شروع خط رزمندگي در زندگي خيلي از جوانان نسل اول انقلاب از خانوادههاي مذهبي و عموماً مستضعفي رقم ميخورد كه در دامنشان جوانان انقلابي را پرورش ميدادند. بنده متولد سال 42 در خيابان سروش اصفهان هستم و از وقتي كه خودم را شناختم، به ياد دارم كه عكس حضرت امام در خانه ما بود و پدر و مادرم مقلد ايشان بودند. يادم است براي شركت در جلسات قرآني به خانه شهيد جعفريان همسر شهيد طيبه واعظي ميرفتيم. اين دو شهيد به همراه چند عضو ديگر خانوادهشان در مبارزه با رژيم طاغوت به شهادت رسيدند و شهيد طيبه واعظي سال گذشته شهيد شاخص سازمان بسيج مستضعفين بود. بنابراين بهتر است بگويم از دوراني كه تظاهرات ميرفتيم و فعاليت انقلابي ميكرديم، دوره رزمندگي ما هم اگر خدا بخواهد شروع شد.
شايد بعضي فكر كنند كه حرف من اغراق باشد اما ميتوانم بگويم قريب به 95 درصد خانوادههاي مستضعف اصفهاني حداقل يك نماينده در جبهه داشتند. شما ببينيد سه يگان بزرگ از اين استان وارد جبهههاي نبرد شدند. لشكر امام حسين(ع)، لشكر8 نجف و تيپ قمربني هاشم(ع) كه در ادامه جنگ به چهارمحال و بختياري واگذار شد. يك خاطره كه خيلي از اصفهانيها به ياد دارند، مربوط به تشييع جنازه حدود 400 نفر از شهدا در يك روز است. در عمليات محرم وقتي كه رودخانه دويرج طغيان كرد، حدود 700 نفر غرق شدند كه تنها 370 نفرشان از شهر اصفهان بودند. حالا ببينيد اين تعداد از بچههاي يك شهر با هم و در يك صبح تشييع ميشوند و بعدازظهر همان روز بزرگترين كاروان كمكهاي مردمي به جبهه از اصفهان اعزام ميشود. به همين يك مورد خوب فكر كنيم گوشهاي از شور و حال و جو عجيبي كه طي دفاع مقدس در استان اصفهان و كلاً در همه جاي كشورمان وجود داشت را درك ميكنيم.
نه من اول به كردستان رفتم. تقريباً اواخر سال 59 و اوايل سال 60 بود. آنجا يك واحدي داشتيم به نام حمزه كه شهدايي چون كياصادق، افيوني، هشتمردي و... در آن حضور داشتند. بعدها واحد حمزه تبديل به گردان جندالله شد. گردانهاي جندالله در سراسر كردستان تشكيل شدند و بچههاي اصفهاني در بسياري از نواحي مثل سنندج، ديواندره، بانه و... حضور داشتند. جالب است بدانيد از حدود 23 هزار شهيد كردستان، 5460 نفرشان اصفهاني هستند. بنده تا اواخر سال 62 در كردستان بودم و از عمليات والفجر4 به جنوب رفتم و نيروي لشكر14 شدم و تا آخر جنگ در همين واحد بودم.
دو برادر و يك پسرعمو به نام رضايي بودند كه به آنها رضاييها ميگفتيم. يك روز خبر رسيد ضد انقلاب هر سه نفرشان را در گردنه صلواتآباد 10 كيلومتري سنندج به اسارت گرفتهاند. سريع همراه ساير نيروها حركت كرديم تا بتوانيم آزادشان كنيم. منتها وقتي رضاييها را پيدا كرديم كه ضد انقلاب هر سه را درون يك طويله به شهادت رسانده بودند. با همين چشمانم ديدم چطور دست و پايشان را با ميخهاي بزرگ سوراخ كرده و به اصطلاح به ديوار دوخته بودند. بعد عضلات دست و پايشان را بريده و لاي زخمها نمكهاي دانه درشت و فلفل قرمز ريخته بودند تا با بدترين وضعيت به شهادت برسانند. رضاييها در اوج مظلوميت و رنج آسماني شدند. يا از شهيد منصور ابراهيمي مسئول تداركات گردانمان بگويم كه در ارتفاعات آويهنگ در محور سنندج - مريوان به دست ضد انقلاب افتاده بود و وقتي كه پيكرش را پيدا كرديم، ديديم جسمش كاملاً سالم است. اما سرش را روي يك تخته سنگ بزرگ گذاشتهاند و با سنگ ديگري چنان به سرش كوبیده بودند كه كاملاً متلاشي شده بود. اينكه ميگويم متلاشي شده بود يعني چيزي از آن نمانده بود. بلاتشبيه به اين شهيد، مثل يك هندوانه كه بتركد و كاملاً متلاشي شود، آن طور شده بود.
ضد انقلاب در كردستان بدتر از داعشيها عمل ميكردند. آنها هم مثل داعشيها براي ترس انداختن به دل طرف مقابل آن جنايتها را مرتكب ميشدند. منتها الان حاميان داعش از امكانات و وسايل ارتباط جمعي بيشترين بهره را ميبرند و به سرعت اعمال وحشيانه آنها در جهان گسترش مييابد. اما آن زمان امكانات كم بود و كسي خبردار نميشد كه ضدانقلاب حمايت شده از طرف استكبار و صيهونيستها چه بر سر فرزندان خميني ميآورند. چطور وحشيانه عمل ميكنند و چه رفتارهاي مشمئزكنندهاي دارند. در كردستان چيزهايي ديدم كه خيليهايمان اكنون فقط اخبارش را از عراق و سوريه ميشنويم. ضد انقلاب چند برابر بدتر از داعشيها بودند.
بله، ايشان آن حرفها را در جمع فرمانده گروهانهاي سه گرداني گفتند كه قرار بود خط طلائيه را بشكنند. اگر ما آبگرفتگي هور را مثل يك تشت بزرگ قلمداد كنيم و جزاير مجنون مركز اين تشت بودند، وقتي كه رزمندهها جزاير را تصرف كردند، عراق سعي كرد به طلائيه مسلط شود و آن را به تصرف خودش درآورد. طلائيه به نوعي لبه اين تشت به شمار ميرفت و تصرفش از سوي عراق كار را براي رزمندگان حاضر در مجنون سخت ميكرد. بنابراين لشكر27 مأموريت يافته بود تا از طلائيه وارد عمل شود و مانع از تفوق آن در اين منطقه شود. منتها به دليل قدرت عمل دشمن، لشكر 27 نتوانست آن طور كه بايد عمل كند. بنابراين به لشكر 14 امام حسين(ع) همين مأموريت داده شد. شهيد خرازي هم به گردان امام حسن(ع) به فرماندهي شهيد ابراهيم خليلي، گردان امام حسين(ع) به فرماندهي شهيد علي قوچاني و گردان اميرالمؤمنين(ع) به فرماندهي شهيد عباس قرباني مأموريت داد به عنوان گردانهاي خطشكن وارد عمل شوند و سه گردان پشتيباني هم براي اين منظور در نظر گرفته شد. من فرمانده گروهان يوسف از گردان امام حسن(ع) بودم. شب عمليات، شهيد خرازي فرمانده گروهانها را در يك سنگر جمع كرد و گفت اينجا كربلاست و امشب شب عاشورا، ما ميخواهيم به خطي بزنيم كه احتمال برگشت از آن خيلي كم است. هركس ميخواهد برود، بيعتي با من ندارد. هركس هم كه بخواهد بماند بداند كه به احتمال زياد برگشتي نيست. بعد از صحبتهايش همه ما سرمان پايين بود و فقط اشك ميريختيم. وقتي كه هركدام از ما به گروهانمان برگشتيم و عين حرفهاي حاجحسين را به بچهها انتقال داديم، هيچ كس حاضر به بازگشت نشد و آن شب، شب عاشوراي لشكر14 امام حسين(ع) اتفاق افتاد. اتفاقاً ابراهيم خليلي و عباس قرباني فرماندهان گردانهاي امام حسن(ع) و اميرالمؤمنين(ع) در همين خيبر به شهادت رسيدند و علي قوچاني هم بعدها در والفجر8 به شهادت رسيد.
همين خيبر، بدر، والفجر8، كربلاي 4 و 5 از عملياتهاي شاخص بودند.
كربلاي5 عمليات عجيبي بود. ما در اين عمليات بيشترين شهيد و جانباز را داشتيم. در يك شب از عمليات به همراه تعدادي از كادر لشكر در سنگري جمع شديم كه ميگفتند متعلق به ماهر عبدالرشيد از ژنرالهاي نامآشناي عراقي بوده است. اين سنگر شش متر قطر داشت و سقفش هم به قدري قطور بود كه وقتي از پايين به درون هواكشهايش نگاه ميكرديم، چند متري تا سطح زمين فاصله داشت. شايد هر لحظه كه ما درون سنگر بوديم، 40 گلوله از انواع و اقسام ادوات دشمن به سقف اين سنگر اصابت ميكرد و طوريمان نميشد. آن شب هم به همراه بچهها تا صبح داخل سنگر بوديم. صبح كه از خواب بيدار شديم ديديم يكي از رزمندهها به نام محمد باباگلي از جايش تكان نميخورد. با تعجب بالاي سرش رفتيم و ديديماي دل غافل، يك گلوله مينيكاتيوشا از هواكش وارد شده، چند متر فاصله از سقف تا كف سنگر را طي كرده و بدون اينكه منفجر شود، صاف روي سر اين بنده خدا افتاده و به شهادت رسيده است. من آنجا فهميدم اگر قرار باشد مرگ كسي از راه برسد، در هرجا و حالتي باشد او را دربرميگيرد. يا برعكس اگر قرار بر ماندن باشد، اين اتفاق نميافتد. اگر آن گلوله بعد از برخورد به سر باباگلي منفجر ميشد، همه ما هم به شهادت ميرسيديم و شايد 80 درصد كادر لشكر14 همان جا از بين ميرفتند. در طرف مقابل ما در يك سنگر مستحكم بوديم اما گلولهاي كه مأمور به شهادت رساندن باباگلي بود خودش را از محفظه تنگ هواكش وارد كرده و آن طور او را به شهادت رسانده بود.
حتما شنيدهايد كه سلفيها پيكر شهداي مقاومت را مثله ميكنند. متأسفانه درآنجا ما شاهد اين طور كارهاي سخيف بوديم. رفتاري كه ما را ياد عملكرد ضد انقلاب در كردستان ميانداخت. اما يك بار كه در عملياتي در منطقه خانتومان وارد عمل شديم و 34 نفر از سلفيها را به درك واصل كرديم آنها تقاضاي پس دادن اجساد كشتهشدگانشان را كردند. رزمندگان تنها جسد 10 نفر از فرماندهانشان را به جهت مبادله نگه داشتند و 24 جسد باقي مانده را بدون هيچ چك و چانهاي برگرداندند. در مرام اسلامي ما تعرض به جسد دشمن كار شايستهاي نيست و اگر آنها بحث مبادله پيكرها را پيش نميكشيدند، حتي آن 10 فرمانده هلاك شده را هم برميگردانديم. همين اختلاف در نوع بينش دو طرف بهترين خاطرهاي است كه در ذهنم ماندگار شده است.