در داستان «زنان پشم ریس»، ماجرای خلق ایده به نظم کشیدن رشتههای در هم تنیده پلیمر با الهام از پشمریسی زنان خنامانی را تعریف کردم.
در قصه «برههای مادر بزرگ» تعریف کردم که مادر بزرگ با مقداری یونجه بره هایش را به داخل آغول میکشاند. من هم یونجه مناسب را یافتم ولی منومرها به طرف آن جذب نشدند.
در قصه «یادگیری زایشی» توضیح دادم، که انگیزه من در این کار دفاع از ملیتم بود که به ناحق انگ تروریستی خورده بود.
در داستان «رؤیای سپیدهدم» گفتم که چگونه مشاهده نور سبز فیروزهای من را به آرزوهایم رساند.
پروفسوری که مسئولیت دپارتمان فیزیک کاربردی را به عهده داشت، معمولاً ساعت ۹ میآمد، پلههای آزمایشگاه را طی میکرد، نیم نگاهی به آزمایشگاه میانداخت و به دفتر خود در طبقه دوم میرفت. حضور من آن روز در آن ساعت صبح در آزمایشگاه برای پروفسور تعجبآور بود.
همینطور که از آخرین پلهها بالا میرفت با لحنی متفاوت و با صدای بلند گفت: «اصغر دیشب خوابی دیدهای که صبح به این زودی به آزمایشگاه آمدهای؟» در لحن مهربانش نوعی متلک حس میکردم!
خوب شد که منتظر جواب من نماند و رفت! راستش جوابی هم برای او نداشتم. من که تا آن روز صدها بار آزمایشهای مختلفی را دراین زمینه انجام دادهبودم، میتوانستم با سرعت زیادی نمونههای جدید تولید کنم، حالا که دراین مرحله روی کلرید مس دوظرفیتی (CuCl۲) متمرکز شدهبودم زودتر از آنچه تصور میکردم به نتیجه رسیدم. چند آزمایش انجام دادم که پلیمرهادی روی پلیمر قالب تولید شد! به رغم آن همه نومیدی حالا گویی انتظار این نتیجه را داشتم، همین بود که به اتاق پروفسور زنگ زدم و خواهش کردم که سری به آزمایشگاه بزند!
میخواستم جواب متلک مهربانانهاش را بدهم، بیاید و شخصاً ببیند که خوابم تعبیر شدهاست. پروفسور بلافاصله به آزمایشگاه آمد، نتیجه را با دقت بررسی و تأیید کرد، همان جا از همکاران خواست که آزمایشهای کنترلی را با دقت تکرار و نتیجه را ثبت کنند. حوالی ظهر با تلاش پیوسته همکاران تمامی آزمایشهای لازم در تأیید کار انجام شد و بدین ترتیب روش «قالبی پلیمرهای هادی الکتریسیته» (Template Polymerization of Electrically Conducting Polymers) ابداع و خلق شد، به همین سادگی! وبا چه مشقاتی، اما!
حالا دیگر همه پذیرفته بودند که پلیمر تولید شده روی پلیمر قالب، همان هدف مورد نظر ما بودهاست. تقدیر این گونه بود که درست در همان روز در کپنهاک یک سمینار بینالمللی پلیمرهای هادی جریان الکتریسیته در حال برگزاری بود. پروفسور پیشنهاد کرد که تلاش کنیم شاید بتوانیم نتیجه کار را در این سمینار ارائه نماییم. مشکل، اما این بود که برای طرح موضوع در سمینار ابتدا باید مرحله ثبت اختراع را طی میکردیم. کاری که انجام آن و آن هم با آن سرعت عملاً غیرممکن میکرد.
من با رئیس اداره ثبت اختراع در لین شوپینگ روابط صمیمانه وخانوادگی نزدیکی داشتم، مسئولیت انجام این کار را برعهده گرفتم و تأکید کردم که تا پایان وقت این کار را انجام خواهم داد. تلفنی با رئیس اداره ثبت اختراع تماس گرفتم و شرایط اضطراری پیش آمده را توضیح دادم، ایشان هم در یک اقدام نامتعارف به اتفاق همکاران خود به دانشگاه آمد و به سرعت کار ثبت اختراع را انجام داد.
سرعت هماهنگیها بیسابقه بود. همکاران من توانستند با تقاضای اضافه کردن ۱۵ دقیقه به وقت سمینار در کپنهاک فرصت لازم جهت ارائه طرح را به دست بیاورند و این در حالی بود که من در راه کپنهاک بودم، ۴۵۰ کیلومتر آن سوتر از جایی که بودیم!
همه چیز دست به دست هم داد که من بتوانم کار موفق خود را در سمینار ارائه کنم. اتفاقی که به تمامی مراکز پژوهشی دنیا اعلام گردید. من نمیدانم مصداق دقیق معجزه چیست؟ این را، اما به خوبی میدانم که اگر اختراع و خلاقیتی در زمان و مکان مناسب صورت گیرد، جهانی میشود. درست مثل کاری که من کردهبودم! و پشت آن البته نیرویی ورای تمام حساب و کتابهای معمول مرا پشتیبانی میکرد.