کد خبر: 625480
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۲ - ۱۶:۳۵
‌از تــأثيرگــذارتـرين فيـلسوفان غـرب، رنــه دكارت فيلسوف و رياضيدان فرانسوي است تا آن جا كه وي را پدر فلسفه جديد ناميده‌اند.
هادي رزمجويي*

عوامل زيادي باعث شد دكارت شايسته چنين عنواني گردد كه شايد مهم‌ترين آن بنيانگذاري خودبنيادي بشر يا «سوبژكتيويسم» مي‌باشد. در اين شماره ضمن معرفي و تبيين خاستگاه سوبژكتيويسم، به بررسي نتايج و پيامدهاي آن در فلسفه و به تبع آن در علم و تكنولوژي مي‌پردازيم.

مي‌انديشم پس هستم

در اوايل قرن هفدهم كه دكارت به نگارش افكارش مي‌پرداخت، حدود دو قرن مي‌گذشت كه اسلاف وي فلسفه مدرسي را از اعتبار انداخته بودند و چون فلسفه جديدي پديد نيامده بود، بي‌اعتمادي و شك را به خود فلسفه سرايت داده بودند. دكارت در اين فضاي مبهم، ترديدآميز و آشفته سنت مدرسي در جست‌وجوي مبنايي يقيني براي معرفت است. وي تحت تأثير آراي مونتني در لافلش در حالي تحصيلات خود را به پايان رساند كه بيش از پيش خود را گرفتار شك و خطا مي‌ديد ولي اين شك نخستين گامي بود كه او بايد در اين راه برمي‌داشت. دكارت تصميم گرفت خانه آگاهي‌ها و دريافت‌هاي خود را در آتش شك بسوزاند و در هر چه كه شك در آن راه دارد شك كند تا شايد بتواند مبنايي يقيني براي معرفت بيابد. او اين حقيقتِ يقيني را با «cogito, ergo sum» يعني «مي‌انديشم (شك مي‌كنم)، پس هستم» پيدا كرد، يعني در هر چيز كه شك كنم در اينكه دارم شك مي‌كنم، نمي‌توانم شك كنم. پس بايد «منِ» شك‌كننده وجود داشته باشد تا بتواند شك كند. وجود من در خود فعل شك متجلي است، بنابراين دكارت راه خود را با شك آغاز مي‌كند و در نتيجه من را يقيني‌ترين وجود مي‌يابد و آن را مبناي نظام فلسفي خود قرار مي‌دهد و سپس به اثبات خدا و ساير موجودات مي‌پردازد.

انسان به جاي خدا

دكارت با مبنا قرار دادن انسان مسير فلسفه را دگرگون ساخت. كانون اين دگرگوني «من» است، هر چند به واسطه همين من خدا اثبات مي‌شود ولي اين من مقدم بر خداست. متفكران الهي همانند دكارت «من» را يقيني‌ترين وجود مي‌دانستند ولي در من متوقف نمي‌شدند و به خودِ برتر من يعني خدا مي‌رسيدند و آن را مبناي يقين قرار مي‌دادند ولي دكارت انسان و انديشه عقلاني انسان را به عنوان تنها سوژه (فاعل شناسايي) معرفي مي‌كند كه هرچه غيرخود حتي خدا را ابژه (متعلق شناسايي) مي‌بيند، بنابراين همه چيز بايد از دريچه نگاه او تعريف شود.

چنين انساني ديگر جانشين خدا روي زمين نيست بلكه عليه خدا شوريده است و اينك خود خداست! خداي دكارت «رب» نيست و نقشي در تدبير عالم ندارد و خالق مداوم همه چيز نيست. خداي ساعت‌سازي است كه بعد از خلق ساعت، ديگر كاري به آن ندارد. به گفته پاسكال «غرض دكارت در سرتاسر فلسفه‌اش اين است كه خدا را بركنار كند، چون او را فقط براي همين مي‌خواهد كه تلنگري به عالم بزند و آن را به حركت درآورد وگرنه احتياجي به خدا ندارد.» اين سير تنزل خدا ادامه مي‌يابد و كانت خدا را جزو اصول موضوعه‌اي مي‌داند كه صرفاً براي برقراري قانون اخلاق لازم است و در نهايت نيچه به اين نتيجه مي‌رسد كه خدا مرده است. از اين منظر فرياد نيچه كه خدا مرده است جز اين نمي‌تواند باشد كه انسان مرده است، در واقع بايد گفت انسان عاصي كه تصور مي‌كرد مي‌تواند در دايره‌اي بدون مركز زندگي كند، مرده است. در حقيقت خدايي كه نيچه مي‌گويد مرده است، خداي خالق دكارت است نه خدايي كه عالم را تدبير مي‌كند زيرا خدايي كه نقشي در عالم ندارد، مرده است. هايدگر در گفت‌وگويي كه با روزنامه اشپيگل آلمان انجام مي‌دهد در پاسخ به اينكه چه پيشنهادي براي نجات غرب از خطري كه مي‌گوييد در آينده گرفتار آن مي‌شود داريد؟ مي‌گويد: «تنها هنوز خدايي است كه مي‌تواند ما را نجات دهد.» از نظر دكتر فرديد خدايي كه هايدگر مي‌گويد خداي پس فرداست. خدايي كه مدرنيته مي‌شناسد خداي فرداست و خدايي كه غرب را نجات خواهد داد خداي پس فرداست. نوع نگاه به خدايي كه ميراث دكارت است بايد تغيير كند و خدايي بيايد كه در تمام شئون زندگي بشر حضور دارد. چنين خدايي، خداي فيلسوفان نيست كه مي‌خواهد با عقل حداقلي و عقل استدلالي خود زندگي كند بلكه خداي ابراهيم، اسحاق، عيسي و محمد(ص) است كه با عقل الهي متصل به وحي به تدبير امور خود مي‌پردازد. به گفته گنون «مشكل مدرنيته از جايي شروع شد كه انسان از همه چيز تعريفي ارائه داد و از اينكه به وسيله معنويت و هر آنچه او را تعالي مي‌بخشد، تعريف شود، گريزان شد.» از آنجا كه عقل مدرن از عالم قدس بريده و تنها معطوف به فعاليت ذهني انسان در حوزه‌هاي گوناگون مي‌باشد، نمي‌تواند انسان را به سعادت حقيقي برساند. نتايج مكاتب فلسفي‌اي كه بر همين مبنا در غرب پديد آمد، بحران معنويت براي بشر بوده است زيرا حتي اگر بر فرض محال، عقل مدرن بهترين قواعد اخلاقي را هم تدوين كند، مهم‌ترين مشكل آن كه همان قراردادي بودن است، همچنان پابرجاست. در حالي كه در مكاتب الهي انسان با پيروي از دستورات الهي كه حقيقي هستند و نه قراردادي و ريشه در عالم قدس دارند، به معبود خود و مركز آرامش نزديك‌تر مي‌شوند.

جدايي معرفت‌شناسي از وجودشناسي

اتفاقي كه با دكارت در فلسفه جديد رخ مي‌دهد و باعث تغييري شگرف در موضوع فلسفه مي‌شود، تبديل وجودشناسي به شناخت‌شناسي است. اگر قبلاً موجودات و متعلق شناسايي (ابژه) آنچنان كه هستند، مورد شناسايي قرار مي‌گرفتند و توصيف مي‌شدند، از اين پس آنچنان كه منِ فاعل شناسا (سوژه) مي‌بينم، بايد توصيف شوند. ديگر «موجود بما هو موجود» مطرح نيست، اساساً اين پرسش حذف مي‌شود و موجود بما هو يقين مطرح مي‌شود.

مي‌انديشم پس هستم يعني انديشه مقدم بر وجود است و ديگر موجود آنگونه كه هست مطرح نيست بلكه موجود آنگونه كه براي من نمايان مي‌شود، مطرح است. اين مسير ادامه مي‌يابد و رفته‌رفته ابژه كمرنگ مي‌شود و ايده‌آليسم پررنگ‌تر تا آنجا كه كانت به دكارت ايراد مي‌گيرد كه حداكثر نتيجه‌اي كه مي‌توان از «مي‌انديشم پس هستم» گرفت، اين است كه فكري هست و به هيچ‌وجه نمي‌توان هستم را نتيجه گرفت، بنابراين مشاهده مي‌شود مقدمات راه كانت كه به معرفت‌شناسي (epistomology) ختم مي‌شود با دكارت آغاز مي‌شود. دكتر نصر مي‌گويد: «دكارت تفكر من فردي را مركز واقعيت و معيار همه معرفت قرار داد و فلسفه را تبديل به استدلال‌گرايي محض كرد و در نتيجه اهتمام اصلي فلسفه اروپايي را از وجود‌شناسي به معرفت‌شناسي تغيير داد. از آن پس دامنه معرفت حتي اگر به دوردست‌ترين كهكشان‌ها كشيده مي‌شد، ريشه در مي‌انديشم داشت.»

در حكمت متعاليه معرفت‌شناسي در ضمن هستي‌شناسي است و از آن جدايي‌ناپذير است و برخلاف معرفت‌شناسي دكارت كه از يك سو فاعل شناسا را به عقل استدلالي و متعلق شناسايي را به ماده تقليل داده‌اند، معرفت ذو مراتب است. نه فقط واقعيت يا وجود مراتب متعددي دارد كه از سطح مادي تا ذات حق كه خداوند است، گسترده شده بلكه واقعيت ذهني يا آگاهي هم مراتب مختلفي دارد كه در نهايت به خود مطلق مي‌رسد.

اربابان زمين و تسخير طبيعت

هدف دكارت از علم با مبنا قرار دادن منِ انديشنده كه يقيني‌ترين وجود است، رسيدن به يقين بشري است و همچنين با محور قرار دادن من انديشنده‌اي كه همه چيز را ابژه اين من مي‌داند در پي تسلط بر طبيعت است. در حقيقت سوبژكتيويسم با اين سخن دكارت كه «ما بايد اربابان زمين شويم» به حقيقت مي‌پيوندد. انسان به جهت سوژه بودن قدرت تسلط بر موجوداتي را كه اينك ابژه‌هاي او هستند را يافته است در اين صورت عالم بايد با ميل‌هاي من هماهنگ شود. حال اگر نظام طبيعيِ عالم نتوانست جواب ميل‌هاي انسان را بدهد، آنقدر نظام طبيعي عالم را تغيير مي‌دهد تا مطابق ميل‌هاي او گردد. پيوند اين نگاه دكارت كه هدف علم تسلط بر طبيعت است با اين سخن بيكن كه «با انجام آزمايش‌ها مي‌توانيم طبيعت زنانه را براي بيان اسرارش شكنجه دهيم» تخريب بي‌رويه طبيعت و مشكلات زيست‌محيطي است كه گريبانگير انسان امروز و فردا مي‌باشد. متفكران غربي نيز در كتاب‌ها و مقالات زيادي از جمله كتاب «كوچك زيباست» و «زندگي در عيش، مردن در خوشي» در مورد نابودي زمين و محيط زيست هشدار داده‌اند.

طبق آموزه‌هاي ديني طبيعت ساخته دست بشر نيست بلكه سراسر عالم ساخته صانعِ حكيم است. طبيعت موجودي زنده است كه مي‌توان در تعامل با آن و در تعامل با هر شئ حقيقي، با باطن آن ارتباط برقرار كرد و به جاي در حجاب ‌بردن طبيعت آن را به انكشاف درآورد تا طبيعت خود رازهاي خود را ظاهر سازد ولي با نگاه سوبژكتيو به عالم، طبيعت موجود مرده و بي‌جان است كه هرگونه دخل و تصرف در آن آزاد است.

منابع:

1- كاپلستون فردريك، 1379، «دكارت»، ترجمه علي كرباسي‌زاده‌اصفهاني، چ اول، تهران، مؤسسه انتشارات مدينه. مركز پژوهش و نشر فرهنگي.

2- گنون رنه، 1365، «سيطره كميت و علائم آخرالزمان»، ترجمه علي‌محمد كاردان، چ دوم، تهران، مركز نشر دانشگاهي.

3- ژيلسون، اتين، 1380، «نقد تفكر فلسفي غرب از قرون وسطي تا اوايل قرن حاضر»، ترجمه احمد احمدي، چ اول، تهران، سمت.

*

كارشناس ارشد فلسفه علم دانشگاه اصفهان

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار