سرويس تاريخ جوان آنلاين: بیتردید تغییر ساختار فرهنگی و آموزشی ایران از مشروطه بدین سو، همواره مطمح نظر دول انگلیس و امریکا بوده است. این هدف راهبردی، همواره به اشکال مختلف در کشورمان پیگیری میشده و آثار نمایانی نیز بر جای نهاده است. مقالی که هماینک پیش روی شماست، در بسط همین پدیده تاریخی به نگارش درآمده است. امید آنکه تاریخپژوهان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
در مفهوم تاریخی «دیپلماسی فرهنگی»
در روابط بین ملتها، دیپلماسی فرهنگی با نوسازی و تغییر ساختار فرهنگی همراه است. در مورد دیپلماسی فرهنگی تعریف جامعی وجود ندارد و میتوان اذعان داشت که نوعی تبادل فرهنگی است و به ملتها فرصت داده میشود که از یکسوی ارزشهای فرهنگی و ملی خود را به سایر ملتها بشناسانند و از سوی دیگر با سایر فرهنگها آشنا شوند. مؤسس دیپلماسی فرهنگی، دکتر امیل کنستا نتینسکو، رئیس آکادمی دیپلماسی فرهنگی و رئیسجمهور سابق رومانی، دیپلماسی فرهنگی را چنین تعریف میکند: دیپلماسی فرهنگی ممکن است بهعنوان بهترین دوره از اقدامات توصیف گردد که تبادل ایدهها، ارزشها، سنتها و دیگر جنبههای فرهنگی و هویتی را دربرمیگیرد که هم تقویت روابط و افزایش همکاری فرهنگی و اجتماعی بهکار میرود و هم ترویج منافع ملی. دیپلماسی فرهنگی میتواند با بخش خصوصی، دولتی و جامعه مدنی انجام شود. در تعریف نوسازی و اصلاحات فرهنگی میتوان گفت: نوسازی مفهومی است در ادبیات علوم اجتماعی که به فرآیند تغییرات اطلاق میشود و با مفاهیمی از قبیل «رشد، تکامل، توسعه، نوسازی، مدرن و مدرنیته» بیانشده است. این نظریه با تغییراتی که در جوامع اروپایی در حال وقوع بود، ارتباط داشت. بهعبارتدیگر، تغییرات اقتصادی و اجتماعی و ظهور گروهها و طبقات اجتماعی جدید، روند تغییرات ذهنی و فکری و علمی را تشدید نمود و این روند همچنان ادامه دارد و منجر به تولید دانش در جهت خدمت به صاحبان قدرت و ثروت، قرار گرفته است. نوسازی و اصلاحات و تغییرات اجتماعی برگرفته از آن، منشأ غربی دارد و سپس در چارچوب ابعاد و مشخصاتی خاص، به کشورهای جهان سوم، کشورهای اسلامی و ازجمله ایران معرفی شده است.
سرگذشت بهاصطلاح نوسازی فرهنگی در ایران
توجه به این نکته لازم است که نوسازی و اصلاحات، در غرب در چارچوب پارادایم مدرنیته و در ابعاد مختلف فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و بهصورت تدریجی و هماهنگ صورت گرفته است، اما نوسازی در کشورهای جهان سوم و ایران بهصورت «ایدئولوژیک و غیرواقعبینانه، سطحی و ناقص» معرفی و اجرا شده است. نوسازی و اصلاحات در ایران معاصر، به دوران صفویه، انقلاب مشروطه، دوران پهلوی اول و دوم و درنهایت دوران انقلاب تقسیم میشود که مدنظر ما، ساختار فرهنگی جامعه در دوره پهلوی است که چگونه امریکا با استفاده از نوسازی و اصلاحات، وارد مقوله فرهنگ و آموزش شد. اثر توسعه اجتماعی- اقتصادی، بر تغییر فرهنگی دو مرحله دارد؛ صنعتی شدن که فرایند عمده تغییر فرهنگی را رشد داده و سکولاریسم را به همراه میآورد و سپس ظهور جامعه فراصنعتی. ایجاد فرایند دوم تغییر فرهنگی را به همراه دارد. درنتیجه انقلاب صنعتی در غرب و رشد سرمایهداری جهانی، کشورها به دو دسته صنعتی و در حال گذار تقسیم شدند. ایران جزو کشورهای در حال گذار بود که در ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی تغییراتی را به وجود آورد و نظام سنتی حکومت قاجار به نظام نوین رضاشاهی تبدیل شد. در حکومت رضاشاه، روحیه مشارکت سیاسی به وجود نیامد و میان ارزشهای نوظهور و ارزشهای دینی در جامعه مذهبی ایران، شکاف ایجاد شد. در دوره قاجار، آموزشوپرورش، تعلیم و تربیت و مسند قضاوت، در دست روحانیت بود، اما در زمان پهلوی اول، با جایگزین کردن تحصیلکردگان غرب، از قدرت روحانیون کاسته شد. حکومت پرفراز و فرود پهلوی اول بر همان راهبرد اول استوار بود. تأثیرات فکری- فرهنگی این دوره، برگرفته از تأثیرات برجایمانده از انقلاب مشروطیت و تحصیلکردگان غرب بود که بر اساس الگوی غربی، معتقد بودند جامعه را باید از طریق دموکراسی و برپایه دگرگونسازی از فرهنگ سنتی به فرهنگ مدرن بهپیش برد. میتوان گفت که سیاستهای فرهنگی این دوره، تبلور خواست و آرمان روشنفکران غربزده بود که تنها راه رسیدن به تمدن غرب را دوری از سنتها و فرهنگ دینی حاکم بر جامعه میدانستند.
مبناشناسی تغییرات فرهنگی پهلویستی
سیاستهای فرهنگی رضاشاه بر سه محور «ناسیونالیسم و باستانگرایی، تجددگرایی و مذهبزدایی استوار بود. حضور میسیونهای مذهبی، تأسیس مدارس جدید، تأسیس کانونها و انجمنها مانند «شورای عالی معارف، جمعیت تمدن نسوان، سازمان پیشاهنگی، سازمان پرورش افکار، کانون ایران باستان» جهت روشن ساختن افکار عامه، تغییر نظام آموزشی و ترویج بیقیدی در میان زنان و جوانان ازجمله اقدامات انجامشده در دوره رضاشاه در راستای نوسازی و اصلاحات بود. حضور امریکاییها بعد از کودتای ۲۸ مرداد در صحنه سیاست ایران، باعث شد محمدرضا پهلوی که از حمایتهای امریکا برخوردار بود، سعی کند از خود یک چهره اصلاحطلب نشان دهد و با طرح لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی و انقلاب سفید، گامهایی را در راه نوسازی بردارد. امریکا نیز برای نفوذ بیشتر در ایران و مشروعیت جلوه دادن فرهنگ، برنامهها و بهطور کلی پیشبرد سیاستهای خود بهخصوص بخش آموزش، از مؤلفه قدرت نرم و دیپلماسی عمومی بهجای جنگ سرد استفاده نمود. دیپلماسی عمومی که درواقع ابزاری برای مهندسی افکار و اذهان جامعه است، در خدمت سیاست خارجی یک کشور قرار میگیرد در جهت افزایش نفوذ در سایر کشورها. دولت ایالاتمتحده با استفاده از دیپلماسی عمومی، سعی کرد تا ارزشها و شیوههای زندگی خود را گسترش داده و در سایر کشورها ازجمله ایران جایگزین کند. برنامههایی از قبیل «انتشار مجلات، تبادلات فرهنگی، انتشار کتاب، ایجاد کتابخانه، آموزش زبان، بورسهای دانشجویی و تأسیس مدارس» در این راستا بود.
مراحل دیپلماسی فرهنگی در عهد پهلویها
دیپلماسی عمومی اهداف خود را در مراحل سهگانه دنبال میکند: مرحله اول یادگیری است که با شناسایی و جذب نخبگان، عناصر و گروههای مهم و فعالان اجتماعی و فرهنگی را به انجمنها و بنیادها و مراکز خود جذب کند. مرحله دوم، نخبهپروری است که با انتخاب افراد مستعد در زمینههای سیاسی، فرهنگی و اقتصادی و با دادن آموزشهای لازم به آنها و ترویج ارزشهای موردنظر خود سعی میکند آنها را متمایل به فرهنگ و تمدن و ارزشها و سبک زندگی کشور خود نماید. دیپلماسی عمومی از طریق کار روی افکار عمومی، نخبگان فکری-سیاسی و افراد کلیدی، دولتها را قادر میسازد تا دولتها و کشورهای دیگر را تحت تأثیر قرار دهند. مرحله سوم شبکهسازی است. در این مرحله یک شبکه از نیروهای تربیتشده و عناصر وابسته به خود ایجاد شده و وابستگی علمی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی در کشور مورد نظر نهادینه میشود و امریکا بعد از جنگ جهانی دوم با استفاده از دیپلماسی عمومی، وارد ساختار فرهنگی کشور شد و از این طریق توانست برنامههای خود در عرصه سیاست خارجی را نیز اجرا کند. نظام آموزشی در انتقال فرهنگ و ارزشهای مورد نظر دولتها جایگاه خاصی دارد و دولت و گروههای فرادست جامعه میکوشند معنایی که در جهت منافع آنها قرار دارد از طریق آموزشوپرورش بر جامعه تحمیل و سلطه هژمونیک خود را حفظ نمایند. مؤسسات فرهنگی و آموزشی نقش عمدهای در نهادینه کردن ارزشها، هنجارها و باورهای فرهنگی دارند. نظام آموزشی را در تمام سطوح انتقالدهنده سنت و فرهنگ به شمار میآورند، که از یکسو میراث فرهنگی را منتقل میکند و آن را زنده نگه میدارد و باورها و ارزشهای اجتماعی را تثبیت میکند و از سوی دیگر میتواند عامل تغییر و تحول باشد. نوسازی نظام آموزشی، اصلاح مهارتهای فنی، نظام اداری و فناوری را فراهم میکند و همچنین آموزش میتواند آرمانهای فرهنگی جدیدی را القا کند و به این دلیل نظام آموزشی و هویت فرهنگی و محتوای برنامههای آن، محور منازعات گروههای مختلف سیاسی و اجتماعی است، زیرا تسلط بر نظام آموزشی به معنای دستیابی به بستری برای انتقال آرمانها، ارزش و هویت فرهنگی مورد نظر به بسیاری از آحاد جامعه است. از اوایل دوره قاجار با توجه به نیاز ایران به علوم نوین و تربیت نیروی کارآمد، فرایند نوسازی و الگوگیری نظام آموزشی در ایران از اهمیت فراوانی برخوردار شد.
نگرانی ایرانیها از بهاصطلاح بازسازی ساختار فرهنگی و آموزشی
ایرانیان از یکطرف بر نوسازی نظام آموزشی تأکید میکردند و آن را زمینهای برای پیشرفت و به دست آوردن دانش و فناوری اروپایی میدانستند، اما از سویی دیگر نگرانی خود را از این نظام آموزشی ابراز میداشتند؛ زیرا در نوسازی، نظام آموزشی غرب الگو قرار میگرفت و همواره مدرنسازی، غربیسازی را تداعی میکرد. بعد از جنگ جهانی دوم و حضور و نفوذ امریکا در ایران، تلاش برای تغییر سیستم آموزشی کشور از فرانسوی به امریکایی با برنامههایی، چون فولبرایت آغاز شد و به دنبال اجرای این طرح، اقدامات آموزشی مانند تغییر سیستم اعزام دانشجو به خارج، برقراری تبادلات فرهنگی-آموزشی با ایران، حمایت از مدارس میسیونری امریکایی، تأسیس مدارس امریکایی در دوره پهلوی دوم، از دیگر شیوههای نوسازی امریکا در نظام آموزشی ایران بود. بهطورکلی دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰، در طول دولت پهلوی دوم از حیث تحولات و نوسازی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی از اهمیت ویژهای برخوردار است. چنانکه مهمترین دگرگونیهای نظام آموزشی در این برهه رخ داد. میتوان گفت که پایه و اساس ساختاری نظام آموزشی کشور که همچنان تا به امروز تداوم دارد، در این مقطع پایهگذاری شده است. در پژوهشی تحت عنوان «تحلیل نوسازی نظام آموزشی ایران در دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰» نویسنده، زمینهها و ضرورت نوسازی آموزشی را به زمینه بینالمللی و داخلی تقسیمبندی کرده است و در مورد زمینه بینالمللی میگوید: بعد از جنگ جهانی دوم، اتحاد شوروی و احزاب و گروههای کمونیستی، تنها راه نجات جهان را تحقق شعارهای سوسیالیسم و رهایی از سرمایهداری اعلام نمودند و امریکا برای مقابله با این مسئله، نظریه نوسازی را مطرح نمود که بستر تاریخی نظریه نوسازی محصول سه رویداد مهم بعد از جنگ جهانی دوم بود؛ یعنی ظهور امریکا بهعنوان یک ابرقدرت، گسترش جهان کمونیسم و تجزیه امپراتوریهای استعماری اروپایی در آسیا، آفریقا و امریکای لاتین که نخبگان سیاسی امریکا، اندیشمندان علوم اجتماعی را به مطالعه کشورهای جهان سوم ترغیب کردند تا الگویی برای این کشورها در جهت دستیابی به توسعه اقتصادی ارائه دهند که مهمترین نماینده مکتب نوسازی در دهههای ۱۹۶۰-۱۹۵۰، والت ویتمن روستو، اقتصاددان و جامعهشناس امریکا بود که نظریات وی مبنای ارائه الگوی توسعه به کشورهای جهان سوم و اساس سیاست خارجی امریکا شد و برنامههای سازمان علمی-فرهنگی ملل متحد (یونسکو) در تشویق دولت پهلوی به نوسازی نظام آموزشی مؤثر بود. در سالهای پایانی دهه ۱۳۳۰، برنامهریزی برای مبارزه با بیسوادی و گسترش آموزش عمومی در سطح جهانی با محوریت یونسکو صورت گرفت. دهههای ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ هنوز قدرت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی دولت پهلوی به مرحلهای از استواری نرسیده بود که فرهنگ را در اولویت قرار دهد. با آغاز دهه ۴۰ و شروع اصلاحات موسوم به انقلاب سفید، دولت اقدامات خود را در جهت کنترل و هدایت فرهنگ آغاز نمود و درآمدهای نفتی، دولت را قادر ساخت که بهصورت همهجانبه در حوزه فرهنگ وارد شود و سیاست فرهنگی خود را منسجمتر دنبال کند. نهادسازی آموزشی کشور، اولین قدم نوسازی نظام آموزشی کشور بود و دهه ۵۰ به لحاظ گسترش کمی مؤسسات آموزشی، دگرگونی نظام آموزشی و گسترش تعداد دانشآموزان و دانشجویان تحت پوشش این نهادها، دوره بسیار مهمی به شمار میآید.
منشأ امریکایی نوسازی فرهنگی در دوره پهلویها
دولت پهلوی به دلیل رقابتهای ایدئولوژیک دو بلوک شرق و غرب برای انجام اصلاحات اقتصادی و اجتماعی از سوی دولت امریکا تحت فشار بود و بر اساس الگوهای ارائهشده اجرا میشد و ابعاد فرهنگی و اجتماعی از اهمیت بیشتری برخوردار بود. از نظر داخلی، تربیت نیروی انسانی ماهر و آموزشدیده برای نوسازی اقتصادی و اجتماعی یک ضرورت برای جامعه در حال گذار ایران بود. بنابراین نیاز به نوسازی فرهنگی یکی از ارکان این اصلاحات به شمار میرفت. سیاست خارجی امریکا بعد از جنگ جهانی دوم و با ارائه دکترین ترومن بر اساس تقابل دو ایدئولوژی متخاصم سرمایهداری و کمونیستی استوار گردید. این دو ایدئولوژی در حوزههای سیاسی، نظامی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی رودرروی هم قرار گرفتند. انگلستان بعد از جنگ جهانی دوم به علت ضعف مفرط مجبور به ترک صحنه بینالملل به نفع امریکا شد. امریکا بهعنوان رهبر بلوک غرب در مقابل تهدید کمونیسم در هر نقطه از جهان احساس مسئولیت میکرد؛ بدینجهت نگاه دولتمردان امریکایی نسبت به مقوله دیپلماسی کاملاً عوض شد. دولتمردانی، چون «فولبرایت و مک لیش» اظهار میداشتند که در یک جهان تقسیمشدهای که موضوع و محور اصلی آن تقسیم فرهنگ است، روابط فرهنگی و آموزشی از اهمیت بسزایی برخوردار است؛ زیرا موضوعات فرهنگی زیربنای سایر موضوعات هستند و در چنین جهانی، شکست یک فرهنگ، شکست یک جبهه خواهد بود. بعد از کودتای ۲۸ مرداد حضور امریکاییها در ایران پررنگ شد و در زمینه فرهنگی، با ایجاد «بنیاد فورد، گروه مشورتی دانشگاه هاروارد، بنیاد خاور نزدیک، دوستان امریکایی خاورمیانه» حضور پیدا کردند. بسیاری از برنامههای فرهنگی-آموزشی را در قالب اصل چهار اجرا نمودند؛ زیرا آموزش در اصل چهار بسیار مهم بود. ازآنجاییکه امریکا پس از جنگ جهانی دوم دستاندرکار ساختن یک نظام بینالملل بود و میکوشید با این نظام، منافع جهان سرمایهداری را حفظ کند، لذا تلاش میکرد ساخت نهادهای اداری و آموزشی جهان سوم را با نظام سرمایهداری قابل تطبیق و ادغام کند. سیاستمداران امریکایی بر این باور بودند که سرمایهگذاری در آموزشوپرورش منبع تولید مهمی است که میتواند زمینههای رشد اقتصادی و نوسازی را فراهم آورد، این دلایل سبب شد که هزینههای بیشتری به آموزشوپرورش اختصاص یابد. الگوهای نوین امریکایی را جایگزین الگوهای بومی و سنتی کردند.
مدارس میسیونری و مدارس امریکایی، ابزارهای تغییر ساختار فرهنگی
مدارس امریکایی در نقاط مختلف شهر تهران ایجاد شد و از مدارس میسیونری که قبلاً ایجاد شده بود حمایت شد. گسترش روابط فرهنگی در قالب طرحها و برنامههای آموزشی این مدارس مانند تدریس کلیه دروس به زبان انگلیسی، آشنا نمودن دانشآموزان ایرانی با فرهنگ امریکایی، اعزام دانشآموزان برای دوره یکساله به امریکا مد نظر قرار گرفت؛ زیرا امریکاییها اعلام نمودند که توجه اصلی اصل چهار در ایران، معطوف آموزش نیروی انسانی و بهرهبرداری از مواد خام است. امریکا تلاش میکرد تا مزایای سیستم جدید تعلیم و تربیت را به ایرانیها نشان داده و سازمانهای آموزشی در دوره ابتدایی، متوسطه و دانشگاه را توسعه دهد. برنامههای نوسازی و اصلاحات در ابعاد اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، نتوانست مذهب و باورها و اعتقادات مردم را کمرنگ کند و جامعه ایرانی را از فرهنگ ملی و سنتی خود دور سازد. تغییراتی در سیستم آموزشی ایجاد شد، اما در جایگزین کردن کامل فرهنگ غربی بهجای فرهنگ سنتی ایرانی موفق نبود.
شرایط دانشگاه در دوره پهلوی دوم، روایت یک ناکامی
در دوره پهلوی دوم، سیاست کشور در برنامه ریزی پیرامون رشد و توسعه دانشگاهها و مراکز آموزش عالی مانند دوره قبل، متمرکز روی دانشگاهها و دانشکدههای پزشکی بود. بر اثر تشنجات سیاسی کشور در نیمه دوم دهه ۱۳۲۰ خورشیدی تا چند سال اول دهه ۱۳۲۰، اجرای برنامه هفت ساله اول عمرانی با مشکلات فراوانی مواجه شد و جابهجاییهای متعددی در مدیریت آموزش عالی صورت پذیرفت. حدوده ۱۰ سال پس از تصویب قانون تأسیس دانشگاههای شهرستانها، برای توسعه دانشگاههای مذکور، قانون راجع به تکمیل عده مدرسان دانشگاههای شهرستانها در ۱۳۳۸ به تصویب رسید. تأسیس دانشگاه تهران جزئی از پروژه مدرنیزاسیون دولتی بود که به کوشش نخبگان تجددخواه و با استفاده از ثبات و امنیت به هم رسیده از سوی دولت تمرکزخواه و اقتدارگرا و در عین حال مایل به تجدد صورت گرفت، اما کاری نبود که به طور ناگهانی صورت پذیرد، بلکه درواقع معلول علل و عواملی بود که در دورههای قبلی فراهم آمدند. در این مدت حاصل فرایندهای یک دوره به صورت خروجی، در حکم ورودی دوره بعد عمل میکرد و بدین ترتیب برایند تحولات در ذخیره ساختاری جامعه انباشته میشد. این روند با گذر از تغییرات کمی به تغییرات کیفی، موجب شکلگیری دانشگاه در ایران شد. اگر در ایران گسستهای ناشی از ناپایداریهای صعبالعبور سیاسی مانع نمیشد و این جامعه میتوانست مثل برخی از جوامع دیگر از خاصیت انباشت تغییر و توسعه بیش از این برخوردار شود، مطمئناً وضعیت بسیار متفاوت و بهتری را شاهد بودیم. ضعفهای ساختاری عمدهای نیز از ابتدا در کار دانشگاه وجود داشت که ضمن کاهش دادن کارکرد مثبت قابلیتهای یادشده و حتی خنثی و بیاثر کردن بخشی از آنها، به روند رشد و پویایی دانشگاه لطمه میزد. نهاد دولت در دوره پهلوی ساختار دوگانهای داشت. از یک سو، در داخل خود روشنفکران و تحصیلکردگان تجددخواه و توسعهگرا را جذب کرده و پذیرا شده بود و در جهت مدرنیزاسیون جامعه ایران به سرعت پیش میرفت، اما از سوی دیگر در درون آن روندی از خودکامگی و سرکوبگری و سلب حقوق و آزادی ها، فساد مالی، و وابستگی مراکز تصمیمگیری به قدرتهای خارجی شکل میگرفت. فقر عمومی، کندشدن روندهای صنعتی شدن، بحرانهای اقتصادی، تجربه ناموفق دموکراسی، شیوع بیماریها و... از عوامل مهم بر سر راه رشد آموزش عالی بود. به دلیل تعارضات زیانباری که در کشور وجود داشت، آموزش عالی دچار ضعف و فراموشی شد و از کیفیت اصلی خود دور ماند.