سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: یک ساعتی است روبهروی شمعدانی سرخ و صورتی حیاط مادر نشستهام و به گلهایش خیره ماندهام. مادر با دو فنجان که نه، دو پاتیل چای از راه میرسد و مینشیند کنارم. پولکی و گز هم در سینی گذاشته. میفهمم که قرار است حرف مهمی بزند. آرام آرام سر بحث را باز کرده و ناگهان میپرسد تصمیم نداری بچه دوم بیاوری؟ صورتم خشک میشود و خیره میشود به دهانش. انگار دارد از دنیای ناشناخته سیارهها حرف میزند. منتظر جوابم نمیماند و خودش دوباره باب نصیحت را باز میکند: «دخترم به خدا یک بچه کافی نیست. بزرگ که شد به درد سر میافتد.» میگویم مادر شرایط بچهآوری نداریم. میگوید: اوضاع شما از زمان ما که بدتر نیست...
میگویم مادر زمان شما آنقدر زندگی سخت نبود. حالا اما... حرفم را قطع میکند با این جمله که آن زمان سختتر بود، اما ما حالیمان نمیشد. ما مثل شما پوشک نداشتیم باید هر دقیقه کهنه بچه میشستیم. تازه خیلی جاها آب شرب هم نبود باید بیرون از خانه در جوی آب میشستیم. تازه مثل مادرهای قرتی امروزی اتو نمیکردیم. توی آفتاب پهن میکردیم تا خشک شود و روزی دوساعت کارمان همین بود. میگویم زن امروز مجبور است برای معیشت خانواده کار کند، وقت برای این کارها ندارد. میگوید: زن دیروز هم کار میکرد، اما خیلی وقتها بیجیره و مواجب. آنها روی زمین کار میکردند و پا به پای همسرانشان میدویدند. تازه کسی هم برای بچهزایی نازشان را نمیکشید. میگویم حالا همه تنها و دور از هم هستند. تکلیف نگهداری بچه اول چه میشود؟ زل میزند به صورتم و میگوید: ما بچهها را با چادر به پشتمان میبستیم و با هم کار میکردیم. به یکی شیر میدادیم به آن یکی نان تریت شده در آبگوشت.
حرفش را قطع میکنم که شما بچهها را اصطلاحاً یلخی بزرگ میکردید و برایش وقت نمیگذاشتید. با اخم جوابم را میدهد: ما یلخی نبودیم اتفاقاً روی بچهداری خیلی حساس بودیم. مثل مادرهای امروز دنبال قر و فر خودمان نبودیم و حسابی برای بچه وقت میگذاشتیم. ما قبل از اینکه غذاهای کمکی باشد و دنگ و فنگهای تغذیه امروز در کار باشد برای بچهها خوراکی مقوی درست میکردیم. میگویم اصلاً تمام حرفهای شما قبول. ولی حالا اوضاع همه چیز تغییر کرده مادر جان! زمان شما آنقدر بیماری نبود. آنقدر دوران بارداری سخت و پیچیده نبود. حالا هر بار که برایت آزمایش غربالگری مینویسند قلبت به دهانت میآید تا بفهمی بچهات سالم است دنگ و فنگ و تشریفات قبل از به دنیا آمدنش بیش از تولد است. یک قلپ از چای را آهسته مینوشد و ادامه میدهد: خدا را شکر که حالا آنقدر امکانات وسیع شده که شما قبل از تولد از سلامتی فرزندت با خبر شوی. قدیم خوب بود که تا نه ماه معلوم نبود بچه چه اوضاعی دارد؟! وقتی به دنیا میآمد یا عقل و هوش درستی نداشت یا شکل وشمایلش غیر عادی بود! میدانی اگر چند تا مادر مثل شماها برای غربالگری میرفتند تن به زایمان یک کودک نارس و ناقص نمیدادند؟ میدانی تکنولوژی که تو از آن به عنوان عامل استرس یاد میکنی چقدر مفید است و عذاب یک عمر مادر و بچه را کم میکند؟
میگویم زمان شما آنقدر بیماریهای عجیب نبود. اگر در دوران بارداری کرونا و آنفلوآنزا و ... بگیرم چه کنم؟ میخندد و میگوید اولاً تقدیر دست آن بالایی است. دوماً زمان ما هم بیماری طاعون بود. بچهها حصبه و سرخک میگرفتند. خیلی وقتها بچهها یک شب تب میکردند و فردایش میگفتند بچه فلانی مرد. شاید همین بیماریهای الان را گرفته بود، اما تشخیص داده نمیشد. میگویم گول این تبلیغات افزایش جمعیت را نخور مادر. آنها فکر خودشان هستند! نگاه مبهم ِ کوتاهی به چهره روشنفکرانه من میکند با همان لبخند همیشگیاش میگوید: دلت چه میگوید؟ اصلاً پای درد دلهای دخترت نشستهای؟ میدانی خیلی تنهاست؟ میدانی گاهی گوشی را برمیدارد و یواشکی خواهش میکند که تو را نصیحت کنم برایش خواهر یا برادر بیاوری؟ میگویم بچه خرج دارد. ما به خاطر خودش نمیآوریم که بتوانیم با آرامش و تمام انرژیمان برای خوشبختی او مایه بگذاریم. آمدن فرزند بعدی مساوی است با داشتن عقده خیلی چیزها که ما دیگر توانش را نداریم برایش مهیا کنیم. میگوید چه فایده وقتی انگیزهای برای امکانات ندارد وقتی دوچرخه دارد، اما باید با خودش بازی کند. وقتی یک عالمه بازی فکری دارد، اما کسی نیست که با او بازی کند. شما بهترین دوچرخهها و گیمها را نداشتید، اما دلتان خوش بود. همهتان یک دل سیر بچگی کردید. شما نفهمیدید تنهایی یعنی چه؟ شما یک روز هم در خانههای کبریت حبس نشدید و مجبور نبودید تمام وقت پای برنامههای تکراری بنشینید. اما حالا لطف میکنید و برای بچهها یک تبلت میخرید و اینترنت و کلی فیلم و بازی که تمام شبانهروز با آن سرگرم باشد. تازه هر چه ساکتتر باشد کیف هم میکنید. شما به خاطر تنهایی بچهها و راحتی خودتان، امکانات تکنولوژی را در اختیارشان میگذارید، بعد هم از این مطب به آن مطب میچرخید کهای بچهام بلوغ زودرس دارد،ای بچههای حالا خیلی چیز حالیشان است و عقلشان بیشتر است و... خب اول فیلمهای لعنتی را از آنها بگیرید. یک محیط شاد و آرام و کودکانه برایش مهیا کنید آن وقت اگر حرفهای بزرگتر از سنش زد من حرفی ندارم. میگویم حتی الان بچه بیاورم اختلاف سنی دارند و به درد هم بازی شدن نمیخورند. جواب میدهد در عوض در بزرگسالی برای هم پشت و پناه میشوند. خودت الان در دیار غریب چقدر دلگرم به خواهر و برادرانت هستی؟ شاید بچه بودی با برادر بزرگت بازی نکردی، اما حالا آنجا مثل کوه پشتت ایستاده و تو تنها نیستی. احساس میکنی ریشهداری. اگر خدای نکرده من یا پدرت دیگر کنارتان نباشیم همدیگر را دارید که تکیه کنید. یک هم خون هست که اگر دلت گرفت زنگ بزنی با او درد دل کنی. تازه شماها اگر خاله و عمه داشتید، بچههای تک فرزند الان آن را هم ندارند. پس قبل از اینکه دچار رفیق بازی و حواشی دیگر بشوند خودتان چاره بیندیشید. در خلوت زن و شوهریتان یکی دودوتا کنید که آیا از پوشک و هزینه زایمان و استرس بارداری میترسید یا تنهایی افسردگی دخترت در آینده مهمتر است و اینکه یک عمر برای تنها بودنش شما را سرزنش خواهد کرد. شاید برایش همه چیز مهیا کنید، اما نمیتوانید غم تنهایی را در وجودش درمان کنید شما دزدان شادی و آرامش او هستید.
حالا حرفهایمان که بیشتر شبیه یک مناظره سفت وسخت مادر دختری بوده تمام شده و من دارم با خودم کنار میآیم. با آرزوهای دخترم که هر بار در تولدش موقع فوت کردن شمعها خواهر یا برادر خواسته، هر بار در زیارت و دعاها بلند گفته خدایا به من خواهر یا برادر بده. یاد لحظههایی میافتم که تنهاست و به گوشه اتاقش و هدفون صورتی رنگش پناه میبرد، به آهنگهای غمگینی که هنوز برای سنش زود است. گاهی فکر میکنم ما پدر و مادرها خودخواه هستیم. فکر آرامش و آسایش بچهها را میکنیم، اما یک عمر تنهایی را برایشان به ارمغان میآوریم. برایشان بهترینها را میخریم، اما آنها بلد نیستند با کسی بازی کنند. چراکه به تنها بودن خو گرفتهاند. حالا ماندهام در دوراهی!