فاطمه بيضائي
خانواده سيفي دو شهيد مدافع حرم را تقديم كردهاند. محمدرضا برادر بزرگتر فرمانده شهيد صفر سيفي بود كه زودتر از برادر كوچكترش به شهادت رسيد و پيكرش نيز مفقود شد. سيد الياس همرزم اين دو برادر ميگويد شهيد صفر سيفي به دنبال يافتن نشاني از برادرش بود تا دل خانواده را شاد كند، اما قبل از تحقق اين آرزو خودش هم به شهادت رسيد. گفتوگوي ما با مينا رضايي همسر شهيد مدافع حرم محمدرضا سيفي را پيش رو داريد.
كدام يك از دو برادر زودتر رزمنده جبهه مقاومت اسلامي شدند؟صفر زودتر از محمدرضا به جبهه رفته بود اما همسرم كه ديرتر رفته بود، زودتر به شهادت رسيد. محمدرضا شاخصههاي اخلاقي زيادي داشت. بسيار مهربان و خوشاخلاق بود. از نظر من همه چيز تمام بود. اگر بخواهم به اخلاق همسرم امتيازي بدهم نمره 20 به ايشان ميدهم. قبل از هر چيز دوست و رفيق من بود و در تمام مسائل و م شكلات همراهيام ميكرد. يكي از دلايل ازدواجمان اخلاق خوبش بود. پدر و مادرم به خاطر خوبيهايي كه محمدرضا و خانوادهشان داشتند با اين وصلت موافقت كردند. موقع ازدواج سن و سال زيادي هم نداشتيم، من 14 سال داشتم و محمدرضا 16 ساله بود. 19 سال در كنار هم زندگي كرديم. ماحصل اين زندگي مشترك سه فرزند است. عليرضا 19ساله، فاطمه 16ساله و زهرا 12 ساله. محمدرضا كارگر بود و بعدها توانست در كار بنايي استاد شود به طوري كه پيمانكار ساختوساز شد. خدا را شكر درآمد خوبي هم داشت و زندگيمان به خوبي ميگذشت.
ايشان كه صاحب زن و زندگي و درآمد خوبي بودند، پس چرا داوطلبانه به جبهه رفتند؟همسرم يك روز آمد خانه و برگه رضايتنامهاي آورد و از من خواست آن را امضا كنم. وقتي پرسيدم ماجرا چيست؟ گفت ميناخانم ميخواهم بروم سوريه. گفتم بچهها چه ميشوند؟ من چه ميشوم؟ گفت بچهها و شما خدا را داريد. من خواب ديدهام بايد بروم و از حرم و بارگاه خانم زينب(س) دفاع كنم. گفتم بيتو بزرگ كردن بچهها سخت ميشود. باز گفت بايد بروم. خواب ديدهام. اجازه بده كه بروم. اصرار كرد و من هم رضايت دادم. مرتبه اول كه رفت و برگشت، دو نفر از هموطنهايمان را با خودش به كربلا برد. نميدانم در اين سفر به او چه گذشت و چه معاملهاي با امام حسين(ع) كرد كه باز عزم رفتن به سوريه را كرد.
چند بار اعزام شد؟دو بار اعزام شد. مرتبه دوم و آخري كه ميخواست راهي شود موقع بدرقه پشت سرش آب ريختم. گفت چرا آب ريختي؟ گفتم چطور؟ گفت: آب را پشت سر كسي ميريزند كه بخواهد برگردد. من برنميگردم. آمد در حياط خانه نشست و كمي بعد دوباره از در بيرون رفت. خواستم باز آب پشت سرش بريزم گفت نه ميناجان نريز من برنميگردم. من در خط اول شهيد ميشوم. گفتم اين حرفها چيست؟ گفت: هر شب خواب شهادتم را ميبينم.
پس زمان بدرقه فهميديد كه شايد ديگر برنگردد؟با حرفهايي كه زد حدس ميزدم ديگر برگشتي در كارش نباشد. محمدرضا رفت. يك هفته بعد زنگ زد و گفت حلالم كن. بعد سفارش بچهها را كرد و گفت بچهها را خوب تربيت كن. خيلي حواست به بچهها باشد. در راه نيك هدايتشان كن. گفت خانم، همين حالا ميخواهم بند پوتينهايم را ببندم و با لبيك يا زينب(س) بروم. بچهها را ببوس. من به هجوم (حمله) ميروم. اگر بعد از هجوم با تو تماس گرفتم و زنگ زدم سالم هستم اما اگر زنگ نزدم، بدان كه شهيد شدهام.
پيشبيني شهادتشان به حقيقت پيوست؟بله، ديگر با من تماس نگرفت. محمدرضا در 16 دي ماه سال 1394 در خانطومان به آرزويش رسيد و شهيد مفقودالاثر شد. همانطور كه خودش دوست داشت پيكرش بازنگشت. بعد از شهادت محمدرضا برادرش صفر به من دلداري ميداد و ميگفت: گريه نكن، محمدرضا خوب جايي رفته است. بهترين راه را انتخاب كرده و شهادت قسمت هر كسي نميشود. صفر به بچههايم ميگفت گريه نكنيد، كاش عاقبت من هم همين شود. از من ميخواست براي شهادتش دعا كنم و طولي نكشيد كه او هم به برادر شهيدش پيوست.