سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: پایش را در یک کفش کرده بود که باید برای عروسی من سنگ تمام بگذاری. ندیدی دختر عمه حشمت چه سور و ساطی راه انداخته بود؟ ندیدی چند تا مهمان داشت.
سعی کرد منصرفش کند.
الان وقت عروسی گرفتن نبود. هر چند هر دو دلشان برای آشیانه دونفرهشان لکزده بود، اما جشن عروسی راه انداختن در این شرایط کار احمقانهای بود؟
همه در هول و ولا بودند. وقتی همه از ترس در خانههای قوطی کبریتیشان خزیده بودند، آنها بدون ماسک و دستکش ویلان این خیابان و آن مغازه بودند.
بالاخره پای یک عروسی چشم کور کن در میان بود. مگر میشد از کنار خریدها ساده گذشت.
کسی نمیتوانست رأیشان را برای نگرفتن عروسی بزند. گفتند هر کدام میترسید عروسی نیایید قول میدهیم ناراحت نشویم. اما دروغ میگفتند.
هر کس نیامد ازش دلگیر شدند و قسم خوردند که در عروسی بچهشان تلافی کنند و قالشان بگذارند.
ناراحت شدند و از لج مهمانهای نیامده مهمانی را با همانهایی که آمده بودند گرم کردند و زدند و رقصیدند.
خلاصه اینکه خبری از غصه و اندوه نبود. انگار در یک کره دیگر عروسی گرفته بودند. نه کسی ماسک زده بود و نه کسی از بودن کنار بقیه میترسید.
اتفاقاً تا توانستند دلها را بههم نزدیک کردند و تا میشد کنار هم شادی کردند.
وسط بزن و بکوب، داماد سر در گوش عروس کرد و گفت: «کاش عروسی را عقب میانداختیم، من چند روزه که حال خوبی ندارم.
مهمانها گناه دارند.» در عوض، عروس خیره به دوربین لبخندی زد و وقتی داشت غرولندش را پشت همان لب سرخاب مالیدهاش پنهان میکرد، گفت: «تو هیچیت نیست. فقط خستهای. چند روز است بدو بدو میکنیم و تو حسابی خسته شدی.
امشب که عروسی تمام شد تا یک هفته برای خودت بخواب و من نامردم اگر بیدارت کنم ولی حالا خوشحال باش و لبخند بزن که مبادا حرف دربیاورند و عکسهایمان خراب بشود.»
داماد هم آن کاری را کرد که عروس میخواست.
اما هنوز مهمانی به نیمه نرسیده بود که داماد احساس بدندرد کرد. نمیتوانست سر پا بایستد، نفسش به شماره افتاده و رنگش پریده بود. مهمانان نگران به سمت داماد خیره شده بودند.
عروس هم ترس و وجدان درد به جانش افتاده و بغض ته گلویش گیر کرده بود. دلش میخواست پشت میکروفون برود و حرف دلش را بزند و بگوید غلط کردم و خودش و بقیه را خلاص کند.
بگوید که داماد چند روزی است مشکوک میزند به حمل ویروس چینی، اما ترسید و دوباره دلش لرزید. پاهایش پیش نرفت و یاریاش نکرد که اعتراف کند. نشست و سکوت کرد و ناخنهای لاکزدهاش را جوید. خدا خدا میکرد عروسی بههم نخورد.
البته یادش نبود خدا خدا کند شوهرش طوری نشود و سالم از تخت تالار به شام عروسی برسد! به هر جان کندنی بود آن شب لعنتی تمام شد و مهمانها هدیه و رونما دادند و در ازای شادباش و هدیهشان چند میکروگرم ویروس ناقابل تحویل گرفتند.
ساعتی بعد، اتاق دور سر داماد میچرخید و پایش که به چهارچوب در خانه رسید افتاد و جیغ و تماس با اورژانس و تمام! حالا عروس نگونبخت شبها با اشک و آه سر به بالین میگذارد.
فکرش را هم نمیکرد ماهگرد ازدواجشان شب هفتم مردش باشد. با خودش زمزمه کرد: «خدا کند حال مهمانها خوب باشد. دیگر تاب و توان عزا و سوگواری را ندارم!»