بهار سال 1360 كه آبادان از سه طرف در محاصره نيروهاي بعثي بود به همراه ساير همرزمانم كه از نيروي دريايي بودند در آنجا حضور و در منطقه كوت شيخ مستقر بوديم. محل استقرار و سنگر ما خانهاي بود كه در آن منطقه به ما تحويل داده بودند. در يكي از روزهاي عيد نوروز همان سال، مشغول خواندن نماز شدم و همرزمان و دوستانم هر كدام مشغول كاري بودند. ناگهان دشمن منطقه استقرار ما را زير آتش شديد گرفت. بچهها خانه را ترك و در گوشه و كنار سنگر گرفتند اما من كه در حال خواندن نماز بودم، به نماز خود ادامه دادم. بعد از اينكه نمازم تمام شد، آتش دشمن هم قطع شد و بچهها به تصور خود براي حمل جسدم به خانه برگشتند، اما زماني كه مرا بر سر سجاده نماز ديدند، خيلي تعجب كردند، دورم حلقه زدند و مرا در آغوش كشيدند و سر و صورتم را غرق بوسه كردند. اين اتفاق در روحيه بچهها خيلي تأثير خوبي گذاشت. از آن پس آنها نماز اول وقت را به هر كاري ديگر ترجيح ميدادند.
راوي: رمضانعلي پورنصيري
------------------------------------
قايقي كه به مقصد نرسيد
در زمان اشغال خرمشهر، عراقيها تصميم گرفته بودند با اعزام يك قايق پر از مواد منفجره، سنگرهاي گروهي را منهدم كنند. من كه در آن شب در حال نگهباني بودم، از اين موضوع باخبر شدم. با شليك چند منور، آسمان منطقه كامل روشن شد و با كمك ساير تكاوران نيروي دريايي اقدام به پرتاب نارنجك و گلولهباران قايق و عراقيها كرديم. تعدادي از عراقيها كشته شدند و بقيه هم پا به فرار گذاشتند و قايق با اصابت تيرهاي جنگي ناگهان منفجر شد و آسمان منطقه يكپارچه نوراني شد. بعد از مدتي تكههاي قايق بر روي آب شناور شدند. آن شب بچههاي تكاور از خوشحالي خوابشان نبرد.
راوي: اصغر رضائي
------------------------------------
با يك تير پنج بعثي
كشته شدند
در آغاز جنگ و هجوم گسترده نيروهاي بعثي به خرمشهر، تكاوران دريايي به عنوان تنها نيروي نظامي و آموزش ديده در مقابل يورش بيامان آنها اقدام به مبارزه و دفاع ميكردند. يادم هست در يك درگيري سنگين كه در اطراف 500 دستگاه شهر خرمشهر با دشمن داشتيم با انفجار گلوله يك خمپاره، تركش به قسمت ران پاي چپم اصابت كرد و مجروح شدم. به ناچار مچبند خود را باز كردم و به پاي مجروحم بستم و بلافاصله به كمك همرزمم كه بعدها به شهادت رسيد به خانهاي در آن اطراف پناه برديم. بعد از لحظاتي يك عراقي را بالاي ديوار مشاهده كردم كه گويي از آمدن ما به آن خانه خبردار شده بود. براي همين خودش را به حياط خانه رساند و شروع به جستوجو كرد. من هم وقتي وضعيت را اين چنين ديدم براي خلاصي از شرش، از پشت به او ايست دادم وقتي صداي ايست من در فضا پيچيد، سرباز عراقي خواست سريع پا به فرار بگذارد. فرصت را مغتنم شمردم و بلافاصله انگشتم را روي ماشه فشار دادم و يك تير نثارش كردم. بعد از لحظاتي خودم را بالاي پيكر بيجانش رساندم و اقدام به تفتيش لباسهايش كردم. وقتي كارت شناسايياش را مشاهده كردم، اسمش را خواندم. نوشته بود: «عمرخالد جاسم فاضل راشدي». از اين اسم طولانياش تعجب كردم، اما خيلي مسرور بودم كه توانسته بودم با يك تير پنج عراقي را بكشم، عمر، خالد، جاسم، فاضل و راشدي.»
راوي: اصغر رضائي