سرویس اندیشه جوان آنلاین: یکی از موضوعاتی که در فضای فکری و فلسفی در پارادایمهای فکری مختلف مطرح است نوع مواجهه هر یک با عقل است. مدل برخاسته از عقلانیت مدرن که ارزش مطلق به خرد خودبنیاد و منقطع از وحی میدهد، اسلوبی جدید برای عالم به تصویر کشیده و تفسیری از عقل اراده کرده که بسیاری از حقایق عالم را با بهانه غیرعقلانی بودن از دایره علوم پیرایش کند. این در حالی است که نگرش اسلامی به عقل بهرغم تعظیم آن بسیار با پارادایم مدرن متفاوت است. مولانا جلالالدین محمد بلخی که بیشتر به عرفان شناخته میشود در مثنوی آنقدر خوب مفهوم عقل و تمایز عقل جزئی و کلی را به تصویر میکشد گویی قرنها از زمان خود جلوتر است. در ادامه پرداختی از مفهوم و مراتب عقل در مثنوی مولانا داریم.
خداوند با زبان دو حجت خود با انسان سخن گفته است. یکی زبان عقل (پیامبر درونی) و دیگری زبان وحی از طریق انبیا (پیامبر برونی انسان) این دو حجت خدا را به انسان مینمایانند و ربوبیت او را بیان میکنند و این دو از هیچ انسانی دریغ نشده است. با وجود این دو حجت انسان دیگر نمیتواند ادعای نسیان و غفلت کند؛ لذا حجت باطنی (عقل) و حجت ظاهری (انبیا) هر چند تقدم زمانی بر انسان و اعمال ارادی او ندارد ولی بر مکلف شدن انسان حداقل تقدم رتبی دارد. یعنی ابتدا حجت بر انسان تمام میشود سپس مکلف به تکالیف الهی میگردد. بنابراین میتوان گفت خداوند در روز قیامت همانگونه که در تخطی از مدلول نقل و دستور وحیانی، بشر را مؤاخذه میکند به خاطر تخطی از احکام قطعی عقل نیز انسان را عقاب مینماید. یعنی حکم عقل همانند شرع حق و حجت است. عقل، چون نقل، طریق الهام الهی است و انسان را از این دو طریق هدایت میکند. این موضوع یکی از پایههای تفکر مولانا نسبت به عقل به حساب میآید:
گفت من عقلم و رسول ذوالجلال/ حجت اللهم امان از هر ضلال
این بیت حکیمانه مولانا کاملاً ریشه در وحی و روایات دارد و قریب به همین مضمون را در روایت امام صادق (ع) داریم: «حجت خداوند بر مردم پیامبر است و حجت بین مردم و خداوند عقل است» و نیز امام کاظم میفرمایند: «خداوند در بین مردم دو حجت قرار داد؛ حجت آشکار و باطن. حجت آشکار پیامبران و امامان معصوم (ع) و حجت باطن عقلهای انسانهاست.»
انواع عقل از نگاه مولانا
مولوی در دایره جهانبینی خود «عقل» را به گونههای متفاوتی تعبیر و مراتب آن را قید کرده است، اما تأمل در مثنوی مولانا نشان میدهد آن دستهبندی که بیش از همه مدنظر وی بوده است و بارها مورد اشاره او قرار گرفته، تقسیمبندی عقل به «عقل کلی» و «عقل جزئی» است.
عقل کلی در نگاه مولانا عقل متصل به وحی است که اهل توحید از آن بهرهمند میشوند. مولوی این عقل را با اسامی مختلفی همچون عقل کامل، عقل عقل، عقل احمد، عقل شریف و عقل ابدالان معرفی نموده است.
این نوع و مرتبه عقل، بسیار شریف و پسندیده است و در مقابل عقل جزئی قرار میگیرد که عمدتاً در اشعار مولانا این عالم را همه صورت گرفته از نشئات عقل کلی برمیشمرد و اهل توحید (اهل قل) را متصف به این عقل معرفی مینماید. عقلی که عدم بهرهمندی از آن به نفهمیدن حقایق و صور هستی منجر میشود: «کل عالم صورت عقل کل است/کوست بابای هر آنک اهل قل است/، چون کسی با عقل کل کفران فزود/ صورت کل پیش او هم سگ نمود».
جلالالدین بلخی در بخشی دیگر از مثنوی مولانا به مراحل خلقت انسان از اول (جمادی و نباتی تا به حیوانی و انسانی و بالاتر) میپردازد و موضوع عقل کل و نیز عقل پرحرص و طلب را که در مقابل آن است، مطرح میکند.
«و ز نباتی، چون به حیوانی فتاد/ نامدش حال نباتی هیچ یاد/ جز همین میلی که دارد سوی آن/ خاصه در وقت بهار و ضیمران/جزو عقل این از آن عقل کل است/ جنبش این سایه زان شاخ گل است/ باز از حیوان سوی انسانیاش/ میکشید آن خالقی که دانیش/ هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت/ تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت/
عقلهای اولینش یاد نیست/ هم از این عقلش تحوّل کردنی است».
عقل در دیدگاه مولانا در بسیاری موارد بسیار مفید و پسندیده است و در مراتب بالای آن راهنمای انسان نیز هست؛ بخشی از این بحث را مولانا با همان عنوان عقل کلی و عقل کامل بیان کرده است که پیش از این برخی از آن موارد یاد شد و پس از این هم به مناسبتهای گوناگون از آن یاد خواهد شد.
عقل در کارکردهای مثبت خود از دیدگاه مولانا، انسان را از شهوت و نفسپرستی میرهاند و شحنه وجود آدمی است، مانع کژروی انسان و بر نفس، بندی آهنین است که مولانا این عقل را عقل ایمانی مینامد که باعث افزایش رشاد و هدایت در انسان میشود. این دریای عقل بسیار پهناور و آخِربین است نه آخُربین. انسان را به کمال میرساند و آدمی را از پری بالاتر میبرد. این نوع از عقل بر خلاف عقل جزئی که کرکس و جیفهخوار است، بلندپرواز است و برای آدمی مانند پر جبرئیل است و تا ظلّ سدره میل به میل انسان را به عروج میبرد.
شادی این نوع عقل هرگز به اندوه بدل نمیشود و همیشه نورافروز است. نبود عقل، انسان را دچار نسیان و بیتدبیری میکند. وجود این عقل انسان رابه تأنّی و مشورت در کارها وامیدارد. انسان با این عقل بو میکند و راه را از بیراه تشخیص میدهد.
مولانا در مثالی میکوشد تفاوت میان عقل جزئی و عقل کلی را بیان کند که در این معرفی از مثال قابیل و زاغ استفاده میکند. او به مناسبت موضوع قابیل و آموختن پیشه گورکنی از زاغ، عقل جزئی را «زاغ» و عقل کلی را عقل «مازاغ البصر» معرفی میکند که توان دیدن حق و نزدیکی به خدا را دارد: «گفت قابیل آه شُه بر عقلِ من/ که بود زاغی ز من افزون به فن/ عقل کل را گفت ما زاغ البصر/ عقل جزوی میکند هر سو نظر / عقل مازاغ است نور خاصگان/ عقل زاغ استاد گور مردگان/ جان که او دنباله زاغان پرد/ زاغ او را سوی گورستان برد /
عقل مازاغ است نور خاصگان/ عقل زاغ استاد گور مردگان /
جان که او دنباله زاغان پرد/ زاغ او را سوی گورستان برد».
مولانا در نیازمندی انسان به بهرهمندی از عقل کل چنین بیان میدارد که آدمی در صورتی که بخواهد خرد خود متکی را برای درک حقایق عالم به کار گیرد به علت همجواری آن با نفس انسان نمیتواند الزاماً به مسیر حقیقت و حقانیت دست یابد و در این مسیر باید عقل متصل به وحی را که همان عقل کلی است مورد استفاده همزمان قرار دهد: «دست را مسپار جز در دست پیر/ حق شده است آن دست او را دستگیر/ پیر عقلت کودکی خو کرده است/ از جوار نفس کاندر پرده است/ عقل کامل را قرین کن با خرد/ تا که باز آید خرد زان خوی بد/.
چون که دست خود به دست او نهی/ پس ز دست آکلان بیرون جهی».
در ابیات فوق مشاهده میشود توصیفی که مولوی از عقل کلی و عقل جزئی دارد چقدر هوشمندانه و پیشتر از زمان خود بوده است. او به صراحت آسیب متکی شدن به عقل نفسانی یا خرد خودبنیاد و منقطع از وحی را هشدار میدهد. ماجرایی که در عصر حاضر با آن دست و پنجه نرم میکنیم و مدرنیته مدعی همین عقل خودبنیاد بوده و تحت عنوان خردگرایی یا راسیونالیسم تمامی امور و رفتارهای خلافت را مورد تأیید و حتی تجویز قرار میدهد و در همه اینها نیز پای عقل را به میان میکشد و از آن مایه میگذارد.
از نظر مولانا عقل کلی در انسان با شهوات و نفسانیات رابطه معکوس دارد به گونهای که هر چه انسان شهوات را در خود تضعیف کند بهتدریج عقل شریف یا همان عقل شریف در انسان حلول میکند: «دُمّ این استور نفست شهوت است/ زین سبب پسپس رود آن خودپرست/، چون ببندی شهوتش را از رغیف/ سر کند آن شهوت از عقل شریف/ همچو شاخی که ببرّی از درخت/ سر کند قوّت ز شاخ نیکبخت».
عقل جزئی در مقابل عقل کلی
همانطور که پیش از این نیز گذشت، عقل جزئی در مقابل عقل کلی قرار میگیرد که معمولاً نکوهیده و ناپسند است. مولوی این عقل را با نامهای گوناگون از جمله منکر عشق، عقل اهریمنی، عقل کاذبِ معکوسبین، عقل تحصیلی و مکسبی، عقل بحثی و... برمیشمرد.
این عقل منکر حق و حقیقت است و گرچه خود را با ظواهر هوشمندی و دانایی جلوه میدهد، اما از پس پرده عالم بیخبر است: «عقل جزوی عشق را منکر بود/ گرچه بنماید که صاحب سرّ بود/ زیرک و داناست، اما نیست نیست/ تا فرشته لانشد آهرمنی است/ او به قول و فعل، یار ما بود/، چون به حکم حال آیی لا بود».
کارکردهای منفی عقل جزئی
همانطور که گفته شد، عقل آنجایی که در مثنوی نکوهش شده، منظور همان عقل جزئی است.
در جای جای مثنوی این عقل را به صفاتی منفی متصف کرده و معمولاً به صورت ترکیب وصفی آورده است مانند عقل کودک، عقل آخُربین (در مقابل آخِربین)، عقل تباه، عقل توبهشکن، عقل مغلوب هوا و رهزن راه خدا، عقل اهل پوستها و اسباب و علل، عقل پای سست، عقل پست، عقل کند تنپرست، عقل کاذب مغلوببین، عقل مفلسف، عقل وهماندیش و خیالاندیش، کرکس و جیفهخوار، مکر اندیش، حیلهگر و جز آن.
همین عقل جزئی نیز در نظر مولانا مراتبی دارد و عقل نکوهیده اصولاً عقلی است که صاحب آن به مراتب بالا نرسیده و در همان مراتب پایین انسانی، بلکه حیوانی سیر میکند و چه بسا عقل را در خدمت نفس و وسوسهها و خواهشهای نفس شیطانی و امّاره قرار میدهد و برای رسیدن به این خواستها از مکراندیشیها و نقشهچینیهای عقل نیز بهره میگیرد و این نوع عقل تأثیر اسباب و علل را در همین سطح پایین مینگرد و علل و اسباب برتر و حقیقی را نمیتواند درک کند و انکار میکند. اینجاست که گاه مولوی این عقل را عقل فلسفی و مفلسف مینامد. طبیعی است که پای این عقل که مولانا آن را «پای استدلالیان» مینامد، پایی «سست» باشد و با پای لنگان خود در همین دنیای خاکی حرکت کند و چشم او نیز آخُربین باشد و سر در آخور دنیا داشته و تنپرست و جیفهخوار باشد.
عقل این فرد مانند صاحب خود «کودک» است و تباه و مغلوببین و وهماندیش و طبیعتاً رهزن راه خداست و توبهشکنی میکند و راه عشق را که در حد فهم این عقل نیست انکار میکند.
عقل مغلوب که شایستگی وزیر شدن برای انسان را ندارد «عقل جزوی را وزیر خود مگیر»:
«عقل تو دستور و مغلوب هواست/ در وجودت رهزن راه خداست/ناصحی ربانیای پندت دهد/ آن سخن را او به فن طرحی نهد/ وای آن شه که وزیرش این بود/ جای هر دو دوزخ پر کین بود/ شاد آن شاهی که او را دستگیر/ باشد اندر کار، چون آصف وزیر/
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل/ عقل فاسد روح را آرد به نقل/
آن فرشته عقل، چون هاروت شد/ سحرآموز دو صد طاغوت شد/ عقل جزوی را وزیر خود مگیر/ عقل کل را سازای سلطان وزیر/
مر هوا را تو وزیر خود مساز/ که بر آید جانِ پاکت از نماز/
کین هوا پرحرص و حالی بین بود/ عقل را اندیشه یوم دین بود /
عقل را دو دیده در پایان کار/ بهر آن گل میکشد او رنج خار/
که نفرساید نریزد در خزان/ باد هر خرطوم اخشم دور از آن».
* کارشناس ارشد فلسفه