کد خبر: 961515
تاریخ انتشار: ۲۰ تير ۱۳۹۸ - ۰۶:۴۶
نگاهی به «رمق» اولین رمان مجید اسطیری
اسطیری دغدغه شخصیت‌ها و آدم‌های طبقه متوسط و معمولی را در داستان‌های کوتاهش داشت و حالا در «رمق» اولین رمانی که از او منتشر شد، هم دست روی همین طبقه می‌گذارد و روایتگر زندگی این مردمان است.
مرتضی شمس‌آبادی
سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین:  از مجید اسطیری پیش از این مجموعه داستان «تخران» را خوانده بودیم و داستانی که در کتاب «کجا بودی الیاس» با همراهی جمعی از نویسندگان گردآوری شده بود.
اسطیری دغدغه شخصیت‌ها و آدم‌های طبقه متوسط و معمولی را در داستان‌های کوتاهش داشت و حالا در «رمق» اولین رمانی که از او منتشر شد، هم دست روی همین طبقه می‌گذارد و روایتگر زندگی این مردمان است.

«رمق» از جوانی فوتبال دوست می‌گوید. امجدیه می‌رود و ورزشگاه، بازیکنان و تماشاچیان را نگاه می‌کند و به عالمی می‌رود که او را آرام می‌کند. برای رئوف، ورزشگاه با آن همه سر و صدا و تماشاچی و بازی و صدای گزارشگر و... محلی است برای فاصله گرفتن از دغدغه‌های بیرون از زمین بازی و خلوت کردن با خود و فکر کردن و در درون تأمل کردن و ماندن.

«رمق» از گروهی می‌گوید که خسته‌اند از وطن‌فروشی‌ها و ذلت‌پذیری‌های شاه و می‌خواهند زهرچشمی از اسرائیل بگیرند. گروهی از بچه‌های مسجد. گروهی که تا همین چندی پیش رئوف هم آنجا بود و به خاطر اختلافاتی که با سبحان داشت دیگر در جلسات شرکت نکرد و نرفت. حالا زمانی می‌رسد که این گروه و آن ورزشگاه به هم گره می‌خورند و شاخک‌های رئوف را می‌جنباند که اتفاقی دارد می‌افتد و او اگر سهمی در این اتفاقات ندارد، لااقل باید بداند که چه خبر است و دارد چه می‌شود.

اسطیری با گذر و نگاهی که به «خاطرات عزت‌شاهی» داشته، همچنین استفاده از فضای فوتبال و شور مسابقه و تنفرِی که از اسرائیل در دل‌ها داریم، رمانی نوشته که می‌توانست با اندک تغییرات جزئی، رمانی مناسب و خوب برای نوجوانان هم باشد.
«رمق»، اما بیش از همه داستان پیدا کردن موقعیت است. اینکه هر کس باید جایگاه خودش را در دنیا پیدا کند و برود سراغش. کارش را بکند، اثرش را بگذارد و زندگی‌اش را متناسب با جایی که هست و قرار است باشد جلو ببرد و بچیند.

«توی این دنیا هیچ خبری نیست جز اینکه هر کسی باید در «موقعیت» خودش قرار بگیرد نه اینکه فرار کند و همین «قرار» گرفتن عجب چیز سختی بود. هزار تا چیز دیگر هستند که نمی‌گذارند سر جایت بایستی. هزارتا چیز ترسناک مثل نگاه یک مأمور یا حتی یک عابر معمولی یا اصلاً نگاه پرسشگر یک گربه سیاه.»

یک جا‌هایی این پیدا کردن جایگاه ممکن است به اختلاف و سوءتفاهم هم بکشد. مثل اتفاقی که برای رئوف و سبحان می‌افتد و تنش‌هایی که با هم پیدا می‌کنند. گاه این خودشناسی به حسادت و غبطه خوردن می‌کشد. مثل آنجا که رئوف، خانواده و هفت پشت سبحان را با عزت‌تر از خانواده خود می‌داند و هرچند پدرش می‌گوید که ما خان‌زاده هستیم، اما رئوف دلش پیش خانواده سبحان است که خان‌زاده نبوده و نیستند و برای زندگی و حیاتشان وابسته به هیچ خان و خان‌زاده‌ای نبودند و بی اینکه از ایشان بترسند کار خودشان را کرده‌اند.

گاه ضعف و خودکوچک‌پنداری می‌شود و تو را مجبور می‌کند که شیفته و همراه کسی شوی که شاید هیچ نسبت و تناسب خاصی با او نداشته باشی، اما به خاطر اینکه او می‌داند چه می‌خواهد بکند و در جای خود نشسته است. ولو اینکه تنها و تنها نشسته باشد و هیچ کار خاصی هم نکند و یک اندک حس آرامشی به تو بدهد، خودت را همراهش می‌کنی و به همنشینی با او تن می‌دهی. شبیه رئوف و بابک. بابکی که جایگاه و مسیر خود را در هیپی بودن یافته و چه بسا او هم مسیری مانند رئوف را پیموده و به این سبک زندگی رسیده و الان در تقابل با خانواده و جامعه‌ای است که طرز تفکرش در آن‌ها جایگاه و ارزش و احترامی ندارد. شاید راهش و موقعیتش را اشتباه یافته باشد...

فرقی نمی‌کند کجا باشی، چه کنی، کاری که می‌کنی و موقعیتی که داری چقدر از بیرون و از نظر دیگران مهم و بزرگ و اثرگذار باشد یا نباشد. تو باید باشی، آنجا که باید. این مهم است. این است که رئوف می‌داند و دیگران هم به او می‌گویند کاری که قرار است انجام دهی کار سختی نیست. اصلاً کار زیادی قرار نیست انجام دهی، اما خیلی مهم است. چه بسا مهم‌تر کسانی که تو فکر می‌کنی بازیگران و طراحان این بازی هستند. همین هم می‌شود. رئوف در جایی که باید قرار می‌گیرد و آنجاست که دیگر آن اضطراب و نگرانی را ندارد برای تماشای بازی. آنجاست که به راحتی از خانه بابک بیرون می‌زند؛ مثل چندین بازی که پیش از این می‌خواست چنین کند و خودش هم می‌دانست که جایش آنجا نیست و رفاقت و دوستی عمیقی هم با بابک نداشته و این تنها بهانه‌ای بوده برای یافتن خودش و باید راهی جایی، شهری دیگر شود. آنجاست که حتی خودش را می‌بیند که الان زمان عاشق شدنش شده و باید برسد به آنکه دوستش دارد.

این یافتن موقعیت، بی‌سؤال و اما و اگر امکانپذیر نیست. از دل هزاران سؤال بیرون می‌آید. یکی‌اش می‌شود حرف پدر رئوف که در لحظه‌ای مهربانانه به او می‌گوید که وقت زن گرفتن است برایت. عاشق شدن و عاشقی کردن برای جوانی، چون رئوف. یک خانه دیگر. یک پله دیگر برای بالا رفتن. یک موقعیت دیگر که باید ببیند می‌تواند در آن قرار بگیرد؟ عاشق چه کسی بشود؟ و آیا امروز وقت آن رسیده یا هنوز نه؟

سبحان هم شخصیت خوش پتانسیلی در رمان داشت. از هادی که سرگروه مسجد بود خواندیم و اندک دیداری داشتیم. اما سبحان با اینکه تنش‌های زیادی میان او و رئوف بود، چیز زیادی نخواندیم و ندیدیم از او. خواندیم، اما کافی نبود. اگر راوی سوم شخص بود راحت‌تر می‌شد قصه سبحان و نظر و افکارش را برای خواننده ترسیم کرد، اما با روایت رئوف هم می‌توانستیم از زندگی و احوال سبحان بیشتر بدانیم و این تضاد و کشمکش را بیشتر بشناسیم و بسنجیم.
اسطیری چیز زیادی از عاطفه میان رئوف و نیکو نمی‌گوید. اگرچه هنوز عاطفه‌ای هم در کار نیست و تنها افکار و احساسات تازه شکفته رئوف است. رئوف می‌گوید از اندک دغدغه‌های احساسی‌اش نسبت به نیکو که آن هم آنچنان عمیق نیست. اما همان احساس سطحی شیرینی در خود دارد. نویسنده از یک جای رمان به بعد گاه از این زیبایی برای شیرین کردن دهان خواننده استفاده می‌کند. محبتی که رئوف و مجید اسطیری با هم روایت می‌کنند، محبتی است صادقانه، صاف، پاک و دغدغه‌مند. محبتی که کاش بیشتر از آن می‌خواندیم و کاش نویسنده بیشتر درباره آن می‌نوشت. احساس نیکو را می‌دانستیم و از آنچه در سر او می‌گذرد با خبر می‌شدیم و...

حیف شد که این احساس و این ابراز در حد چند سطر و صفحه‌ای باقی ماند. اسطیری داستان محبتی که تعریف می‌کند از سر دل سیری و سرخوشی و بیکاری آدم‌ها نیست. سعی دارد آن را در موقعیتی خاص روایت کند که به معنای حقیقی عشق نزدیک‌تر باشد و صادقانه‌تر و این زیبایی را باید در رمانی با درونمایه اصلی عشق در کار‌های بعدی او بخوانیم و بسنجیم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار