کد خبر: 503513
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۱ - ۰۶:۱۰
اپيزود ۱- پيرمرد را از سال‌ها قبل مي‌شناختم. يك پاي ثابت پنج‌شنبه‌هاي بهشت زهرا بود. صبح زود مي‌آمد تا به ترافيك دود و آهن و آدم برنخورد. نماز صبح را در خانه مي‌خواند و از ميدان خراسان مي‌آمد بهشت زهرا. از همان سنگكي محل ناني مي‌خريد و با يك فلاسك كوچك مي‌آمد سر مزار پسرش شهيد علي‌اكبر رحمتي تا بهترين چاي شيرين عمرش را بخورد. گاهي پيرمرد چيزهايي از پسرش براي من تعريف مي‌كرد. همين يك پسر را داشت از قرار، البته يكي ديگر هم بود؛ محسن، كه همان نوزادي سل گرفت و مرد. علي‌اكبر اما در يكي از دانشگاه‌هاي تهران، دانشجو بود. داشت براي مقطع بالاتر مي‌خواند كه عمليات كربلاي ۵ نگذاشت.
ادامه تحصيل برايش خيلي مهم بود، اما چه مي‌كرد با خيمه خميني؟ آن ايام علي‌اكبر با يك دختر خانم عقد كرده بود. براي عروسي، حتي آخرين قرار و مدارها را هم گذاشته بودند كه مراسم كجا باشد، ماشين عروس، ماشين كي باشد، مهمان چند نفر؟! اواسط دي ماه ۶۵ بود. بنده‌هاي خدا جلو جلو كارت عروسي را هم سفارش داده بودند، اما علي‌اكبر، يك روز دست عروس خانم را گرفت و برد بهشت زهرا. برد سر مزار دوست هم‌دانشگاهي‌اش كه در والفجر ۸ به شهادت رسيده بود.
علي‌اصغر به همسرش «فاطمه» گفت: من و اين علي‌اصغر را كه مي‌بيني، با هم عهد اخوت بسته بوديم. اروند نامردي كرد و برادرم را از من گرفت. علي‌اصغر فقط ۲۳ سال داشت وقتي شهيد شد. تير خورده بود پهلويش. هنوز لباسش خوني بود كه پيكرش را براي تشييع به تهران آوردند. فاطمه! ديشب خواب علي‌اصغر را ديدم. گفت: اگر مي‌خواهي بيايي، الان وقتش است.
اپيزود ۲- يعني چه بلايي سرش آمده بود؟ پيرمرد را مي‌گويم! ماه‌ها بود كربلايي حسن را در بهشت‌زهرا نديده بودم. يك دلم مي‌گفت، شايد به رحمت خدا رفته تا اينكه پنج‌شنبه همين هفته قبل، بعد از شايد يك سال، عاقبت پيرمرد را ديدم... اما ديگر سر صبح نبود. خورشيد به جاي بالا آمدن، داشت غروب مي‌كرد. رفتم جلو. خودم را به پيرمرد نشان دادم. خيلي تحويل نگرفت. «كربلايي حسن» هميشگي نبود. القصه، جا خوردن من از برخورد سرد پيرمرد، يكي از همراهانش را وادار كرد تا مرا بكشاند كنار و بگويد، كربلايي حسن آلزايمر گرفته.
يك سالي مي‌شود. خود ما را درست به جا نمي‌آورد. تازگي‌ها فهميده‌ايم مبتلا به سرطان هم است، ولي با ۷۸ سال سن، بدنش كشش شيمي‌درماني ندارد. پزشكان مي‌گويند؛ «حداكثر تا دو ماه زنده است. نهايت سه ماه. هر روز هم آلزايمرش بدتر مي‌شود».
گاهي تا ساعت‌ها عكس علي‌اكبر را دست مي‌گيرد و شروع مي‌كند سينه زدن. اغلب يادش مي‌رود علي‌اكبر شهيد شده و همين طور پسرش را صدا مي‌زند. مي‌گوييم، كربلايي! علي‌اكبر شهيد شده. مي‌گويد، من كه هنوز برايش عروسي نگرفته‌ام. دامادش كنم، بعد برود شهيد شود! امروز صبح اما اصرار كرد؛ مرا ببريد بهشت زهرا. نگاه كن! چه جوري دارد به قبر علي‌اكبر نگاه مي‌كند! چه جوري دارد دست مي‌كشد روي سنگ قبر! غلط نكنم يك چيزهايي از شهادت علي‌اكبر يادش آمده. تا الان كه از ما قبول نمي‌كرد شهيد شده.
اپيزود ۳- دلم آتش گرفت وقتي ديدم كربلايي حسن نشست زمين و سنگ مزار پسرش را بوسيد. همچين سنگ قبر را بغل گرفته بود كه ديدم دارد مثل ابر بهار گريه مي‌كند. فكر كردم، چه كارت‌هاي عروسي كه تبديل به وصيتنامه شهدا شد تا عده‌اي امروز براي يك صندلي، سر و كله هم بزنند! و چقدر امثال كربلايي حسن، خون جگر خوردند تا امروز عده‌اي به جاي دوست، با دشمن نرد عشق ببازند! و چه لباس‌هاي آغشته به خون، به جاي رخت دامادي پوشيده شد تا امروز عده‌اي شهدا را ولو با يك صلوات ياد نكنند! و چقدر فاطمه‌ها كه در حسرت ازدواج با علي‌‌اكبرها ماندند و چه حسرت‌ها كه نخوردند از فاصله‌ها. بارها اما خوانده‌ام سنگ مزار اين شهيد را، «چرا دشمنان در كفر خود تا اين حد محكم و منسجم‌اند، ولي ما در اصول و ارزش‌ها و ايمان خود اين همه سستي به خرج مي‌دهيم؟ من هم از پيش شما مي‌روم اما سفارشي ندارم الا يك چيز، ولي فقيه را تنها نگذاريد.»

اين همه را دوباره نوشتم كه بگويم مرگ و زندگي دست خداست. برخلاف گفته پزشكان، تا همين هفته پيش زنده بود كربلايي حسن! اما همان طور كه پزشكان تشخيص داده بودند، آلزايمر كربلايي حسن، روز به روز شديدتر مي‌شد. اين يكي را پزشكان به خال زده بودند، البته جز درباره علي‌اكبر! من خبر فوت كربلايي حسن را سه‌شنبه از پدربزرگم شنيدم. كربلايي حسن، نسبت دوري با ما داشت. هم‌ولايتي‌مان بود.
پيرمرد اواخر زندگي‌اش گاهي عكس علي‌اكبر را بغل مي‌كرد و اشك مي‌ريخت و مي‌گفت: «نمياي بهم سر بزني، حتماً رفتي بهشت ديگه، پسر خوب!» پسر خوب! علي‌اكبر شهيد! فراموش‌كار ما بوديم كه نفهميديم كربلايي حسن را... آغوشت را باز كن... پدر را پذيرا باش... و بر ما ببخش اين همه آلزايمر را... هنوز هم تو «نامزد» هستي و ما براي اهل سياست خرجش مي‌كنيم! راستي پسر خوب! هنوز هم كارت عروسي‌تان دست فاطمه است... مگر بهشت، تالار ديده‌اي پسر خوب؟!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار