سرویس تاریخ جوان آنلاین: برخی مفاخر تاریخی و سیاسی ما، پیران جوان دلی هستند که در گوشه و کنار کشور میزیند و خودخواسته گمنامی را برگزیدهاند. از آن جملهاند عالم و عارف روشن ضمیر، مجتهد پهلوان، حضرت آیتالله حاج سیدمرتضی مستجابالدعواتی (مستجابی). او از فعالان نهضت ملی ایران و یاران و دوستان چهرههایی چون: آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی و شهید سیدمجتبی نواب صفوی بوده است. در واپسین سفرم به اصفهان، قدری درباره خاطرات آن دوره با حضرتش به گفتگو نشستم که بخشهایی از آن را پیشروی دارید. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
گفتگو را با پرسش درباره آغاز زندگی و تحصیلات شما شروع میکنیم. کجا به دنیا آمدید و تا چه مقطعی و در چه مدارسی تحصیل کردید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. بنده در سال ۱۳۰۲ در اصفهان به دنیا آمدم. تا جایی که یادم است در دبستانهای «علیه» و «ایران» درس خواندم و سپس به هنرستان صنعتی رفتم و تا سیکل (سال سوم دبیرستان) آنجا درس خواندم که در زمره بهترین ساعات عمرم بوده و هنوز هم که به آن ایام فکر میکنم، افسوس میخورم که چرا در همانجا ادامه تحصیل ندادم! مدیر هنرستان ما مردی به غایت نیکسیرت به نام آقای اخلاقی بود که در زندگی من بسیار تأثیرگذار بود. من بعد از سیکل از دبیرستان بیرون آمدم، درحالی که مرحوم پدرم از قضیه خبر نداشت! مدتی سرگردان بودم و بیکاری و افسردگی کلافهام کرده بود و به همین دلیل ترجیح دادم به قم بروم و این اولین سفر من از اصفهان به شهرهای دیگر بود.
در قم کسی را داشتید؟
داشتم، اما نشانیای از آنها نداشتم! من با این کار درواقع خودم را تبعید کردم! سه تومان بیشتر پول نداشتم و با همان بلیت خریدم و راهی قم شدم و عصر بود که به آنجا رسیدم. با نزدیک شدن غروب و با توجه به اینکه کسی را نمیشناختم، اضطراب عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. شانس آوردم که ناگهان در خیابان، پسرعمویم مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج سیدمهدی صدرعاملی را دیدم که تازگی داماد آیتاللهالعظمی سیدصدرالدین صدر شده بود و مرا به خانه ایشان برد. ایشان با نهایت خوشرویی از من استقبال کرد، طوری که شیفته ابهت و خلق و خوی او شدم. ایشان صدا زدند: «موسی! بیا. پسرعمویت از اصفهان آمده!» این نخستین بار بود که چشمم به جمال امام موسی صدر روشن میشد. رفاقتی آغاز شد که تا آخرین روزهای حضور ایشان ادامه پیدا کرد. درباره ایشان خاطرات نابی دارم که بماند برای بعد.
دروس حوزوی را از کجا و چگونه آغاز کردید؟
من در همان دوره دبستان و دبیرستان، نزد پدرم دروس حوزوی را هم میخواندم و تا اواسط لمعه دمشقیه یاد گرفتم و در همان ایام، زبان آلمانی را هم نزد معلمی آلمانی به اسم آقای هِر آقایان- که بسیار مرد شریف و محترمی بود- آموختم. او همیشه درسش را با پند و نصیحت مفیدی شروع میکرد. همیشه میگفت: تصور نکنید که صرفاً با کتاب و معلم میتوانید چیز یاد بگیرید، باید فکر کردن را بیاموزید تا خودتان به درک مفاهیم جدید دست پیدا کنید... بعد هم قصه قشنگی را برایمان تعریف میکرد و آن هم اینکه: «پرندهای یک بطری آب پیدا میکند که ته آن مقداری آب بوده. او هم داشته از تشنگی هلاک میشده و طبیعتاً نمیتوانسته از آن بطری آب بخورد. به جای غصه خوردن فکر میکند و نهایتاً به این نتیجه میرسد که بطری را با ریگ پر کند تا سطح آب بالا بیاید، این کار را میکند و آب را میخورد و از مرگ نجات پیدا میکند...» رهنمودهای این معلم باتجربه و فهیم، در کنار یادگیری قواعد و گرامر زبان آلمانی، بسیار به کارم آمد.
به هرحال، قم که رفتم، اقامتم در آنجا طول نکشید و همراه امام موسی صدر به تهران و به منزل عمویم آیتالله حاج صدرالدین صدرعاملی معروف به آقا میرزا رفتیم. هنوز یکی دو هفته نگذشته بود که مرا معمم و به مرحوم آیتالله حاج سیدمهدی لاالهزاری معرفی کردند. حدود ۹ ماه از محضر ایشان استفاده و درس قبلی را مرور کردم. سپس به مدرسه مروی رفتم و در آنجا از محضر مرحومان: شیخ عبدالرزاق قائینی، حاج سیدصدرالدین شوشتری، حاج شیخ حسین همدانی، حاج سیدعباس آیتاللهزاده اصفهانی، شیخ حسین کنی و اساتید دیگری بهرهمند شدم. مرحوم حاج شیخ عبدالرزاق قائینی در فقه و اصول و فلسفه استاد بزرگی بود و من از حضور در درس ایشان بهرههای فراوانی بردم. ایشان فوقالعاده محترم و معزز و از اساتید و اندیشمندان صاحبنظر مدرسه مروی و انسان بسیار زاهد، شریف، اخلاقمدار و مهربان بود.
چه شد که راهی عتبات عالیات شدید؟
در مدرسه مروی درس میخواندم که یک شب در خواب دیدم که به کربلا رفتهام! پیش از آن هم برای رفتن به کربلا اشتیاق فراوان داشتم، اما دیدن این رؤیای صادقه، شوق مرا صدچندان کرد و همان روز به طرف کرمانشاه راه افتادم تا از آنجا به کربلا بروم! دوران جنگ جهانی بود و از کرمانشاه تا قصر شیرین را پای پیاده طی کردم، چون در آن ایام ماشین زیاد نبود. سپس از قصر شیرین خود را به کاظمین رساندم. برای طی این فاصله، ۱۴ روز در راه بودم. شوق زیارت عتبات، سختی راه را بر من آسان کرد و در تقویت ارادهام بسیار مؤثر افتاد. در خالقین دزدها من و همراهانم را غارت کردند و پولهای ما را گرفتند و ما با هزار مشقت به حرکت خود ادامه دادیم! در هر حال در راه با مشکلات و مصائب فراوانی روبهرو شدیم. همین قدر بگویم که اول حرکت به مقصد کربلا ۱۹ نفر بودیم، ولی وقتی رسیدیم پنج نفر بیشتر نبودیم! سایرین یا بیمار شدند یا تاب مقاومت نداشتند و از ادامه مسیر صرفنظر کردند و برگشتند. سؤال و جوابهای نیروهای امنیتی عراق، خطر راهزنها و گرسنگی و تشنگی چیزهایی بودند که هر کسی نمیتوانست تحمل کند و مقاومت بسیار میخواست. مدتی در کربلا بودم و بعد تصمیم گرفتم برگردم. در نجف به دیدن مرحوم علامه شیخ عبدالحسین امینی رفتم. ایشان وقتی فهمیدند میخواهم برگردم، گفتند: «از بعد از حضرت موسی بن جعفر (ع) تا به حال، اجتهاد در خاندان تو جریان داشته. کجا میخواهی بروی؟ من اجازه نمیدهم!» سپس مرا به مدرسه آخوند بردند و در آنجا برایم حجرهای گرفتند. ایام مرجعیت آیتاللهالعظمی سیدابوالحسن اصفهانی بود که من در آن مدرسه مشغول تحصیل شدم و توانستم بسیاری از علوم و کتب، از جمله: مکاسب، کفایه، رسائل، جواهر، فقه استدلالی، شرح اشارات ابن سینا و طبیعیات شفا را خوب یاد بگیرم. سپس به تهران برگشتم و مجدداً به مدرسه مروی رفتم. در این ایام بود که به دیدار یکی از گرامیترین شخصیتهای دوران زندگیام، یعنی مرحوم آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی نائل شدم.
شما همواره با شیرینی و حلاوت خاصی درباره مرحوم آیتالله کاشانی حرف میزنید. چگونه به دیدار ایشان رفتید و تأثیر اولیه ایشان روی شما چه بود؟
در ایامی که در مدرسه مروی درس میخواندم، روبهروی مدرسه یک خیاطی بود که فردی به اسم آقا مهدی آنجا را اداره میکرد. من با این آقا مهدی آشنا و رفیق شده بودم و گاهی با هم گفتوگویی داشتیم. یک روز از من پرسید: آیا دلم میخواهد آیتالله کاشانی را ببینم؟ گفتم: صد البته. بسیار مشتاق دیدن ایشان هستم. گفت پس خبرت میکنم. آماده باش که برویم و بالاخره یک روز به خانه آن بزرگوار در محله پامنار رفتیم. موقعی که رسیدیم، ایشان داشتند خارج مکاسب تدریس میکردند. لحن و شیوه استدلالی ایشان، بهقدری دلنشین و جذاب بود که تصمیم گرفتم از محضرشان استفاده کنم. جلسه درس که تمام شد، جلو رفتم و خود را معرفی کردم. آیتالله کاشانی با گرمی و صمیمیت دلنشینی از من استقبال کردند. در پی این لطف و کشش، رفتوآمدهای من به منزل مرحوم آیتالله کاشانی شروع شد و به تدریج وارد جرگه افراد سیاسی اطراف ایشان شدم.
چه طیفهایی از اقشار اجتماعی و سیاسی در منزل ایشان رفتوآمد میکردند؟
درِ خانه آیتالله کاشانی به روی همه مردم باز بود و هر تیپ آدمی را میشد آنجا دید. از بزرگان لشکری و کشوری گرفته تا مردم عادی که برای عرضه نیازهایشان به ایشان مراجعه میکردند.
اشاره کردید که در جلسات درس ایشان شرکت میکردید. شما که سابقه تلمذ در محضر اساتید بزرگی را داشتید، کیفیت تدریس آیتالله کاشانی را چگونه میدیدید؟
ایشان با اینکه به دلیل مشغلههای سیاسی و اجتماعی، سالها از درس و بحث فاصله گرفته بودند، اما بهقدری بر موضوعات مختلف احاطه داشتند که انگار همان شب قبل مطالب را مطالعه و مرور کرده بودند. بیان ایشان بسیار سلیس، روان و شیوا بود و دشوارترین مطالب و مباحث را بهقدری ساده و همهفهم بیان میکردند که حتی کسی که با موضوعات حوزوی سروکار نداشت، مطالبی را که ایشان میفرمودند میفهمید. من از دروس حوزوی و مهمتر از آن، سلوک اخلاقی ایشان بسیار استفاده میکردم. جد و پدر مرحوم آیتالله کاشانی استاد و مقتدای من، از فقهای بزرگ دوران خود بودند و لذا ایشان در خاندان عالم و مشهوری تربیت شده بودند.
از چه مقطعی و چگونه با شهید سیدمجتبی نواب صفوی آشنا شدید؟
در دورانی که در مدرسه آخوند در نجف درس میخواندم، شهید سیدمجتبی نواب صفوی هم آنجا مشغول تحصیل بود. مدت زیادی از حضور هر دوی ما در آن مدرسه نگذشته بود که با هم دوست شدیم و ایام تحصیل و فراغت را با هم میگذراندیم.
شخصیت شهید نواب صفوی را چگونه یافتید؟
جوانی بود با اندیشهای بلند و همواره به فکر بود که خدمتی کند یا کار بزرگی را انجام بدهد. یک روز در نجف داشتیم با هم به مدرسه میرفتیم که در بین راه نزدیک بازار، خانهای را دیدم که دیوارش ریخته بود و داخل خانه پیدا بود. شهید نواب از بازاریهای آنجا درباره وضعیت آن خانه و خانوادهای که در آن زندگی میکرد، سؤال کرد. آنها گفتند: مرد خانه از دنیا رفته و اهل خانه پولی برای ساختن این دیوار ندارند! نواب بلافاصله عبا و عمامه را کنار گذاشت و بیلی پیدا و شروع کرد به جابهجاکردن خاکهای پای آن دیوار. من هم رفتم و از یکی از قصابهای بازار به اسم سید حَمَد، یک بیل گرفتم و مشغول خاکبرداری از کنار دیوار شدم. اهالی و کسبه محل وقتی دیدند دو نفر با لباس روحانیت مشغول خاکبرداری هستند، آمدند و بیلها را از دست ما گرفتند و تا عصر همان روز دیوار خانه را ساختند و به این ترتیب امنیت خانه تأمین شد. شهید نواب از این نوع کارهای خدماتی فراوان انجام میداد. او در راه رسیدن به اهدافش لحظهای آرام و قرار نداشت و حتی به ایران هم بسنده نمیکرد.
شما پس از حضور در نجف، به اتفاق شهید نواب صفوی و مرحوم حجتالاسلام سیدهاشم حسینی به ایران آمدید. آیا همراهی شما با نواب، در ایران هم ادامه پیدا کرد؟
بله، مرحوم نواب برای من بسیار عزیز بود و رفاقت ما به قدری تنگاتنگ بود که اگر یک روز همدیگر را نمیدیدیم، کسی را میفرستاد تا مرا نزد او ببرد. خاطرات من از او بسیار زیادند که برای نمونه یکی دو تا از آنها را نقل میکنم. یک روز من و نواب و جوانی به اسم علی احرار - که از فدائیان اسلام و بسیار جوان شجاعی بود- به قم و حرم حضرت معصومه (س) رفتیم. نواب میخواست سخنرانی کند و عده زیادی از جوانان طرفدار فدائیان اسلام هم در مجلس حضور داشتند. من به احرار گفتم: نواب را سردست بلند کند تا همه او را ببینند و چند کلمه برای مردم صحبت کند. او هم کمر نواب را - که بسیار لاغر اندام بود- گرفت و بلند کرد. نواب با صدای رسا گفت: «هنوز باد به پرچم اجداد ما میوزد» هنگامی که صدای او در صحن طنینانداز شد، فراشها و خدام صحن هجوم آوردند تا جلوی سخنرانی او را بگیرند و گفتند که سخنرانی در اینجا ممنوع است! در نتیجه بین فدائیان اسلام و آنها درگیری شدیدی پیش آمد و عدهای زخمی شدند. در این موقع از بین جمعیت، مردی به اسم حاج آقا تقی کمالی که از پهلوانان معروف قم بود، جلو آمد. او مرا میشناخت و گفت: چرا مرا خبر نکردید تا بیایم و پایین منبر بنشینم و ببینم چه کسی جرئت دارد جلو بیاید! من که به دلیل رفتار مهاجمان بسیار آشفته بودم، گفتم: میخواهیم در و دیوار قم را خراب کنیم! پهلوان تقی از این حرف من بسیار وحشت کرد و مرا بوسید و گفت: این فکرهای بیهوده را دور بریزم. بعد به خانه شهید سیدعبدالحسین واحدی رفتیم. مردم هنوز در کوچهها و خیابانها ایستاده بودند. یک نفر آمد و گفت: از تهران با شما کار دارند. همراه با چند تن از فدائیان اسلام رفتیم تلفنخانه. حاجآقا رضا صدوقی از فدائیان اسلام پشت خط بود و گفت: بچهها خبر درگیری شما را در قم شنیدهاند و چند اتوبوس آماده شدهاند که به طرف قم حرکت کنند. من فکر کردم که اگر پای این جوانها به قم برسد، آشوب بزرگی راه میافتد و گفتم که نیازی به این کار نیست و مسئله حل شد! به منزل واحدی برگشتم و دیدم حاج تقی پهلوان به شدت نگران است. پرسید: «چه خبر بود؟» برای اینکه همه آرام بگیرند، با صدای بلند اعلام کردم که چه گفتوگویی بین من و حاجآقا رضا صدوقی رد و بدل شده و من چه جوابی دادهام. حاجآقا تقی پهلوان مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: «خدا امواتت را بیامرزد. اگر آنها میآمدند، در قم آشوب میشد!»
فدائیان اسلام پس از صدارت دکتر مصدق با او به اختلاف خوردند و در همین دوره، شهید نواب صفوی ۲۰ ماه به زندان افتاد. از این رویداد و دیدارهای خود با نواب چه خاطراتی دارید؟
بله، من در یکی از تحصنها بودم. یادم است با عدهای به حیاط زندان قصر رفتیم و چند روزی آنجا بودیم. یادم نمیآید که به چه دلیل ما را بیرون نکردند یا نتوانستند بیرون کنند. عدهای از کمونیستها هم همان نزدیکیها زندانی بودند. خیلی از آنها مرید مرحوم نواب شده بودند و حتی بعضی از آنها پشت سرش میایستادند و نماز میخواندند! یادم است مرحوم نواب در زندان اذان میگفت. واقعاً به حرفهایی که میزد عقیده داشت و اذان را با تمام وجود میگفت. به هرحال من رفتم تا مرحوم نواب را ببینم، ولی ماندنی شدم! خیلی سریع بچهها تصمیم گرفتند این کار را انجام دهند. هر وقت هم که به زندان میرفتند، من هم با آنها میرفتم که احوال نواب را بپرسم. ممنوعیتی هم برای اینکه چه کسی برای ملاقات برود یا نرود وجود نداشت. همه میرفتند. بعضی از مسئولان زندان هم کمک میکردند و غیرمستقیم با ما همکاری داشتند. فدائیان اسلام، خیلی بچههای خوب و فداکاری بودند.
تحصن فایده هم داشت؟
بله، بالاخره زدند همه ما را بیرون کردند. این فایدهاش بود! (با خنده)
به نظر شما عملکرد فدائیان اسلام چه نقصی داشت که به نتیجه نرسید؟
اکثر اعضای فدائیان اسلام بهخصوص جوانانشان با وجود ایمان سرشار و اینکه آدمهای خوبی بودند، بیتجربه بودند و گاهی نپخته عمل میکردند. تصورشان این بود که اگر این کارها را کنند، همه چیز درست میشود. حتی برای یک حکومت اسلامی تذکرهای نوشته بودند که مثلاً وزارت عدلیه، وزارت جنگ و... شرح وظایف نوشته بودند! واقعاً هیچکدامشان حب ریاست و دنیاطلبی نداشتند و فقط دلشان به حال اسلام و مردم میسوخت، منتها اسلامشان، اسلام یک مرد جوان بود؛ اسلام یک مرد جاافتاده و دنیادیده نبود.