح روز تولد حضرت زهرا (س) که عصر آن ایشان در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت، برویم منزل آقای دانش و بحث کنیم. یکی از دوستان ما هم که از شاگردان مدرسه حقانی بود، متوجه شده بود که چنین جلسهای خواهد بود و خودش را رسانده بود به منزل مرحوم آقای دانش! رفتیم و صبحانه خوردیم و منتظر ماندیم، اما کسی نیامد! آقای دانش سعی کرد تلفنی با ایشان تماس بگیرد و موفق نشد. سرانجام نزدیکیهای ظهر بود که پس از جستوجوی ایشان در جاهای مختلف، بالاخره پیدایش کردیم و گفت: من تب شدید دارم و نمیتوانم از جایم بلند شوم! البته عصر آن روز ایشان رفت حسینیه ارشاد و سه چهار ساعت! سخنرانی کرد. من به مرحوم آقای دانش گفتم: من که گفته بودم ایشان نمیآید.»